#بازخورد
#دوره_سواد_عاطفی
یا
#اسرار_ارتباط_موفق
من ی دختر جوان هستم با تجربه خیلی کم ک فکر میکردم با غر زدن آقام میاد ناز کشی و فکر میکردم اگه ب خودم اهمیت ندم برای خودم ارزش قائل نشم مرکز توجه ب آقا باشه خودم دوس نداشته باشم باعث میشه اون بفهمه چقد دوسش دارم و قدرمو میدونه اما وقتی یهو بی دلیل قهر کرد ب مدت خیلی طولانی ک الانم قهره وقتی نشستم فکر کردم ک چرا اینجوری شد فهمیدم ک آقای من یک خانوم ارزشمند میخواد ک خودشو دوس داشته باشه ب خودش اهمیت بده البته ک با کمک خانم فرجام پور عزیز ک دلسوزانه کمکم کردن.
وقتی متن کلاس سواد عاطفی رو ب طور کامل و با دقت خوندم متوجه اشتباهاتم شدم ک با کمک خانم فرجام پور من یاد گرفتم چطور ب خودم ارزش و اهمیت بدم.
خانوم های عزیز لطفا اول خودتون خودتونو دوس داشته باشین خودتون ب خودتون اهمیت بدید تا دیگران برای شما ارزش قائل بشن.
ممنونم از خانم فرجام پور عزیز و کلاسهای آموزنده و خوبشون🌷🙏🙏
@Panahian_irPanahian-Clip-MitooniBeHamsararRahmKoni.mp3
زمان:
حجم:
1.84M
🎵میتونی به همسرت رحم کنی؟
💠 قبل از ازدواج به این موضوع فکر کن!
➕شاخصهای برای انتخاب همسر
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دوستان از تخفیف 💥
و
قرعه کشی جا نمونید🎁
فقط تا پایان امشب👏👏
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_79
بالاخره امید را از خود جدا کرد. بوسه ای بر سرش گذاشت.
نگاهی به چشمانش کرد و گفت:"همه چیز درست می شه"
بعد از جا بلند شد و چشمانش را پاک کرد و گفت:"فعلا بهتر آماده بشی. پدر منتظره."
امید سر به زیر و غمگین، با صدایی آرام گفت:"می شه من نیام؟"
مادر با تعجب نگاهش کرد و گفت:"یعنی چی؟ اخلاق پدرت را نمی دونی؟ بهتره زودتر آماده بشی."
به طرف در رفت و از اتاق خارج شد.
امید دوباره خودش را روی تخت انداخت. دلش می خواست دنیا روی سرش خراب شود، ولی با پدرش جایی نرود. آن هم منزل عمو حمید.
تازه یلدا هم بود. وای که تحمل رفتار هایش چقدر سخت بود.
تازه یادش آمد، مناسبت مهمانی را نپرسیده.
با کلافگی دستش را روی صورتش کشید.
به ناچار ازجا برخاست و برای رفتن آماده شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
قسمت_80
در مسیر رفتن به خانه عمو حمید، همه ساکت بودند.
پدر در کمال غرور، رانندگی می کرد.
اجازه نداده بود امید اتومبیلش را بیاورد.
هوای سنگینی بود. احساس می کرد که دوباره به قلبش فشار می آید. به یادِ حمله عصبی و بیمارستان افتاد. نگران، دست روی سینه اش گذاشت و سرش را به شیشه چسباند.
کاش همه چیز آنطور بود که دلش می خواست. ولی نبود، هیچ وقت نبود.
حسرتِ دیدنِ لبخند محبت آمیز پدر،
حسرتِ دو کلام صحبت کردنِ بدون نگرانی و ترس، همه و همه ، بر روی قلبش سنگینی می کرد.
ولی باید قوی بود. اما تا کِی؟ این کابوسِ وحشتناک، کِی به پایان می رسد.
همیشه به رفتارِ احمد آقا با بچه هایش غبطه می خورد. زهرا و زینب خیلی راحت با پدرشان صحبت می کردند و هر چه می خواستند می گفتند.
واحمد آقا چه صبورانه و با خنده و شادی، قربان صدقه شان می رفت.
کاش برای یک روز هم که شده پدرش مثلِ احمد آقا مهربان می شد.
با دیدنِ ویلای عمو حمید، حالش بدتر شد.
دستش را به شدت به سینه اش فشرد.
مادر به طرفش برگشت و گفت:"امید جان چیزی شده؟"
زود دستش را رها کرد و گفت:"نه چیزی نیست"
و پدر با تمسخر، پوزخند زد.
با لحنِ بدی گفت:"امیدوارم خونه برادرم آبروریزی راه نندازی"
و امید خوب می دانست منظورش چیست.
کاش هیچ وقت مجبور نبود که بیاید، کاش.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#سالها_در_انتظار_یار #قسمت_اول نگاهی به ساعتش انداخت. زمان برایش از حرکت ایستاده بود. از انتظار کش
دوستان جدید خوش آمدید🌺
قسمت اول رمان، سالها در انتظار یار👆