eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ میزان تماس های تلفنی و پیامکی برای شناخت قبل از ازدواج استاد دهنوی ♡••࿐ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
‌ ‌ I ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ ᴀs ᴍᴜᴄʜ ᴀs ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ 😍💞 به اندازه قلبم دوستت دارم •❤️😘 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخها و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola یا ناشناس 👇 لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅ لینک ناشناس👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
هر سوالی از بنده دارید حتی سوال شخصی می تونید به صورت ناشناس بپرسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرش پایین بود که صدای سلام دادنِ کسی اورا به خود آورد. سرش را بلند کرد با کمال تعجب، مریم و مادرش را دید که به آن ها نزدیک شدند. از جا بلند شد و سلام و احوالپرسی کرد. محسن نیز بلند شد و سلام داد و دست مادرش را گرفت. روبه مریم گفت:"چرا تنها اومدید؟ می گفتید می اومدم دنبالتون." مریم گفت:"نمی دونستم شما هم قراره بیایید. گفتم مزاحم کارتون نشم." محسن مادرش را کنارش روی تکه سنگ صافی نشاند. امید کمی دورتر رفت. مریم هم کنارِ مادرش نشست و فاتحه خواندند. محسن ادامه دعا را خواند. پری خانم آرام اشک می ریخت. بعد از تمام شدنِ دعا، پری خانم از محسن تشکر کرد. رو به امید گفت:"از شما هم ممنونم. زحمت کشیدی پسرم. ان شاءالله عاقبت بخیر بشی." بعد دستش را روی سنگ قبر گذاشت و گفت:" هنوز بعد از این همه سال، اینجا که میام، انگار همین الان همه اون اتفاق ها برام میفته. هنوز حسین زنده است و داره باهام صحبت می کنه." آهی کشید وگفت:"البته که می دونم شهیدان همیشه زنده اند." در برابر عظمت این زن، امید هیچ نمی توانست بگوید. چه برسد به اعتراض و بحثِ سرِ اینکه، "هر کس که مرده به چرخه طبیعت بر می گردد و دیگر جای این حرف ها نیست" ترجیح داد سکوت کند. به احترام شیرزنی که روبرویش بود. مریم ظرفی آب آورد و با احتیاط و دقت، سنگ قبر پدرش و شهیدان دیگر را یک به یک شست. بعد هم بر روی هر قبر شاخه ای گل رز سرخ گذاشت. امید خیره به وسواسش در این کار شده بود. "این گل های رز سرخ یعنی چه؟ برای کسی که دیگر نیست و درکی ندارد." محسن رو به مادرش، با لبخند گفت:"با اجازه من و امید می ریم زیارت، تا شما هم راحت تر با بابا درد دل کنی." بعد رو به مریم کردو گفت:"آبجی خانم شما تشریف نمیاری؟" با امید به طرفِ امامزاده رفت. قلب امید تپش گرفت، حالِ عجیبی داشت. سخت است پا روی اعتقاداتت بگذاری و باورهای چندین ساله ات را نادیده بگیری. ولی خوذش هم نمی فهمید در برابر محسن و خانواده اش چرا هیچ اعتراضی نمی کند. هر چه به امامزاده نزدیک تر می شد، انقلاب درونش شدت می گرفت. جرا باید به زیارت برود؟ اصلا فلسفه زیارت چیست؟ وقتی کسی سالهای سال است که از دنیا رفته، چه معنا دارد. زیارت و دعا کنار قبرش. قبری که حتما بدنی که در آن دفن شده، دیگر الان با خاک یکسان است. با قدم های آهسته محسن را همراهی می کرد. گویی وزنه های سنگینی به پاهایش وصل کردند. به سختی آن ها را از زمین جدا می کرد و پیش می رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
جلوی در ایستادند. محسن دست روی سینه گذاشت و با ادب خم شدو سلام داد. بعد کفش هایش را در آوردو وارد شد. امید با تعجب حرکاتش را می نگریست. بی اختیار، حرکاتش را تکرار کرد و به دنبالش داخل شد. اولین قدم را که به داخل گذاشت، لرزش خفیفی را در وجودش احساس کرد. تنش سرد شد. قدرت قدم برداشتن نداشت. در جا خشکش زد. ایستاد و به ضریح روبرویش خیره شد. بوی عطر دلنوازی مشامش را پر کرد. صدای زمزمه ذکر و دعا، در فضا پیچیده بود و گوش جانش را نوازش می کرد. محسن وچند تنِ دیگر ضریح را می بوسیدند و ذکر می گفتند. مات و مبهوت مانده بود. چرا دیگر نمی توانست بگوید این کارها بیهوده است؟ قدرت جلو رفتن نداشت. ولی توانِ اعتراض کردن و انکار هم در خود نمی دید. فقط مبهوتِ این فضا شده بود. دستی بر روی شانه اش نشست. یکه خورد و برگشت. پیرمردی با مهربانی و لبخند گفت:"ببخشید پسر جان، چند بار صدات کردم نشنیدی. اگر می شه زیارت نامه را با صدای بلند بخون منم گوش کنم. " و به تابلوی روبرو اشاره کرد. امید آب دهانش را قورت داد. نمی دانست چه بگوید به پیرمردی که می اندیشید او در حال خواندنِ زیارتنامه است. همین هنگام محسن جانش را خرید و پیش آمد و گفت:"پدر جان خودم برات می خونم." و چشمکی به امید زد و گفت:"بار اولته اومدی نیت کن، حاجت بخواه. حتما به خواسته دلت می رسی." بعد لبخندی زد و با صدای بلند شروع به خواندن زیارت نامه کرد. امید هیچ نمی فهمید. مگر یک آدمی که سالهاست مرده، حاجت می دهد. دلش پر از درد بود. یادِ نیکی و صحبت های بهرامی افتاد. به زبان نیاورد. ولی در دلش أرزو کرد که این ماجرا تمام شود. زیارت نامه دیگر چیست؟ گویی کلی سوال در ذهنش شکل گرفت. واینبار اعتقاداتش زیر سؤال رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همین الان به ادمین پیام بدید و لینک دوره رایگان خودشناسی را هدیه بگیرید🎁👇 @asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام امام زمانم🌹 سلام صبحتون بخیر🌺 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فرمودند: در اسلام هيچ ضررى نيست و ضرر زدن به ديگران نيز ممنوع است، پس اسلام به مسلمان خير مى‏رساند و شر نمى‏رساند.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦ ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 بدگویی ، قضاوت ... و پرداختن به امور شخصی زندگی دیگران ،نشانه شخصیت ضعیف و سطحی فرد می باشد. این افراد انرژی را که باید صرف اصلاح امور زندگی خویش کنند، صرف امور زندگی دیگران می کنند. به همین دلیل زندگی خودشان لبریز از مشکلات فراوان است . سفارش رسول مهربانی به امیر مومنان، علی جان هر وقت دیدی مردم به امور دنیوی مشغول اند تو به خودت مشغول باش خودسازی خودسازی خودسازی ما می توانیم💪 الهی به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490