eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم وقت بخیر احسنت👏 درسته✅ همه اینها می تونه باشه🌺
سلام علیکم وقت بخیر دقیقا مبارزه با هوای نفس و منیّت👌 و اینکه همه ما مرتب نیاز به تذکر داریم اگر این چنین نبود یک پیامبر برای کل بشر و کل تاریخ بس بود✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 حساب بانکی عاطفی را چطور پر کنیم⁉️
💞پر کردن حساب بانکی عاطفی💞 🤗مجموعه رفتارهای مثبتی که در رابطه انجام می دهید، برای حفظ زندگی زناشویی، یا حتی رابطه دوستی، می شود واریزی ، یا واریزی به حساب عاطفی.
💖پس، محبت کردن، اعم از محبت نگاهی محبت کلامی محبت فیزیکی و... گذشت، استفاده از کلمات زیبا، فداکاری و ایثار، و... همه و همه واریزی های مثبت هستند✅
🔸و می توانند حساب بانکی عاطفی را پر کنند👌 در مورد همسرداری هم همه رفتارهای مثبت که عشق و علاقه را زیاد می کند. و باعث تحکیم زندگی زناشویی می شود، همه اینها میشه واریز مثبت😊👌
❌خب واریزی های منفی چه چیزهایی میشه⁉️ و چقدر اثر داره⁉️ لطفا این قسمت را شما پاسخ بدید.
می تونید برای ادمین بفرستید👇👇 @asheqemola یا ناشناس پاسخ بدید👇 لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅ لینک ناشناس👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در میان آن همه سر و صدا و هیاهو، تمام فکر امید درگیرِ محسن بود. اصلا از مهمانی چیزی نفهمید. رفقایش بلند بلند شوخی می کردند و می خندیدند و او فقط لبخندی تصنعی بر لب داشت. بعد از شام، نادر، یکی از خدمتکارها، آرام جلو آمد و گفت: "آقا یه مهمون جدید براتون اومده" امید با تعجب به او نگاه کرد و گفت: "مهمون! همه که اومدن! کیه؟ خوب بگو بیان داخل!" نادر سرش را جلوتر آورد و گفت: "ببخشید آقا، یه خونواده ان. گویا خاله تون هستن. هرچی مادرتون اصرار می کنن تو نمیان. خواستن شما برید پیششون." امید مثل آدم های برق گرفته از جا پرید و با سرعت به سمتِ درِ ورودی حیاط دوید. خاله زری با همسر و دو دخترش، جلوی در، مشغول صحبت با مادر بودند. دسته گل بزرگی در دست احمدآقا، شوهرخاله امید، بود. امید سریع خودش را رساند و بعد از سلام و احوال پرسی، آنها را به داخل تعارف کرد. همگی به او، تبریک گفتند و احمدآقا دسته گل را سمت امید گرفت و با روی خوش او را به آغوش کشید. دخترخاله هایش، زهرا و زینب، همان طور ساکت و آرام، سر به زیر ایستاده بودند. امید رو به آنها کرد وخوش آمد گفت. هرچه قدر اصرار کرد، داخل نیامدند و از همان جا برگشتند. امید نگاهی به دسته گل انداخت. نمی دانست چرا با وجود اینهمه گل و دسته گلی که آن شب به خانه شان آمده بود، این یکی در نظرش زیباتر و دل انگیزتر جلوه می کرد. تنها چیزی که آن شب برایش دلچسب بود و کمی حالش را بهتر کرد، فقط همان دسته گل بود. گل ها را جلوی صورتش گرفت و همان طور که پشت سر مادرش به داخل برمی گشت، آنها را می بویید و از رایحه اش حس سرمستی می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490