#همسرداری
🍃درباره تفاوتهای زن و مرد خیلی صحبت کردیم👌
حتما جستجو کنید و با دقت مطالعه کنید✅
🔸شناخت تفاوتهای زن و مرد
بسیار بسیار بسیار مهمه✅✅
به قدری که بر هر زن و مردی واجبه،
قبل از ازدواج
حتما
حتما
باید در این باره تحقیق و مطالعه کنند✅
💞عشق زمانی معنا پیدا میکند
که
تفاوتها را بشناسیم
و
با پذیرش تمام این تفاوتها
کنار هم به خوبی زندگی کنیم.
🔺بیشتر توقع های بیجا
که
زوجین از هم دارند،
ناشی از عدم شناخت تفاوتهاست👌
باید بپذیریم
که
در کل خلقت زن و مرد با هم متفاوته✅
🔺خداوند
مرد را از خشونت و قدرت آفریده💪
و
زن را از لطافت و ظرافت و محبت آفریده💞
💞و این دو در کنار هم یکدیگر را کامل می کنند
و
زندگی این شکلی معنا پیدا می کند💞
زن به حمایت و قدرت مرد نیاز داره💪
و مرد
به عشق و محبت و تشویق زن💞
🔸از همگی خواهش می کنم
حتما
حتما
تفاوتها و نیازها را در کانال جستجو کنید
و با دقت مطالعه کنید👏👏✅
💞ان شاءالله زندگی هاتون
مملو از عشق و محبت و لذت باشد💞💥
و تا آخر عمر
از کنار هم بودن شاد و راضی باشید🌹
🔸مراجع امروزم، بسیار راضی و خوشحال بود.
چون بعد از حدود سی سال زندگی،
بعد از مشاوره، تازه متوجه نیاز اصلی خودش و همسرش شد.
و با رفع این نیاز به شادی و لذت و آرامش رسیده بود✅
از خوشحالی و رضایت ایشون، بی نهایت خوشحال شدم👌
الهی همیشه شاد و راضی باشید🌺
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_29
با یادآوری آن روز، لبخند مهمانِ لبهای سردش شد. تنها دلخوشی اش یادآوری آن خاطرات بود. خاطراتی که بیشترشان در کنارِ زهرا رقم خورده بود. یادآوری همه لحظات تلخ و شیرینش برای او جذاب بود؛ حتی کتک خوردن هایش.
واردِ راهرو شد. سر و صدای مهمان ها به گوش می رسید. صداها آشنا بود؛ گوشش را خوب تیز کرد ببیند چه کسانی آمده اند.
بیشتر که دقت کرد، باورش نشد. چشم هایش را روی هم فشرد و دوباره با دقت گوش کرد. برایش عجیب بود اما تا با چشم هایش نمی دید باور نمی کرد.
قدم تند کرد تا به سالن برسد. صدای خنده احمد آقا فضای سالن را پر کرده بود. او همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود. جلوی در ایستاد و با خوشحالی و صدای بلند سلام داد.
با شنیدن صدایش همه از جا بلند شدند.
احمد آقا جواب سلامش را داد و خاله زری جلو آمد و گفت:"سلام امید جان خدا قوت. اولین روز کاریتو تبریک می گم."
لبخندش پهن شد و تشکر کرد و جلو آمد.
دستش را دراز کرد با احمد آقا دست داد و به سمت خاله زری رفت. روبوسی کردند و در حالی که شاخه گل را به او می داد، نگاهش چرخید و روی زهرا ثابت ماند. آهسته گفت: "خیلی خوش اومدید"
زهرا محجوب و سر به زیر تشکر کرد.
امید اجازه گرفت و به سمتِ اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
مادرش را به همراه زینب دید که از راه پله پایین می آمدند. چادر نمازی در دستش بود.
امید با تعجب نگاه کرد که زینب سلام دادو سر به زیر از کنارش رد شد.
مادر با لبخند نگاهش کرد و خسته نباشید گفت.
امید تازه به خود آمد. سلام داد و تشکر کرد وبه اتاقش رفت.
وارد اتاق که شد یادِ گل سرخی که چیده بود افتاد. با خودش فکر کرد کاش می توانست آن را به زهرا بدهد.
از یادآوری چهره معصوم و بی آلایش زهرا، دوباره لبخند به لبش آمد.
تنها حس دوست داشتنی اش، همین حسی بود که از کودکی فقط و فقط نسبت به زهرا داشت.
