✅گوارش، مجاری ادراری:
🔸دارای سوزش و درد معده
🔹گرسنگی زودرس وسیری زودرس
🍛تغذیه:
🔹گرسنگی وسیری زودرس
🔸تمایل به ترشی جات و سردی
🧕زنان و مردان🧔🏻♂️:
🔹میل جنسی کم وتوان کم
🧠مغز، اعصاب و روان:
🔸نبض تقریبا کند
🔹شکاک
🔸زودرنج
🔹خسیس
🔸کم نشاط
🔹بسیار حساس
🔸کنجکاو ودقیق
🔹فکر وخیال زیاد
🔸قهرهای طولانی
🔹دچار غم و غصه
🔸اهل ریسک نبودن
🔹محاسبه گرو محتاط
🔸متمایل به گوشه گیری
🔹اگر لج کنند کینه ای ویک دنده
🔸دچار اوهام وکابوس
🔺البته عموما لازم نیست همه این خصوصیات را داشته باشند.
اما خصوصیات ظاهری و بیشتر خصوصیات
روحی را دارد هستند.
#نکته_مهم
لازم به ذکر است که همه ما
همه این خصوصیات را داریم✅
اما
بنا بر طبع و مزاج مان، درصدش کمتر یا بیشتره.
#نکته_مهمتر
وظیفه مهم همه ما
خودشناسی و خودسازیه✅
پس یاد گرفتن این مطالب فقط و فقط
جهت خودسازی است✅
حالا برید افراد سوداوی اطرافتون را شناسایی کنید😎
و
سوداوی ها عدد6⃣
را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_103
رسیده به بیمارستان؛ پایش را روی پدالِ ترمز گذاشت و اتومبیل با تکانِ شدیدی ایستاد.
بلافاصله پیاده شد. زهرا هم به دنبالش.
امید با سرعت به طرفِ ورودی بیمارستان رفت. سراغِ اتاق احمد آقا را گرفت. پرستار نسبتش را با بیمار پرسید که زهرا از پشت سر ش گفت:"من دخترشم."
پرستار نگاهی به زهرا و بعد به امید انداخت و دیگر سؤالی نکرد.
او هم در دلش تحسین کرد این دوجوان زیبا رو را، که حسابی به هم می آمدند.
امید مضطرب و آشفته، با پایش روی زمین ضرب می زد. پرستار سیستم را چک کرد و بعد شماره اتاق را داد.
امید با سرعت به سمتِ آسانسور رفت.
زهرا متعجب اورا می نگریست.
چه می توانست بگوید، رفتار امید برایش قابل هضم نبود. این همه آشفتگی برای چه بود؟ هر اتفاقی هم افتاده باشد، دلیل نمی شود که این قدر به هم بریزد.
آسانسور روی طبقه چهارم ایستاد و امید سریع پیاده شد. به سمتِ اتاق دوید.
در اتاق باز بود. داخل اتاق را نگاه کرد.
چهار تخت در اتاق بود. با دقت نگاه کرد.
یکی ازبیمار ها روی تخت نشسته بود.
ولی احمد آقا نبود.
هنوز نگاهش دنبال احمد آقا بود که زهرا وارد اتاق شد و خودش را به تختِ سوم رساند.
با دیدنِ چهره پدر، دست هایش را جلوی دهانش گرفت و اشکش جاری شد.
کمی خودش را عقب کشید و با چشمانی مرطوب که تعجب و نگرانی را به راحتی در آن می شد دید، به امید نگاه کرد.
بر اضطراب امید افزوده شد و به سرعت به طرفِ احمد آقا رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_104
امید با سرعت خودش را رساند.
اما با دیدنِ چهره احمد آقا، با تعجب و ترس چند قدم به عقب برداشت و با حیرت به زهرا نگاه کرد.
دستش را کلافه روی صورتش کشید واز اتاق بیرون رفت.
زهرا آهسته به پدرش نزدیک شد و دوباره با نگرانی نگاهش کرد.
آرام خوابیده بود و منظم نفس می کشید.
اشک در چشمانش حلقه زد.
مردی که روی تختش نشسته بود، پرسید:"دخترشی؟"
زهرا به طرفش برگشت و سرش را آرام تکان داد.
اشک هایش روی گونه غلتان شد و یکی یکی باریدن گرفت.
با گوشه چادرش، اشکهایش را پاک کرد.
لبش را گزید و از اتاق بیرون رفت.
