💇🏻♂️پوست ومو💆♂️:
🔹رنگ صورت سفید
🔸پوست سفت وخشک
🔹موهای خشک و
💤🛌خواب،حرکت وصحبت:
🔹کم خواب وبد خواب
🧍استخوانبدی،
لاغر و کشیده.
موهای پر پشت و حالت دار.
بدن پر مو
دست و پا و انگشتان کشیده.
معمولا قد بلند.
✅گوارش، مجاری ادراری:
🔸دارای سوزش و درد معده
🔹گرسنگی زودرس وسیری زودرس
🍛تغذیه:
🔹گرسنگی وسیری زودرس
🔸تمایل به ترشی جات و سردی
🧕زنان و مردان🧔🏻♂️:
🔹میل جنسی کم وتوان کم
🧠مغز، اعصاب و روان:
🔸نبض تقریبا کند
🔹شکاک
🔸زودرنج
🔹خسیس
🔸کم نشاط
🔹بسیار حساس
🔸کنجکاو ودقیق
🔹فکر وخیال زیاد
🔸قهرهای طولانی
🔹دچار غم و غصه
🔸اهل ریسک نبودن
🔹محاسبه گرو محتاط
🔸متمایل به گوشه گیری
🔹اگر لج کنند کینه ای ویک دنده
🔸دچار اوهام وکابوس
🔺البته عموما لازم نیست همه این خصوصیات را داشته باشند.
اما خصوصیات ظاهری و بیشتر خصوصیات
روحی را دارد هستند.
#نکته_مهم
لازم به ذکر است که همه ما
همه این خصوصیات را داریم✅
اما
بنا بر طبع و مزاج مان، درصدش کمتر یا بیشتره.
#نکته_مهمتر
وظیفه مهم همه ما
خودشناسی و خودسازیه✅
پس یاد گرفتن این مطالب فقط و فقط
جهت خودسازی است✅
حالا برید افراد سوداوی اطرافتون را شناسایی کنید😎
و
سوداوی ها عدد6⃣
را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_103
رسیده به بیمارستان؛ پایش را روی پدالِ ترمز گذاشت و اتومبیل با تکانِ شدیدی ایستاد.
بلافاصله پیاده شد. زهرا هم به دنبالش.
امید با سرعت به طرفِ ورودی بیمارستان رفت. سراغِ اتاق احمد آقا را گرفت. پرستار نسبتش را با بیمار پرسید که زهرا از پشت سر ش گفت:"من دخترشم."
پرستار نگاهی به زهرا و بعد به امید انداخت و دیگر سؤالی نکرد.
او هم در دلش تحسین کرد این دوجوان زیبا رو را، که حسابی به هم می آمدند.
امید مضطرب و آشفته، با پایش روی زمین ضرب می زد. پرستار سیستم را چک کرد و بعد شماره اتاق را داد.
امید با سرعت به سمتِ آسانسور رفت.
زهرا متعجب اورا می نگریست.
چه می توانست بگوید، رفتار امید برایش قابل هضم نبود. این همه آشفتگی برای چه بود؟ هر اتفاقی هم افتاده باشد، دلیل نمی شود که این قدر به هم بریزد.
آسانسور روی طبقه چهارم ایستاد و امید سریع پیاده شد. به سمتِ اتاق دوید.
در اتاق باز بود. داخل اتاق را نگاه کرد.
چهار تخت در اتاق بود. با دقت نگاه کرد.
یکی ازبیمار ها روی تخت نشسته بود.
ولی احمد آقا نبود.
هنوز نگاهش دنبال احمد آقا بود که زهرا وارد اتاق شد و خودش را به تختِ سوم رساند.
با دیدنِ چهره پدر، دست هایش را جلوی دهانش گرفت و اشکش جاری شد.
کمی خودش را عقب کشید و با چشمانی مرطوب که تعجب و نگرانی را به راحتی در آن می شد دید، به امید نگاه کرد.
بر اضطراب امید افزوده شد و به سرعت به طرفِ احمد آقا رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_104
امید با سرعت خودش را رساند.
اما با دیدنِ چهره احمد آقا، با تعجب و ترس چند قدم به عقب برداشت و با حیرت به زهرا نگاه کرد.
دستش را کلافه روی صورتش کشید واز اتاق بیرون رفت.
زهرا آهسته به پدرش نزدیک شد و دوباره با نگرانی نگاهش کرد.
آرام خوابیده بود و منظم نفس می کشید.
اشک در چشمانش حلقه زد.
مردی که روی تختش نشسته بود، پرسید:"دخترشی؟"
زهرا به طرفش برگشت و سرش را آرام تکان داد.
اشک هایش روی گونه غلتان شد و یکی یکی باریدن گرفت.
با گوشه چادرش، اشکهایش را پاک کرد.
لبش را گزید و از اتاق بیرون رفت.
پشت در ایستاد و به دیوار تکیه داد. چند تفس عمیق کشید تا کمی آرام شود و بتواند با پرستار یا پزشک پدرش صحبت کند.
باید آرام بود. صبور و امیدوار.
هنوزکه از چیزی مطمئن نبود.
پس باید آرامش خودش را حفظ کند.
دوباره نفس عمیقی کشید و از دیوار جدا شد و به سمت اطلاعات رفت.
از امید خبری نبود.
پس باید محکم و استوار می بود.
و تنهایی مسئولیت به دوش می کشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490