احساس زیبایی که در اوج تنهایی و ناراحتی و نا امیدی، لبخند به لبش می نشاند و به آینده امیدوارش می کرد.
نمی دانست، عشق است یا محبت یا وابستگی یا چیز دیگر؛ اما هر چه بود، به مزاجش خوش می آمد و در هر شرایطی حالش را خوب می کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_30
آبی به سر و رویش زد و موهایش را در آینه مرتب کرد و به خودش چشمک زد. بعد پله ها را با سرعت پایین رفت تا به میهمانها بپیوندد. احمد آقا همچنان، در حالِ تعریف کردنِ خاطراتِ خدمتش بود و می خندید. امید در صندلی کنار دستی او نشست. تمامِ فکر و ذهنش درگیرِ دخترِ سر به زیر و با حیای روبرویش بود.
احساس می کرد، ضربانِ قلبش بالا رفته.
تمامِ استرس ها و حوادثِ تلخِ چند روزِ گذشته را به فراموشی سپرد. با خودش فکر کرد، همیشه هم حالِ دنیا خراب نیست. گاهی هم خوشی به سمتِ آدم رو می کند و لبخندش را نشان می دهد.
از صحبت های احمد آقا چیزی نمی فهمید. یکی مثل احمد آقا این قدر خوش اخلاق و خوب؛ یکی هم مثلِ پدرش بداخلاق و مغرور!
با تعارفِ مادرش همه بلند شدند و به سمتِ میزِ شام رفتند.
مادرش غذاها و دسرهای خوش مزه زیادی تدارک دیده بود؛ اما امید از غذایش هم چیزی نفهمید.
بعد از مدت ها، زهرا در خانه شان بود و نمی توانست با او صحبت کند. دوست داشت با او حرف بزند، درست مثلِ کودکی اش که هر وقت از کارهای پدرش، ناراحت می شد، برایش دردِ دل می کرد و زهرا دلداریش می داد و در آخر هم با بازی های کودکانه شادمانش می کرد. دنبال آرامشی بود که همیشه از شخصیت او می گرفت. نمی توانست باور کند. کِی زهرا بزرگ شد؟ از کِی حسابِ او را با دیگر نامحرمان یکی کرد؟ چرا از او فاصله گرفت!؟
از همه بدتر این که به قدری وقار داشت که حتی امید جرات نداشت خوب نگاهش کند! برایش هم سخت بود و هم لذت بخش.
دلش گرفت و آهی کشید. احمدآقا، دستش را روی پای امید زد و با لبخند گفت:"چی شده مهندس؟ کشتیات غرق شده آه می کشی؟"
امید به خودش آمد و لبخندی زد و سر به زیر انداخت و گفت: "چیزی نیست یکم مشغله ذهنی دارم."
احمد آقا گفت: "بله دیگه. کار همینه تازه داری میفتی تو دور. اما پسرم غذاتو خوب نخوری ذهنت کار نمی کنه ها."
بعد هم بلند خندید.
امید هم خنده ای تصنعی کرد. هیچ کس جز مادرش از دل او خبر نداشت. با خودش گفت، کاش همه می دانستند در قلبم چه می گذرد. کاش می توانستم حرفِ دلم را بگویم. کاش می شد همین الآن از زهرا خواستگاری کنم. اگر قبول نکند، آن وقت چه کار کنم!؟
سرش را به زیر انداخت و کلافه دست هایش را داخل موهایش فرو برد.
با این افکار دلش چون دریایی مواج به تلاطم افتاد.
چه کار می توانست بکند؟ او که از کودکی همه چیز برایش فراهم بود و نگرانی از نرسیدن به آرزوهایش نداشت، حالا نگران و غمگین از نرسیدن است.
هیچ فکری به ذهنش نمی رسید. فقط مدام با خودش کلنجار می رفت که نکند زهرا او را قبول نداشته باشد!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
یکی از محبوبترین راهها به سوی خدا (این) دو قطره است: قطره اشکی در دل شب (از ترس خدا) و قطره خونی که در راه خدا ریخته میشود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💖✵─┅┄
#انگیزشی💪
یادتان باشد
تنها سه چیز باعث ارامش روح
و
سلامتی جسم می شود
😊خندیدن
🤗بخشیدن
😌فراموش کردن
پس بی دلیل بخندید
و
بی واسطه ببخشید
و
سعی کنید فراموش کنید
تا
همیشه شاد و سلامت باشید👏
امروز روز جدید و فرصت جدید است
آن را با فکر کردن به خاطرات تلخ و گذشته
تباه نکنید
همیشه شاد باشید😍👏👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به
#لذت_بندگی 95
🚸💯⛔️🔹🔴🔹
#مبارزه_با_راحت_طلبی 15
"شروع مبارزه با شهوت رانی"
🌺خیلی ها دوست دارن زندگیشون مثل شهدا بشه. میخوان مثل شهدا به اوج معنویت و انسانیت برسن. میخوان عبد بشن.🌷🌷🌷
اما مهم ترین خصوصیت شهدا چی بوده؟
بذار زود برم سر اصل مطلب:
✔️ترک راحت طلبی...