پشت در ایستاد و به دیوار تکیه داد. چند تفس عمیق کشید تا کمی آرام شود و بتواند با پرستار یا پزشک پدرش صحبت کند.
باید آرام بود. صبور و امیدوار.
هنوزکه از چیزی مطمئن نبود.
پس باید آرامش خودش را حفظ کند.
دوباره نفس عمیقی کشید و از دیوار جدا شد و به سمت اطلاعات رفت.
از امید خبری نبود.
پس باید محکم و استوار می بود.
و تنهایی مسئولیت به دوش می کشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
سلام امام زمانم🌺
" سلام صبح عالیتان متعالی "
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
سه كس اند كه جز در سه جا شناخته نمى شوند:
بردبار جز در هنگام خشم،
شجاع جز در جنگ
و برادر جز در هنگام نيازمندى.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
وقتی هیچکس روی این زمین وجود نداره که به حرفات گوش بده،
این رو بدون که خدای تو اون بالا بالاهاست که این توانایی رو داره به تکتک ضربانهای قلبت گوش بده ♥️
خدایا ممنونم که هستی💐
خدایا دوستت دارم❤️
الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️🔹 توی دنیا غصه نخور! اینجا همه چیز دست گرمی و امتحانه!
استاد پناهیان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام علیکم و رحمت الله
ایام به کام🌹
🔺تعداد افراد سوداوی که پیام دادند و عدد6⃣ را فرستادند
از بلغمی ها خیلی کمتر بود👌
خب
لطفا دموی ها عدد7⃣
و صفراوی ها عدد8⃣
را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
🔸برگردیم سر خصوصیات #سوداویها
اگر بخواهیم یک نمونه فرد سوداوی مثال بزنیم
برای اینکه خوب براتون جا بیفته
می تونم
عادل فردوسیپور
را مثال بزنم✅
امیدوارم شما هم افراد سوداوی اطرافتون را بتوانید تشخیص بدید
🔺با توجه به مثالهایی که زدم،
امیدوارم بهتر متوجه شده باشید
البته ما طبایع ترکیبی هم داریم
که اگر فرصت بشه و عمری باشه
ان شاءالله در ادامه خواهم اورد.
🔸البته
باز هم تاکید می کنم
برخی صفات ممکنه به خاطر وراثت باشه
و یا
تربیت محیطی و خانوادگی
یا به خاطر #مزاج
پس باید در تشخیص طبع افراد خیلی دقت کرد✅
حالا دره بین بردارید و طبع
خودتون و اطرافیان را تشخیص بدید😎
ببینم چه می کنید✅
باید با دقت صفات را شناسایی کنید
و
بعد می تونید با هر فرد بنا بر طبع و مزاجش
رفتار صحیح داشته باشید.
و البته ارتباط موفق برقرار کنید✅
موفق باشید🌺
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_105
زهرا به طرف پرستار رفت و سراغ پزشکِ پدرش را گرفت.
پرستار به اتاقِ پزشک اشاره کرد و گفت:"اسمشون دکتر عباسیه."
آهسته و با نگرانی به سمتِ اتاق رفت. پشتِ در ایستاد و نفس عمیقی کشید و آهسته به در ضربه زد.
با اجازه ای گفت و در را باز کرد. با کمال تعجب امید را داخل اتاق دید که با دکتر عباسی صحبت می کرد.
تا زهرا را دید از جا بلند شد و گفت:"بیا داخل."
زهرا با نگرانی به چهره امید چشم دوخت و سؤالی نگاهش کرد.
امید با استرس، پایش را روی زمین می زد.
دکتر عباسی به زهرا اشاره کرد وگفت:"بفرما دخترم."
زهرا جلو آمد و گفت:" پدرم؟.... صورتش.؟ "
حرکاتش کند شد و چشمانش سیاهی رفت. سکوتِ امید و دکتر عباسی به دلِ بیقرارش آشوب انداخت. دیگر تابِ تحمل نداشت. تمامِ دنیا دورِ سرش چرخید.
دکتر عباسی به صندلی اشاره کرد وبه امید گفت:"کمکش کن روی صندلی بشینه."
امید یک قدم جلو رفت. دستش را دراز کرد. زهرا نگاهی به دستش انداخت و آرام خود را به صندلی رساند.
دستش را به پشتی صندلی رساند و آرام روی آن نشست. امید لیوانی را که روی میز بود، برداشت و پر از آب کرد. به طرف زهرا رفت. جلوی او روی زمین زانو زد.
