مشاور خانواده| خانم فرجامپور
لطفا خانم های بلغمی عدد 4⃣ را برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola برامون خیلی مهمه که این اموزش ها
الحمدلله گزینه 4⃣
را زیاد برامون فرستادند
این یعنی
هم مخاطبین مون مطالب را مطالعه می کنند
که
خدا را شکر می کنیم🌺
و نکته دوم،
این که شما خوبان به جسم و سلامتی تون اهمیت می دید👏👏
که این خیلی خوبه✅
🔺نکته
عزیزان دقت کنید،
طبع و خصوصیات طبعی از زمان انعقاد نطفه مشخص می شوند
اما
در نظر داشته باشید که
ما
یک
🔸طبع داریم
یک
🔸مزاج
طبع را که عرض کردیم
ذاتی است و از زمان انعقاد نطفه مشخص شده و شکل می گیره.
اما
#مزاج
مزاج حالت فعلی فرد است✅
که ممکن است مرتب تغییر کند
البته اگر مراقبت از تغذیه نداشته باشیم
فقط
لطف کنید
یک بازخورد داشته باشید
اگر مایلید
در بحث همسرداری
بحث طبع و مزاج را ادامه بدیم
لطفا
گزینه5⃣
را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
به نام خالق عشق💞 💞رابطه عاطفی غذای روح است💞 و تنهایی فقط برای خداست 💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران ن
فقط تا پایان فردا شب
فرصت ثبت نام دارید👏👏
جا نمونید👆👏👏
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_87
خودش را روی نزدیک ترین مبل انداخت.
تلویزیون روشن بود. پویا همچنان سوت می زد و آواز می خواند.
با کلافگی دستی به صورتش کشید. اصلا حوصله اینجا ماندن را هم نداشت.
ولی چاره ای نبود. جای دیگری سراغ نداشت.
خانه هم که باید آنقدر دیر می رفت که همه خواب باشند. اصلا نمی خواست با پدر و مادرش روبرو شود.
خیلی سخت است که جایی برای رفتن نداشته باشی. کسی را برای دردِ دل کردن نداشته باشی و دلت پر از درد باشد.
آهی کشید و برای بی کسی خودش غصه خورد.
دستی محکم بر دوشش خورد و او را از عالمش بیرون کشید.
به طرفش برگشت. پویا با خنده گفت:"چیه داداش؟ کشتی هات غرق شده؟ بابا این بساطِ هر روزته. چرا بی خیال نمی شی؟ ولش کن. برای خودت خوش باش.:"
و لیوانی را به طرفش گرفت و ادامه داد :"فعلا این رو بزن تا بعد. امشب حسابی برنامه داریم. سینا می خواد چند تا از دوستاش را هم بیاره. کلی صفا می کنیم:"
و دوباره بلند بلند خندید.
همه این ها را از بر بود. کم نبود تعداد شب هایی که دور همی داشتند.
انواع و اقسامِ نوشیدنی ها و برنامه ها را امتحان کرده بود.
ولی هیچ کدام ذره ای از غصه هایش را درمان نکرده بود. دردش چیز دیگری بود.
بی کسی و ناامیدی !
باید راه بهتری پیدا می کرد. ولی چه راهی؟ راهی هم بود که نرفته باشد؟
بد بختی تمام شدنی نبود.
همه راه ها بن بست بود. بن بست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_88
انگار این شبِ شوم خیال نداشت، جور و پلاسش را جمع کند و دست از سر این شهر بکشد.
نگاهش را به افق دور دست، دوخته بود.
سر وصدای بچه ها بیشتر کلافه اش کرده بود. هر چه کرد نتوانست همراهیشان کند.
صدای قهقهه اشان به هوا بلند بود.
توی بالکن احساس بهتری داشت.
نفس عمیقی کشید.
کاش راهی پیدا می کرد و هرگز به خانه برنمی گشت.
حتما پدرش بابتِ رفتارِ امشبش انتقام سختی از او می گرفت. اما چه کند؟
چاره ای ندارد جز برگشتن به خانه.
خانه ای که جز بدبختی برایش نداشت.
نگاهی به لیوان در دستش انداخت.
از سرِ شب، چند لیوان خورده بود؛ ولی فایده ای نکرده بود. هنوز تک تک سلول های معزش با هم در جنگ بودند.
چشمانش را بست و روی هم فشار داد، فایده ای نداشت. باید آنقدر می خورد تا مغزش آرام گیرد.
شبِ نحسی بود. مثلِ تمامِ شب های زندگیش.
نه تمامِ شب ها نه! شب هایی که در حیاط مادر بزرگ درون پشه بند می خوابیدند.
آن شب ها جدای از تمامِ شب های عمرش بود. ولی همان شب ها هم استرس داشت و از فکر برگشت راحت نمی خوابید.
وای که دنیا پر از بد بختی است. کاش هیچ وقت دنیا نیامده بود.
با حرص دستِ مشت شده اش را به نرده های بالکن کوبید.
دوباره لیوانش را سر کشید و به داخل برگشت.
امشب باید خوش بود. باید تمامِ بدبختی هارا فراموش کرد.
هر کاری باید انجام داد تا ساعتی! فقط ساعتی! مغزش تهی شود از هر چه که هست. از تمامِ دنیا و متعلقاتش.
از یادآوری پدر و مادرش، که سوهانِ روحش بودند و همه و همه ...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490