🔹نوجوانی بود، میرفت جبهه و می اومد
مادرش تشک مینداخت که این بخوابه، میگفت من روی تشک بخوابم دلم میگیره...😥
روی زمین میخوابم...☺️
میگفت دلم میگیره...
🔴آقا از اول راه شروع کن. "شروع دینداری با ترک راحتی" هست. زود برای خودت جا بنداز اینو..
🎴خودت رو معطل نکن وسط راه.
🔴پدر و مادرا و معلمین بزرگوار هی میخوان روی حجاب کار کنن! روی نماز خوندن و اصول دین یاد دادن به بچه کار کنن.
وقت خودت رو تلف نکن بزرگوار.
⛔️این بچه رو راحت طلبی خیلی وقت پیش کشته...
شما هزاربار اصول دین و دعای فرج و نماز و هیئت بهش یاد بدی فایده ای نداره.
این بیچاره ایمان به خدا داره.
⛔️اما راحت طلبی داغونش کرده. نمیتونه مقابل غول راحت طلبیش بایسته.
اینو یه فکری به حالش کن.
❗️❓چرا وقتت رو از بین میبری؟
🔶شما جوانان عزیزی که نمیتونی مقابل شهوترانی خودت بایستی نیاز نیست هی گناه کنی و توبه کنی و..
برو راحت طلبیت رو بزن که بیچارت کرده.
اینه تربیت دینی درست....
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به
#لذت_بندگی 96
🚸💯⛔️🔹✅🔹
#مبارزه_با_راحت_طلبی 16
"مدیریت رنج"
🔸رنج رو باید مدیریت کرد. "از رنج نمیشه فرار کرد".
✅ راحتی رو هم به صورت قطره چکانی بهت میدن.
🔴چون رنج های طبیعی دنیا انقدر هست که واقعا امکان راحتی کامل رو از انسان میگیره.
✔️بهتره دل خوش نکنیم به راحتی های این دنیا.
اگه رنج هامون رو مدیریت کنیم دو تا نتیجه داره.
🖲اول اینکه رنج بیجا نمیکشیم.
آقا رنج بی جا نکش. کی گفته باید الکی رنج بکشی؟😒
🔺میره پیش یه صاحب نفس میگه این بیماری من که چند ساله دارم برای چیه؟😥
🔸میگه فلان لقمه حرام رو خوردی ، حالا حالاها باید این بیماری رو تحمل کنی. هر چی دکتر هم بری فایده ای نداره.
⁉️خب آخه تو چرا با گناه کردن ، رنج های بیجا و الکی میکشی؟ بیکاری؟😒
🔴خدا میدونه چقدر از رنج های ما فقط به خاطر هواپرستی های ماست.
به حرف این هوای نفس نامردت گوش نده، ببین چطور گره های زندگیت پشت سر هم باز میشن
ببین چطور رنج هات به حد اقل ممکن میرسن.
ببین کجاها ظلم کردی که الان داری چوبش رو میخوری...
خیلی مراقب خودت باش...
مراقب نفس نامردت باش...