لیوان را به لبهای خشک و بی رنگ زهرا نزدیک کرد.
زهرا با چشمان ترش اورا نگاه کرد.
بغض در گلوگاهش گیر کرده بود.
امید با نگرانی نگاهش کرد وگفت:"یه کم آب بخور. بگذار حالت جا بیاد."ولی زهرا نگران بود، نگران از شنیدنِ حرفی که خواهد شنید. نگران از شنیدنِ خبرهای بد. قطره های اشک، بی اختیار بر گونه هایش جاری شد.
چشم دوخت به لبهای دکتر عباسی تا بگوید آنچه را که از شنیدنش می ترسید.
امید لیوان را نزدیک تر برد و دکتر عباسی اشاره کرد، :"بخور دخترم. بهتره آرامش خودت را حفظ کنی."
حرف های دکتر عباسی، بیشتر دلش را آشوب کرد. لیوان را از دست امید گرفت.
کمی از آن نوشید و گفت:"تورو خدا بهم بگید چی شده؟ صورت بابام؟..."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_106
دکتر عباسی نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد. نگاهی به امید انداخت که با نگرانی به زهرا چشم دوخته بود.
بعد با آرامی گفت:"دخترم شما باید قوی باشی. پدرتون از شما خیلی تعریف می کنه. از اینکه دختر قوی و با ایمانی هستید. پس بهتره صبور باشی."
زهرا گفت:"چشم قول می دم. فقط بگید چی شده؟"
دکتر عباسی گفت:"گویا دراثر انفجار، بمب، خودرو نزدیک پدرتون منفجر شده و آتش گرفته. شعله های آتش به لباس و بعد هم صورتشون گرفته. البته قبلش، متأسفانه؛ خرده های شیشه با ضرب به چشماشون فرو رفته.
سوختگی صورتشون سطحیه و زود خوب می شه.
لباسشون را هم همانجا از تن در آوردن و بدنشون زیاد سوختگی نداره.
ولی متأسفانه؛ چشماشون نیاز به عمل داره. البته یک بار عمل شدن ولی نیازه دوباره عمل بشن.
یک تیم پزشکی دارند بررسی می کنند.
ان شاءالله تا فردا نتیجه اعلام می شه."
با شنیدنِ این حرف ها زهرا دیگر نتوانست تحمل کند و اشکانش جاری شد و هق هقِ گریه اش بلند شد.
به سختی لب باز کرد وگفت:"یعنی ممکنه که بابا هیچ وقت نتونه جایی را ببینه؟"
دکتر عباسی گفت:"دخترم توکلت به خدا باشه. پدرت و امثال ایشون، جونشون را کف دست گرفتند و رفتند. باید منتظر هر خبری بود. البته همه چیز دست خداست."
امید که حالِ زارِ زهرا را دید، رو به دکتر عباسی کرد وبا عصبانیت گفت:"آقای دکتر؛ بس کنید.توی این وضعیت؛ خدا خدا می کنید.
کدوم خدا؟ اگر خدایی بود که نمی ذاشت این بلا سر احمد آقا بیاد. آخه خودش هم هی خدا خدا می کنه."
بعد پوزخندی زد و به زهرا گفت:"پاشو بریم ببینیم احمد آقا بیدار شد." و با عصبانیت اتاق را ترک کرد.
زهرا ناباورانه و با تعجب، هنوز در حالِ هضم کردنِ حرف های امید بود.
که با حرف دکترِ عباسی شوکه شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
به نام خالق عشق💞 💞رابطه عاطفی غذای روح است💞 و تنهایی فقط برای خداست 💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران ن
عزیزانی که در این دوره ثبت نام کردید
حتما
به ادمین ثبت نام پیام بدید
تا
لینک کلاس را در اختیارتون بگذارند👇
@asheqemola
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
عزیزانی که در این دوره ثبت نام کردید حتما به ادمین ثبت نام پیام بدید تا لینک کلاس را در اختیا
عزیزانی که
هنوز ثبت نام تون را تکمیل نکردید
لطفا
عجله کنید
چون کلاس فردا شب شروع خواهد شد✅👏
فقط تا فردا شب پذیرای اعضای جدید هستیم👏✅
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
عزیزانی که هنوز ثبت نام تون را تکمیل نکردید لطفا عجله کنید چون کلاس فردا شب شروع خواهد شد✅👏 فق
عزیزانی که دوره های قبل ما را شرکت کردید
از ادمین #تخفیف_ویژه بگیرید👏👏