#همسرداری
#حساب_بانکی_عاطفی💖
حساب بانکی عاطفی را چطور پر کنیم⁉️
💞پر کردن حساب بانکی عاطفی💞
🤗مجموعه رفتارهای مثبتی که در رابطه انجام می دهید، برای حفظ زندگی زناشویی، یا حتی رابطه دوستی،
می شود واریزی #مثبت، یا واریزی به حساب عاطفی.
💖پس،
محبت کردن،
اعم از
محبت نگاهی
محبت کلامی
محبت فیزیکی
و...
گذشت،
استفاده از کلمات زیبا،
فداکاری و ایثار،
و...
همه و همه واریزی های مثبت هستند✅
🔸و می توانند حساب بانکی عاطفی را
پر کنند👌
در مورد همسرداری هم
همه رفتارهای مثبت
که عشق و علاقه را زیاد می کند.
و
باعث تحکیم زندگی زناشویی می شود،
همه اینها
میشه
واریز مثبت😊👌
❌خب
واریزی های منفی چه چیزهایی میشه⁉️
و چقدر اثر داره⁉️
لطفا این قسمت را شما پاسخ بدید.
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
می تونید برای ادمین بفرستید👇👇
@asheqemola
یا ناشناس پاسخ بدید👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_13
در میان آن همه سر و صدا و هیاهو، تمام فکر امید درگیرِ محسن بود.
اصلا از مهمانی چیزی نفهمید. رفقایش بلند بلند شوخی می کردند و می خندیدند و او فقط لبخندی تصنعی بر لب داشت.
بعد از شام، نادر، یکی از خدمتکارها، آرام جلو آمد و گفت: "آقا یه مهمون جدید براتون اومده"
امید با تعجب به او نگاه کرد و گفت: "مهمون! همه که اومدن! کیه؟ خوب بگو بیان داخل!"
نادر سرش را جلوتر آورد و گفت: "ببخشید آقا، یه خونواده ان. گویا خاله تون هستن. هرچی مادرتون اصرار می کنن تو نمیان. خواستن شما برید پیششون."
امید مثل آدم های برق گرفته از جا پرید و با سرعت به سمتِ درِ ورودی حیاط دوید.
خاله زری با همسر و دو دخترش، جلوی در، مشغول صحبت با مادر بودند. دسته گل بزرگی در دست احمدآقا، شوهرخاله امید، بود.
امید سریع خودش را رساند و بعد از سلام و احوال پرسی، آنها را به داخل تعارف کرد. همگی به او، تبریک گفتند و احمدآقا دسته گل را سمت امید گرفت و با روی خوش او را به آغوش کشید.
دخترخاله هایش، زهرا و زینب، همان طور ساکت و آرام، سر به زیر ایستاده بودند.
امید رو به آنها کرد وخوش آمد گفت.
هرچه قدر اصرار کرد، داخل نیامدند و از همان جا برگشتند.
امید نگاهی به دسته گل انداخت. نمی دانست چرا با وجود اینهمه گل و دسته گلی که آن شب به خانه شان آمده بود، این یکی در نظرش زیباتر و دل انگیزتر جلوه می کرد.
تنها چیزی که آن شب برایش دلچسب بود و کمی حالش را بهتر کرد، فقط همان دسته گل بود.
گل ها را جلوی صورتش گرفت و همان طور که پشت سر مادرش به داخل برمی گشت، آنها را می بویید و از رایحه اش حس سرمستی می کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490