💞در هر حال باید تقوای خدا را داشته باشیم
و
از ارتباط با نامحرم پرهیز کنیم
داستان حضرت یوسف را همه بلدید.
جوانی زیبا و خوش خلق
که
حتی از ترس مکر زنان دعا کرد که زندانی شود.
این یعنی تقوا✅
بعد از رعایت تقوا
خداوند
زلیخا را به او داد
اما
از راه حلال✅
💞دختر خانم عزیز،
آقا پسر بزرگوار
حتی اگر دلت نسبت به جنس مخالف لرزید
مواظب باش
به خدا پناه ببر
و از خودش کمک بخواه
مطمئن باش
خدا هوات رو داره👌
💞داستان های اینچنینی در تاریخ زیاد داریم
لطفا مطالعه
کنید
و عبرت بگیرید
فلسفه داستان های قرانی هم فقط عبرت گرفتنه✅
خداوند در سوره طلاق می فرمایید
🍃و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب🍃
چقدر قشنگه👆👏
می فرماید
هر کس تقوای خدا را پیشه کند خداوند راه فرجی به رویش می گشاید
و از جایی که فکرش را نمی کند او را روزی می دهد😍👏👏
💞عزیزان به خدا
اعتماد داشته باشید✅
ان وعدالله حق
وعده خدا حق است
شما تقوا پیشه کن
خدا خودش برات درستش می کنه✅
از همگی شما
تقاضا دارم
رمان فرشته کویر
را تهیه کنید
و حتی به دختران جوان هدیه بدهید✅
سعی ام در این رمان
همین بوده
که
تقوا و مبارزه با هوای نفس
معنای واقعی عشق و ایثار
و
پاداش صبر و تقوا را به نمایش بکشم
حتما حتما تهیه کنید
و بعد از خواندن نظرتان را برام بفرستید
این کتاب توسط
تنهامسیر ارامش چاپ شده
و برای بنده
اصلا سود مادی ندارد
فقط امیدوارم
راهگشای جوانان عزیز میهنم باشد✅
و ذخیره اخرتم شود✅
لطفا
به ادمین فروشگاه تنهامسیر
پیام بدید👇
@Admin_Organics
و این کتاب را با قیمت خیلی مناسب تهیه کنید
رمان فرشته کویر✅
مبارکتون باشه👏🎁
منتظر نظراتتان هستم✅
اینقدر اصرار برای شرکت در این دوره ها
به همین دلیله✅
که بتونید درست تشخیص بدید و
انتخاب درستی داشته باشید
حتما همه مجردها دوره #ارتباط_موفق
را شرکت کنید✅✅✅
ادمین ثبت نام
@asheqemola
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_243
بالاخره سرش باز و بخیه ها جدا شد. بعد از رفتنِ دکتر، محسن کمی سر به سرش گذاشت و خندید. صدای خنده هر دوشان بلند بود که قامت پدرش در چار چوبِ در نمایان شد. خنده روی لبانش خشکید. با تعجب به دسته گلی که در دست پدرش بود نگریست. ابرو در هم کرد و سر به زیر انداخت. محسن سلام داد و از اتاق خارج شد.
پدر چند قدم نزدیک آمد و گفت:" حالت چطوره؟"
امید همان طور سر به زیر گفت:" خوبم."
پدر دسته گل را روی میزگذاشت و نزدیک شد. امید صدای ضربان قلبش را می شنید. باورش نمی شد برای اولین بار پدر حالش را می پرسید. نمی دانست چه باید بگوید. پدر نزدیکتر شد و دستش را به سمت امید دراز کرد. امید با تردید دست پیش برد و پدر دستش را به گرمی فشرد. خم شد و پیشانی امید را بوسید.
نزدیک بود از تعجب غالب تهی کند.
پدر همانطور که دست امید در دستش بود، کنارش نشست و گفت:" خیلی خوشحالم که حالت بهتره. نمی دونی به من و مادرت چی گذشت؟ امیدورام زودتر بر گردی خونه.:"
امید هنوز متعحب نگاه می کرد که پدر لبخندی زد و گفت:"بهت حق می دم باورم نکنی. شاید به نظرت پدر خوبی نبودم. ولی من هر چه سختگیری کردم، فقط و فقط به خاطر خودت بود. من از بچه های لوسی که پشت مامان هاشون قایم می شن بدم میاد. می خواستم تو رو یک مرد بار بیارم. یه مرد به تمام معنا و قوی. گاهی وقت ها خودم هم از رفتاری که باهات می کردم ناراحت می شدم. ولی امید جان، توی تمامِ این سال ها بدون اینکه متوجه باشی، همیشه و همه جا مواظبت بودم."
