سلام علیکم وقت بخیر
هر دو اصلاح مزاج نیاز دارید✅
هماهنگ کنید تلفنی صحبت کنیم👇
@asheqemola
سلام علیکم وقت بخیر
۱،، چشم حتما
ممنون از همراهی و توجه شما🌺
۲،،،سختی اگر هدفمند باشه و نیت رضای خدا
حتما عاقبت بخیر خواهیم شد،به لطف خدا
یک دستور عمل از بزرگان برای عاقبت بخیر هست بدین شرح👇
🔸هر روز یک مرتبه دعای عهد،هدیه به نرجس خاتون (سلام الله علیها)
🔸یک مرتبه سوره واقعه، هدیه به حضرت علی(علیه السلام)
🔸یک مرتبه سوره یس هدیه به حضرت زهرا(سلام الله علیها)
بخوانید.
سفارش شده انجا بدید و هر کس که نخواهد عاقبت بخیر همبشود به زور عاقبت بخیرش می کنند✅
کسی که مدام به یاد خدا و اهل بیت باشد و اعمالش را برای رضای خدا انجام دهد
حتما عاقبت بخیر می شود.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🌹
ممنونم از شما عزیزان که دغدغه هاتون را مطرح کردید
ان شاءالله سعی می کنم
هم پاسخگو باشم
و
هم
مطالب کانال را به سمت دغدغه های شما عزیزان ببرم
تا نهایت استفاده را ببرید✅
محتاج دعای خیرتان هستم 🌺
ان شاءالله امشب
چند نکته اساسی درباره
رفتار صحیحی که منجر به رابطه خوب میشه خواهیم گفت✅
برای عصر جلسه و کلاس حضوری دارم 👌
ان شاءالله بر می گردم و در خدمتتون هستم
#چند_نکته
💞#بایدها_و_نبایدها در رابطه موفق
🔸چطوری ازدواج ما دوام بیشتری داشته باشه؟
تا حالا به این دقت کردید که چرا در برخی ازدواج ها حس رضایت وجود ندارد؟
💞لطفا دقت کنید👇
ازدواج یک بحث است و نگهداری آن یک بحث دیگری است✅
بارها دیده شده که برای رسیدن به فرد مورد نظر برای ازدواج،
حتی سالها انتظار و تلاش و صرف هزینه های فراوانی شده.
اما وقتی زوجین کنار هم قرار می گیرند، اصلا
از زندگی لذت نمی برند.
#سوال
به نظر شما بهترین روش برای حفظ و نگهداری یارتان چیست؟
لطفا همگی پاسخ بدید
تا
ان شاءالله فردا پاسخ دقیق را بذارم کانال ✅
می تونید برای ادمین بفرستید👇👇
@asheqemola
یا ناشناس پاسخ بدید👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_9
تقه ای به در خورد. مادربزرگ بود، گفت: "امید جان، بیداری؟"
از روی تخت بلند شد و در را باز کرد. او را به داخل دعوت کرد.
مادر بزرگ با لبخند به چشمانش خیره شد و گفت: " نه پسرم؛ من دارم می رم. اومدم ازت خداحافظی کنم"
امید با تعجب گفت: "کجا مادر جون؟شما که تازه اومدی. امشب مامان جشن گرفته. یعنی تو مهمونی من نمی خواید باشید؟"
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: "الهی فدای تو پسر گلم بشم. خودت می دونی که خیلی دوستت دارم. از پیشرفتِ درس و کارت، خیلی خوشحالم. ولی شرمنده، می دونی که من اصلا حوصله این سر و صداها رو ندارم. برم اعصابم راحت تره."
امید سرش را تکان داد و گفت: "هر طور صلاح می دونید؛ ولی من هنوز دلِ سیر ندیدمتون."
مادر بزرگ لبخند زد و گونه امید را بوسید و درحالی که برمی گشت گفت:"ان شاءالله به زودی می آیم"
عصا زنان از پله ها پایین رفت و امیدهم دنبالش راه افتاد. جلوی در که رسیدند، مادر بزرگ چادرش را سر کرد. امید ساک مادربزرگ را از کنار دیوار برداشت. راننده ماشین را آماده کرده بود. مادر در حالی که با تلفن صحبت می کرد، نزدیک شد. تلفن را قطع کرد و با حرص گفت :"هر چی سفارش می دم یه چیز دیگه می گه. خدا کنه امشب آبرومون جلوی مهمونا نره."
خم شد و روی مادر بزرگ را بوسید و خداحافظی کرد.
امید خوب می دانست که مادربزرگ اهل این جور مراسم و جشن های مختلط نیست.
همیشه برایش جای تعجب داشت که پیرزنی مثل او چرا باید این همه خودش را بپوشاند و این آخرِ عمری خودش را به سختی بیندازد و بقچه پیچ کند!؟
هرچه که بود برایش قابل درک نبود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490