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام وقت بخیر
خواستم ازاستادعزیزسرکارخانم فرجام پورعزیزتشکرکنم
من یک خانم هستم وباوجودمتاهل بودنم وداشتن۲فرزندواردیک رابطه اشتباه شدم که این منوخیلی اذیت میکردونمیتونستم به زندگی عادی باهمسروفرزندانم برگردم ذهنم بدجوردرگیررابطم باشخص جدیدشده بودتااینکه خداروشکرباکمک وراهنمایی های استادعزیزسرکارخانم فرجام پورتونستم ازاین رابطه فاصله بگیرم وزندگیم روبه روال عادی برگردونم
خیلی ممنون وسپاسگزارم استادعزیزخدابه زندگیتون برکت بده🙏🌺
#این_جمعه_هم_گذشت
👈هر زمان که مے گوییم " العجل یا مولای یا صاحب الزمان "
زمزمه هایت را میشنوم که میگویے
صبـر کن چشــم دلت نیـل شــود مے آیم
شعـر مـن حضــرت هابیـل شـود مے آیم
قول دادم که بیایم به خدا حرفے نیست
دل به آیینـــه کـه تبـدیـل شــود مے آیم
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@asraredarun
●➼┅═❧═┅┅───┄
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_31
آخر شب، مهمان ها را تا جلوی باغ همراهی کردند. احمد آقا اتومبیل را بیرون برد و پیاده شد.
به سمتِ امید آمد و دستش را گرفت و به گرمی فشرد و گفت: " از بقیه حلالیت گرفتیم، شمام هر بدی ای از ما دیدی حلال کن."
امید با تعجب پرسید: "منظورتون چیه؟حلالِ چی؟"
احمد آقا امید را در آغوش گرفت و گفت: "ان شاءالله خدا بخواد مسافریم. رفتنم با خودمه و برگشتنم با خدا."
امید لبخندی زد و پرسید: "به سلامتی. مگه کجا می خواید برید؟"
احمد آقا با صدای بلند خندید و گفت: "مگه نمی دونی مهندس جان؟ دارم می رم اون ورِ آب."
و باز بلند خندید. امید با تعجب نگاهش کرد. این جور سفرها به او نمی آمد!
خاله زری جلو آمد و گفت: "احمد آقا می رن سوریه."
امید گفت: "سوریه؟ الآن اوضاع سوریه اصلا مناسب زیارت نیست. حالا یه جای دیگه برن."
خاله زری لبخندی زد و گفت: "بله امید جان. به خاطر همینه که دارن می رن. اصلا امشب برا همین اومدیم. احمدآقا می خواستن قبل رفتن، همه رو ببینن و خدا حافظی کنن. خدا بخواد چند روز دیگه اعزام می شن."
امید گفت: "یعنی چی اعزام می شن!؟ مگه می رن برای جنگ!؟."
احمد آقا خندید و گفت: "زیاد غصه نخور برام. تماس تصویری می گیرم خبر می دم."
امید همچنان هاج و واج نگاهش کرد و در دلش گفت: "عجب آدم بی فکری! زن و بچه شو می خواد ول کنه بره اون ور که چی!؟"
ناگهان صدای زهرا که در حال سوار شدن، خداحافظی می کرد، او را از افکارش بیرون کشید. لبخندی به لبش نشست، خداحافظی کرد و دست تکان داد.
غمگین به اتاقش برگشت. خودش را روی تخت انداخت و در حالی که به ماه نصفه و نیمه داخل آسمان نگاه می کرد با خودش زمزمه کرد:
" بگذار بگريم من و بگذار بگريم!
بگذار در اين نيمه شب تار بگريم!
او رفت و اميد دل من دور شد از من!
بگذار که در دوری دلدار بگريم!"
این را گفت و بی اختیار اشک داغی از چشمش جدا شد و روی گونه اش سر خورد و جاری شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_32
به سختی پلکهایش را از هم جدا کردو دستش را دراز کرد.
گوشی اش را برداشت.
پیامکی از طرف محسن بود.
"سلام مهندس، صبح بخیر، دفتر منتظرتم."
به ساعت گوشی نگاه کرد. نُه صبح بود. وقتی ساعت ِارسالِ پیام را دید، از تعجب چشمانش گرد شد. "ساعتِ پنج صبح."
یعنی این بشر خواب نداشت.
با زحمت خود را از تخت جدا کرد.
باید به دفتر استاد تهرانی می رفت.
او لطف کرده بود و اتاقی در دفترِ کارش به آن ها داده بود. همراه با وسایل کار.
تا با راهنمایی های خودش، روی طرح های اولیه پروژه؛ که یک مجتمعِ تجاری بود، کار کنند.
باز هم صبحانه نخورده راه افتاد.
که پایین پله ها،
مادرش دستش را گرفت و گفت:"صبحانه نخورده اجازه رفتن نداری."
به ناچار چند لقمه صبحانه و یک فنجان چای خورد و خداحافظی کرد و راه افتاد.
در طِی راه ذهنش درگیره سحر خیزیِ محسن بود.حتما باید علتِ سحر خیزی اش را بپرسد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490