سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
یا ناشناس 👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 حتما قبل ازدواج
در رابطه با تفاوت های زن و مرد،
مطالعه داشته باشید.👌🧐
🔰 عدم شناخت و آگاهی نسبت به
جنس مخالف
باعث بالا رفتن سطح توقع زن و شوهر میشود.⚠️
⚜ خانم فرجامپور
🔸 مشاور خانواده، ازدواج، تربیت فرزند و اصلاح مزاج
ای دی منشی👇👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
🍃🌸🌱🌺🍃🌼🌱🌹
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام .... بزرگوار ❤️
تا الان فرصت مناسبی پیدا نکردم نظر خودم را نسبت به مشاوره استاد فرجام پور اعلام کنم .....😔
خیلی خیلی از استاد بزرگوار سپاسگزارم ،🙏
راضی بودم اعتقاد و ایمان استاد برای من خیلی با ارزش و مهم بود ،که مشاوره شان در این راستا بود .... 🙏
من هم خودم با تمام مشکلاتی که دارم تشنه ی این حرفها ،عشق به معنویت نزدیک شدن به خدا اهل بیت و شهدا
فقط گویا من منتظر همین حرفها بودم ،😔
که رسیدن به لذت واقعی عبور از این رنجهای زندگیم هست ...👌
و باید بپذیرم ....درست میگن که ادم نباید پیش هر مشاوره بره ...
هر چه مشاور در مسیر خدا و اهل بیت باشه ...
اون مشاوره نتیجه عالی میده ..
خدا رو هم شکررررر میکنم بابت رزق روزی امروز من که بیدارم کرد.......
التماس دعااا دارم ...... 🙏🙏🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
Mardane_Merrikhi_zanane_venoosi(aftamat.com).pdf
حجم:
10.22M
#فایل_کتاب 📖
مردان مریخی زنان ونوسی🌑🌕
#تفاوتهای_زن_و_مرد
حتما مطالعه کنید✅✅
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_65
بالاخره دل از رودخانه کندند و دور هم نشستند.
هوا تاریک شده بود.
جای دنجی را برای خودشان پاتوق قرار داده بودند و هر بار همان جا می نشستند و کلی خوش می گذراندند.
برای لحظاتی افکارِ منفی از امید دور شد.
صدای پیامک گوشی اش را شنید. محسن بود. سریع پیام را باز کرد.
"سلام امید جان، شرمنده حالِ مامانم خوب نیست. فردا دیرتر میام. بازم ببخشید."
فکرش درگیرِمحسن شد. چقدر سخت بود که باید تنهایی هم از خانواده اش مراقبت می کرد و هم درس می خواند و هم خرجِ خانواده را تأمین می کرد. هیچ وقت هم شکایت نداشت. چطوری این همه مسئولیت و رنج را تنهایی به دوش می کشید؟ چطور این همه آرام بود؟
نه تفریحی! نه سرگرمی! نه نوشیدنی!
آرامشش را از کجا می گرفت؟
این بار سینا بود که محکم دستش را روی شانه امید زد و گفت:" تو که باز کشتی هات غرق شد. بابا بی خیال. یه امشب رو با ما باش."
دوباره همه با صدای بلند خندیدند.
امید لبخندی زد و گفت:"راستش، یکی از بچه ها بود. با هم روی پروژه کار می کنیم. خیلی آدمِ عجیبیه. وسطِ کار پا می شه نماز می خونه. هزار تا بدبختی داره. باز می گه "خدا" عینِ خیالش نیست. مامانش داره می میره. می گه سپردم به "خدا" مگه می شه؟"
آرش گفت:"حتما یه تخته اش کمه"
و با صدای بلند خندید.
امید گفت:" نه جدی می گم. خیلی آرامه. یه جوریه. وقتی نماز می خونه انگار توی این دنیا نیست. خیلی راحته."
