eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🥶 خصوصیات افراد را قبلا عرض کردم. این افراد به دلیل طبعی که دارند سرد و خشک هستند. یعنی چی⁉️
🥶یعنی به راحتی هر مطلبی را نمی پذیرند. انعطاف‌شان کم است. و خیلی حساس و زود رنج هستند. البته افرادی منطقی و حسابگر هستند.
👌سوداوی ها حسابدارهای خوبی هستند. و در رشته های منطق و فلسفه و ریاضیات و... موفق هستند. درگیری ذهنی زیاد دارند. در صورت غلبه مزاجی سودا، دچار افکار منفی و خواب‌های پریشان می شوند.😱
🥶اما در حالت تعادل مزاجی، ارام و مهربان هستند. سکوت و آرامش را دوست دارند. اهل رفت و آمد و مسافرت زیاد نیستند. هر مطلبی که باعث به هم ریختن آرامشش‌شان باشد از آن دوری می کنند‌.
💞اگر همسر سوداوی دارید از او توقع محبت کلامی نداشته باشید. همچنین رفتارهای خیلی مهیج مثل سوپرایز. چون برایش واقعا سخت است.💞اما مطمین باشید احساساتی هستند و البته به محبت ان هم از نوع لمسی نیازمند است💞 حتما این مورد را هم دقت کنید👌 تا در کنار هم احساس ارامش داشته باشید💞
✅با شناخت خصوصیات طبعی و مزاجی همسرتان زندگی بهتر و توام با ارامش را تجربه خواهید کرد💞 نیازهای هر فردی با دیگری متفاوت است پس هرگز همسرتان را با هیچ کسی مقایسه نکنید❌ زندگی هاتون توام با آرامش و عشق و لذت باد💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راستی کادوی روز مرد را فراموش نکنید🎁👏👏 کادو دادن عشق و محبت را زیاد می کند👌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمدآقا آهی کشید. همان موقع پرستاری وارد اتاق شد و سلام گفت و به سمتشان آمد. امید ازجا بلند شد. پرستار دارو های احمدآقا را داد و گفت:" با اجازه، چند دقیقه دیگه برمی گردم باید پانسمان صورتتون را باز کنم." و از اتاق بیرون رفت. علی با خنده گفت:"خب بالاخره چشممون به جمال پر نور شما منور می شه. دلمون تنگ شده برای چهره نورانیت پهلوون." امید هم لبخند زد و گفت :" بله ماهم دلمون تنگ شده." دو پرستار همزمان وارد شدند. در دو طرف تخت احمدآقا ایستادند. امید از آن ها فاصله گرفت و کنارِ در ایستاد. وقتی مشغول باز کردنِ پانسمان شدند. از اتاق بیرون رفت. ترجیح می داد که چهره آسیب دیده احمدآقا را نبیند. وارد حیاط شد و نفس عمیقی کشید. به آسمان پرستاره نگاه کرد. چند لکه ابر سفید در تاریکی شب خود نمایی می کردند. تازه یادش افتاد که اولین شب تابستان است. به دنبالِ آن، یادِ برنامه های آخر ترم دانشگاه افتاد. باید گروه را چک می کرد و از برنامه ها مطلع می شد. گوشی اش را به دست گرفت روی نیمکت نشست. روشنش کرد. پیام ها را چک کرد. گروه دوستان، بچه ها تا توانسته بودند با مسخره بازی سراغش را گرفته بودند. با دیدن پیام هایشان لبخند به لبش نشست. و چند شکلک و استیکر فرستاد. حوصله متن نوشتن را نداشت. گروه دانشگاه، اساتید تکالیف آخر ترم را مشخص کرده بودند. کلی تحقیق و طرح باید آماده می کرد. فرصت زیادی هم نداشت. استرس به جانش نشست. چند پیام هم از چند ناشناس که اصلا اهمیت نداد. دیگر فرصت چت کردن هم نداشت. تا خواست گوشی را خاموش کند، صدای زنگش بلند شد. به شماره نگاه کرد. مادرش بود:"بله ... سلام... خوبم..ممنون...بله بیمارستانم... چی شده؟ ... دیگه چرا ناراحته؟... تقصیر من چیه مادر؟ ...دختر اونا منو نپسندیده این هم تقصیره منه؟..... فرصت نکردم بیام خونه.... چشم حتما...فردا یه سر میام...چشم مواظبم. شب بخیر." گوشی را خاموش کرد و در جیبش گذاشت. با خوشحالی لبخند زد. نیکی جواب رد داده بود. از این بهتر نمی شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
با خوشحالی به طرف آبسرد کن رفت. آبِ سرد را به صورتش زد. کمی هم نوشید. چقدر گوارا بود. خوشحال و خندان به اتاق برگشت. وارد اتاق که شد. احمدآقا را دید که نشسته و با علی بگو بخند می کند. با تعجب به صورتش خیره شد. پانسمان را برداشته بودند. قسمتی از پوست صورتش نبود. چشمانش همچنان بسته بود. دلش به درد آمد و با ناراحتی گفت:"وای ببینید چی به سرِ خودتون آوردید؟" احمدآقا خندید و گفت:"رفته بودم همه اش را قربانی کنم. ولی ازم قبول نکردند. جای شکرش باقیه یه کم زیبایی و چشمام را قبول کردند." امید سری تکان داد. کنارش نشست وگفت:"کاری از دستم برمیاد؟" احمدآقا دستش را روی سر امید کشید و نوازشش کرد و گفت:"همین که کنارمی یه دنیا برام ارزش داره." امید دستش را گرفت و بوسید. نگاهی به صورت سوخته اش کرد وگفت:"کاش هرچه زودتر مثل روز اولتون بشید." علی خندید وگفت:"خوش به حالت پهلوون یکی رو داری برات دعا کنه.من که دیگه فراموش شدم." امید به سمتش برگشت و گفت:"خودتون گفتید که خانواده دارید؟" علی گفت :"بله دارم. ولی بهشون خبر ندادم. نخواستم پدر و مادرم پیرم را نگران کنم و از راه دور بکشونمشون اینجا." امید گفت:" خب بی خبر هم باشند باز نگرانند. علی آهی کشید و گفت:"به خواهرم گفتم. شاید فردا بیاد دیدنم." احمد آقاگفت:"فردا روز سرنوشته. تو که خانواده ات میان. منم که باید برم." امید گفت:"به علی آقا عادت کرده بودم." علی گفت:"حتما میام پیشتون از این بیمارستان جونِ سالم به در ببرم. میام پیداتون می کنم. من نباشم، ویتامین دی بدنتون کم می شه." و همه باهم با صدای بلند خندیدند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490