بعدبا چشمهایی که ابری وبارانی شده بود، توی چشمهای امید نگاه کرد و گفت:" همیشه فکر می کردم تو بچه ای. یه پسر بچه کوچولو. ولی این چند روز دلم بد جوری برای این پسر کوچولوی بابا تنگ شده. حالا می بینم اشتباه کردم. خیلی فرصت داشتم که با پسر کوچولوم بازی کنم و از دست دادم. من دیر اومدم امید جان خیلی دیر. حالا اینی که کنارمه، یه مرده. یه مهندس. "
بعد از جا بلند شد و امید را در آغوش گرفت و گفت:" خیلی دوستت دارم. سعی کن همیشه کنارمون باشی. همیشه."
پیشانی امید را بوسید و گفت:"من همین اطرافم هر کاری داشتی بهم اطلاع بده."
خداحافظی کرد و از در بیرون رفت و امید هاج و واج رفتنش را تماشا کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_244
هنوز توی شُک بود که چند ضربه به در خورد. در باز شد و قامت خمیده مادربزرگ نمایان شد. خودش را جا به جا کرد و سلام داد. مادربزرگ جوابش را داد و عصازنان نزدیک شد. خم شد و پیشانی اش را بوسید. امید سریع دست مادربزرگ را گرفت و بوسید. مادربزرگ
کنارش نشست. نفسی تازه کرد و گفت:"خوبی پسرم؟"
امید تشکر کرد و گفت:" خوبم. مادر جون؛ پدرم اینجا بود. اومده بود حالم رو بپرسه."
مادربزرگ لبخند زد و گفت:" بله دیدمش. همیشه اینجاست. از روزی که تو توی این بیمارستانی، هر روز و هر ساعت اینجاست. ولی تو نمی خواستی کسی رو ببینی. اما امروز دیگه طاقت نیاورد. امیدجان، اون یه پدره. هر چقدر هم سخت و سنگدل باشه؛ ولی یه پدره که تک فرزندش رو خیلی دوست داره. ازش بگذر. امروز هم روزِ عیده. بهتره دلمون رو با همه صاف کنیم. از این به بعد یه زندگی جدید داشته باشیم. "
امید آهی کشید و گفت:" خیلی سخته مادرجون. خیلی سخته. منی که الان روی این تخت هستم. همه چیزم رو یک دفعه از دست دادم. کلی برای آینده برنامه داشتم. ولی الان هیچی ندارم. هیچی.
دیگه دلسوزی های پدر و دیگران رو می خوام چه کار؟ کارم رو از دست دادم. سلامتیم رو از دست دادم. آینده ای که با زهرا ساخته بودم رو از دست دادم. الان پر از خالی شدم. با این وضعیتی که دارم؛ حالا حالا ها باید تحت نظر باشم و هیچ کاری هم نمی تونم انجام بدم. پروژه و کاری رو که سالها آرزوش را داشتم، یک شبه از دست دادم. دیگه چه زندگی و آینده ای رو باید بسازم. هیچی ندارم هیچی."
مادر بزرگ، دستِ امید را گرفت و گفت:" نگران نباش پسرم. همه این ها امتحان الهیه. باید بهمون ثابت بشه که یک قدرتمندِ توانایی هست که، کنترل جهان رو به دست داره. که اگه خودش بخواد، هر اتفاقی ممکنه بیفته و اگر نخواد هیچ اتفاقی نمی افته. باید به خودش توکل کنیم."
امید سر به زیر و غمگین گفت:" کدوم نیرو؟ چرا همه چیز باید بر علیه من باشه؟ "
مادر بزرگ گفت:" امید جان، زندگی دنیا برای همه سراسر رنجه. ولی ما فقط خودمون رو می بینیم. دقت کن در اطرافیانت. رنج برای همه هست. خب یه عده می پذیرندش و ناله نمی کنند. اون وقت نه خودشون و نه دیگران اون رنج ها نمی بینند. اگر قرار باشه ما هم از رنج های زندگیمون مرتب شکایت کنیم؛ اون وقت که اون رنج ها را بزرگ می بینیم. هم خودمون آزار می بینیم وهم دیگران رو آزار میدیم. ولی مطمئن باش کنار این رنج ها خوشی ها ولذت ها هم هست.