سینا گفت:"بابا بی خیال، حتما خول و چِله. "خدا" کجا بود؟ عقل نداره. می آوردیش اینجا، روشنش کنیم. اگه خودش عقل داشت می فهمید، خب این درخت از بین می ره یه درختِ دیگه جاش میاد. یه آدم می میره و خاک می شه، خب یکی دیگه دنیا میاد. همین! "خدا" این وسط چه کاره است."
آرش گفت:" فکر خوبیه. یه شب بیارش یه کم بهش بخندیم"
دوباره با صدای بلند خندید.
امید اندیشید "فکر خوبیه. حتما باید بیارمش توی جمع خودمون تا واقعیت را درست ببینه. حتما میارمش"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_66
دیر وقت به خانه برگشت. جایی که اصلا دلش نمی خواست باشد.
اتومبیل پدرش را در پارکینگ دید. آهی کشید و پیاده شد. آهسته در را باز کرد و در نورِ کمِ سالن به سمت پله ها رفت.
اصلا دلش نمی خواست با پدرش روبرو شود. با نوک انگشتانش پله ها را بالا رفت و خودش را به اتاق رساند و در را پشتِ سرش بست.
لباسش را عوض کرد و روی تخت افتاد. سر درد شدیدی داشت. این دورهمی ها و خوش گذرانی ها، مشروب و قرص های روان گردان، فقط برای چند ساعت حالش را خوب می کرد و ذهنش را از هر چه درگیری بود رها می ساخت؛ ولی بعد دوباره همان آش بود و همان کاسه و سردردِ شدید همیشگی اش، مزید بر درد هایش می شد.
دلش آرامش می خواست، آرامشی از جنسِ آسمان؛ ولی حالش مثل دریایی مواج و طوفانی، بیقرار و آشفته بود.
" کِی به ساحلِ آرامش خواهد رسید؟
طعم خوشبختی را کِی باید چشید؟"
چشم هایش را روی هم فشرد و دستش را بر آنها حائل کرد تا جلوی رسیدن نور را بگیرد.
شاید در تاریکی مطلق، مغزش آرام می گرفت و فرمان خواب صادر می کرد. دقایقی گذشت؛ اما بی فایده بود. مثلِ هرشب، پس از تلاش فراوان و بی فایده، تلفن همراهش را برداشت تا خودش را با صفحات مجازی که دنبال می کرد، مشغول کند. متوجه گذشت زمان نبود که صدای آواز گنجشک ها او را به خود آورد. پرده را کنار زد. هوا داشت روشن می شد؛ دیگر فرصتی برای خواب نبود؛ از طرفی محسن هم گفته بود کمی دیرتر می آید.
با خودش فکر کرد، شاید دوش آبِ سرد، حالش را خوب کند.
خودش را در آینه نگاه کرد. چشم هایش سرخ و دماغش از بی خوابی پف کرده بود. حوله اش را روی دوشش انداخت و آهسته در را باز کرد و به سمت سرویس ها رفت. اهرم شیر را بالا کشید، زیر دوش ایستاد و چشم هایش را بست و به آبِ سرد اجازه داد بی مهابا بر مغزش ضربه بزند.
شاید این ضربات، سهمی در کم کردن سردردش داشته باشند.
حتی دوش آب سرد هم موثر نیفتاد. به ناچار آماده شد و آرام از پله ها پایین رفت. همه جا غرق در سکوت بود. هنوز برای بیدار شدنِ بقیه خیلی زود بود.
آهسته به سمتِ آشپزخانه رفت و از ظرف داروها قرص مسکنی پیدا کرد و با کمی آب، خورد؛ ولی آیا یک دانه قرص کافی بود؟! کمی مکث کرد و دو قرص دیگر برداشت و در گلو انداخت و فرو برد. با خودش فکر کرد، حتما این دفعه حالش خوب می شود. ورق قرص های باقیمانده را داخل جیبش گذاشت و سریع از خانه بیرون زد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلام امام زمانم🌺
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
اى پدر، من به یاد روز قیامت افتادم كه مردم چگونه در پیشگاه خداوند با حالت برهنه خواهند ایستاد و فریاد رسى ندارد، جز اعمال و علاقه نسبت به اهل بیت علیهم السلام.✨
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