#گندمزار_طلائی
#قسمت_243
یک دفعه از جاش پاشد و گفت:
_خواهش می کنم به خاطرِ همه اشتباهاتِ گذشته ام ؛ منو ببخش.
باید خیلی بیشتر ازت مواظبت می کردم.
خیلی برات کم گذاشتم .حلالم کن .
خدا حافظ.
لال شده بودم . هیچی نتونستم بگم و اون رفت و من مبهوت، نشسته بودم.
چی فکر می کردم و چی شد.😳
باورم نمی شد این حرفها را از قادر شنیده باشم.
و معنی حرفهاش را نمی فهمیدم.
چی داشت می گفت⁉️
منظورش چی بود ⁉️😳
یعنی چی که من باید حلالش کنم⁉️
مغزم هنگ کرده بود.
با صدای هانیه و سمانه به خودم اومدم.
که به سمتم می اومدند و با صدای بلند می خندیدندو همدیگر را دنبال کرده بودند.
به من که رسیدند.به پاهام چسبیدند و گفتند:
_به به خاله چه دسته گلِ قشنگی.
به دسته گل نگاه کردم. دوباره تمامِ حرفهای قادر را از اول مرور کردم.
نتونستم مثلِ همیشه ؛قربون وصدقه بچه ها برم وباهاشون بازی کنم.دلم تنهایی می خواست برای هضمِ حرفهای قادر.
دسته گل را برداشتم و بی توجه به مامان وگلین خانم ؛ رفتم اتاقم و در را بستم .
گلها را توی پارچِ آب گذاشتم.
سرم را بینِ گلهای رز فرو بردم و نفسِ عمیقی کشیدم .
تمام اون رایحه خوش را به تک تکِ سلول های بدنم فرستادم.
نمی دونم چِم شده بود .
ولی انگار قادری که دیدم با قادری که سالها می شناختم یکی نبود.
این یه کسِ دیگه ای بود.
خیره شدم به گندمزارو بارها وبارها حرفهاش را مرور کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_243
بالاخره سرش باز و بخیه ها جدا شد. بعد از رفتنِ دکتر، محسن کمی سر به سرش گذاشت و خندید. صدای خنده هر دوشان بلند بود که قامت پدرش در چار چوبِ در نمایان شد. خنده روی لبانش خشکید. با تعجب به دسته گلی که در دست پدرش بود نگریست. ابرو در هم کرد و سر به زیر انداخت. محسن سلام داد و از اتاق خارج شد.
پدر چند قدم نزدیک آمد و گفت:" حالت چطوره؟"
امید همان طور سر به زیر گفت:" خوبم."
پدر دسته گل را روی میزگذاشت و نزدیک شد. امید صدای ضربان قلبش را می شنید. باورش نمی شد برای اولین بار پدر حالش را می پرسید. نمی دانست چه باید بگوید. پدر نزدیکتر شد و دستش را به سمت امید دراز کرد. امید با تردید دست پیش برد و پدر دستش را به گرمی فشرد. خم شد و پیشانی امید را بوسید.
نزدیک بود از تعجب غالب تهی کند.
پدر همانطور که دست امید در دستش بود، کنارش نشست و گفت:" خیلی خوشحالم که حالت بهتره. نمی دونی به من و مادرت چی گذشت؟ امیدورام زودتر بر گردی خونه.:"
امید هنوز متعحب نگاه می کرد که پدر لبخندی زد و گفت:"بهت حق می دم باورم نکنی. شاید به نظرت پدر خوبی نبودم. ولی من هر چه سختگیری کردم، فقط و فقط به خاطر خودت بود. من از بچه های لوسی که پشت مامان هاشون قایم می شن بدم میاد. می خواستم تو رو یک مرد بار بیارم. یه مرد به تمام معنا و قوی. گاهی وقت ها خودم هم از رفتاری که باهات می کردم ناراحت می شدم. ولی امید جان، توی تمامِ این سال ها بدون اینکه متوجه باشی، همیشه و همه جا مواظبت بودم."
بعدبا چشمهایی که ابری وبارانی شده بود، توی چشمهای امید نگاه کرد و گفت:" همیشه فکر می کردم تو بچه ای. یه پسر بچه کوچولو. ولی این چند روز دلم بد جوری برای این پسر کوچولوی بابا تنگ شده. حالا می بینم اشتباه کردم. خیلی فرصت داشتم که با پسر کوچولوم بازی کنم و از دست دادم. من دیر اومدم امید جان خیلی دیر. حالا اینی که کنارمه، یه مرده. یه مهندس. "
بعد از جا بلند شد و امید را در آغوش گرفت و گفت:" خیلی دوستت دارم. سعی کن همیشه کنارمون باشی. همیشه."
پیشانی امید را بوسید و گفت:"من همین اطرافم هر کاری داشتی بهم اطلاع بده."
خداحافظی کرد و از در بیرون رفت و امید هاج و واج رفتنش را تماشا کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490