کاش از فرصت هایی که توی زندگی برامون پیش میاد استفاده کنیم و کمی تفکر کنیم."
امید آهی کشید و سرش را بلند کرد تا خواست چیزی بگوید چند ضربه به در خورد.
مادربزرگ لبخند زد و گفت:" وای مهمون ها رو یادم رفت." بعد با صدای بلند گفت:" بفرمایید."
در باز شد و خاله زری و دخترها و احمدآقا با سر و صدا وارد شدند.
امید جا به جا شد و سلام داد. احمدآقا جوابش را داد و دستش را فشرد و کناری ایستاد. خاله زری نزدیک شد و پیشانی اش را بوسید و کنار مادر بزرگ ایستاد.
زینب هم سلام داد و حالش را پرسید. آخر از همه زهرا با دسته گلی نزدیک شد. دسته گل را به سمت امید گرفت. سر به زیر سلام داد و گفت:" عیدتون مبارک. برادر."
امید بغضش را فرو خورد و با لبخندی ساختگی تشکر کرد و گل را گرفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام .ممنونم از خانم فرجام پور عزیز که خیلی خواهرانه و دلسوزانه به صحبت های بنده گوش کردن و راهکار خیلی خوبی به من دادند.🌹🌹🌹
خیلی حس خوبی داشتم وقتی داشتم با ایشون صحبت میکردم.احساس میکردم واقعا امام زمان ایشون رو برای من فرستادن اینقدر که این خانم آرامش به من دادن.ممنونم.🥰🥰🥰
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر 🌺
هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
روضه خانگی - امام حسین(ع) - 1815.mp3
7.54M
🎙تاریکی دل همه را غرق نور کن ...
🔻روضه #امام_حسین(ع)
⏱ #ده_دقیقه | 09:02
👤حجت الاسلام روح الله #صالحی_منش
#شب_جمعه
#تولیدی
💡 کانال روضههای کوتاهِ کاملِ خانگی
@RozeKhanegee
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#شخصیت_شناسی کاربردی
بدون پرداخت هزینه
و کاملا
#رایگان😍
فقط با
#چند_جلسه_آموزش😍👏👏
🙍♀مجردها
👰♀متاهلها
سریع عضو بشید👇👇
تا بتونید یک همسر خوب انتخاب کنید💞
و یاد بگیرید با همسرتون چطوری ارتباط سالم داشته باشید💖
رمز موفقیت اینجاست👇😍👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همین امشب به ادمین پیام بدید و
🎁 یک هدیه عالی بگیرید😍👏👏
لطفا همگی یک همتی کنید و بنر ما را در کانال ها و گروه هاتون بگذارید
و برای دوستان تون بفرستید
تا در ثوابش شریک باشید✅
اجرتان با خدای مهربان🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
خدای عزوجل بندگانی در زمین دارد و در بین بندگان خالصش، کسانی هستند که هر نعمتی از آسمان به زمین فرود آید، آن را از ایشان باز دارد و به دیگران دهد، و هر گرفتاری که نازل شود، بر ایشان فرود آورد. ✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
هر چیزی که برایت پیش میآید،
محصول اندیشههای توست.
پس اگر میخواهی زندگیت را عوض کنی،
باید از عوض کردن اندیشههایت آغاز کنی.
اجازه نده ذهنت به هر سویی برود.
قطعا آنچه خدا می خواهد از هر چیزی بهتر است.
ذهنت را مدیریت کن💪
خدایا به امید خودت❤️
الهی شکر، الحمدلله ربالعالمین🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۳۸.mp3
12.71M
مجموعه #یاد_خدا ۳۸
#استاد_شجاعی | #استاد_حیدری_کاشانی
√ چرا فعالیتهای جهادی من، اونطور که باید رشد نمیکنند؟
چرا من یا اینهمه سابقهی کار هیئتی و جهادی و فرهنگی، اصلاً با خدا احساس صمیمیت نمیکنم؟
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#من_رای_میدهم
چون
#برای_آزادیم_خون_هزاران_شهید_بهناحق_ریختهشده
من رای می دهم
تا از این آزادی و از خون شهدا دفاع کنم
هر رای ما
مشتی است به دهان دشمنان👊