#گندمزار_طلائی
#قسمت_244
با صدای مامان به خودم اومدم.
وای شب شده بود و من هنوز توی اتاقم بودم.
سریع بلند شدم و رفتم پائین.
بابا ومامان کنار سفره شام نشسته بودند.
سلام دادم و سریع رفتم بیرون تا وضو بگیرم.
هنوز نمازهم نخوانده بودم.
نمازم را خوندم و کنارشون نشستم.
مامان گفت:
_چقدر می خوابی گندم؟
این طفلک ها دوست داشتند باهات بازی کنند. نگذاشتم بیان بالا .
با شرم سرم را پایین انداختم.
آخه خواب نبودم .ولی گذر زمان را حس نکردم.😔
بابا بالبخند گفت:
_چه کارش داری . بگذار بخوابه دخترم.
کاری نداره که بخواد انجام بده .
با زحمت چند لقمه شام خوردم و سفره را جمع کردم.
دلم تنهایی می خواست فقط.
خواستم برم اتاقم که بابا گفت:
_بیا کنارِ خودم ؛ کارت دارم.
رفتم کنارش نشستم.
دستش را دور گردنم انداخت و روی سرم را بوسید .و با لبخند به چشمهام نگاه کرد.
ولی من سرم را پایین انداختم.😔
که گفت:
_قربونت برم گندم طلائی من.
چقدر زود بزرگ شدی. و برای من حسرت شده که کنارت نبودم تا هر روز قدت را اندازه بگیرم و موهات را شونه کنم وببافم. هر شب وهرروزم توی بازداشتگاه با این حسرت ها گذشت.
الآنم که کنارتم .باید بسپرمت دستِ یکی دیگه تا ازت مراقبت کنه.
آهی کشید وسرم را به سینه اش چسباند وگِفت:
_خیلی دوستت دارم دخترم.
تو همیشه همان گندم کوچولویی برای من 😊
ونمی دانست که منم همه این حسرت ها را به دل دارم . و دوست دارم همیشه کنارش باشم. تا ابد.
بعد من را ازخودش جدا کرد وگفت:
_خب عروس خانم بالاخره تکلیف چیه⁉️
قراره کدوم بدبخت رو بیچاره کنی 😁⁉️
_اِه بابا.....
_شوخی کردم عزیزم.
ولی بالاخره باید جواب مردم را بدیم.
خودت می دونی که آقا سپهر که حتما تا آخر هفته پیداش می شه😊
آقا قادر هم که از همین امشب منتظرِجوابه.
همین الان می اومدم .مش حیدر جلوم را گرفته بود و جواب می خواست 😊
باید چه کار کنیم ⁉️
نمی دونم چرا لال شده بودم .
نتوتستم مثلِ قبل بگم که من قصدِ ازدواج ندارم. هیچی نتونستم بگم.
بابا دوباره نگاهی به چشمهام کرد وگفت:
_ولی من اصلا عجله ای ندارم.
تا آخر عمرم خودم کنارت هستم.
هر چی که خودت بگی و هر تصمیمی خودت بگیری برام مهمه 😊
هیچ عجله ای هم نیست .
با حرفهاش دلم آرام شد . ولی باید فکر می کردم .احتیاج به زمان داشتم . وتنهایی، شاید هم مشورت .ولی با کی⁉️🤔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_244
هنوز توی شُک بود که چند ضربه به در خورد. در باز شد و قامت خمیده مادربزرگ نمایان شد. خودش را جا به جا کرد و سلام داد. مادربزرگ جوابش را داد و عصازنان نزدیک شد. خم شد و پیشانی اش را بوسید. امید سریع دست مادربزرگ را گرفت و بوسید. مادربزرگ
کنارش نشست. نفسی تازه کرد و گفت:"خوبی پسرم؟"
امید تشکر کرد و گفت:" خوبم. مادر جون؛ پدرم اینجا بود. اومده بود حالم رو بپرسه."
مادربزرگ لبخند زد و گفت:" بله دیدمش. همیشه اینجاست. از روزی که تو توی این بیمارستانی، هر روز و هر ساعت اینجاست. ولی تو نمی خواستی کسی رو ببینی. اما امروز دیگه طاقت نیاورد. امیدجان، اون یه پدره. هر چقدر هم سخت و سنگدل باشه؛ ولی یه پدره که تک فرزندش رو خیلی دوست داره. ازش بگذر. امروز هم روزِ عیده. بهتره دلمون رو با همه صاف کنیم. از این به بعد یه زندگی جدید داشته باشیم. "
امید آهی کشید و گفت:" خیلی سخته مادرجون. خیلی سخته. منی که الان روی این تخت هستم. همه چیزم رو یک دفعه از دست دادم. کلی برای آینده برنامه داشتم. ولی الان هیچی ندارم. هیچی.
دیگه دلسوزی های پدر و دیگران رو می خوام چه کار؟ کارم رو از دست دادم. سلامتیم رو از دست دادم. آینده ای که با زهرا ساخته بودم رو از دست دادم. الان پر از خالی شدم. با این وضعیتی که دارم؛ حالا حالا ها باید تحت نظر باشم و هیچ کاری هم نمی تونم انجام بدم. پروژه و کاری رو که سالها آرزوش را داشتم، یک شبه از دست دادم. دیگه چه زندگی و آینده ای رو باید بسازم. هیچی ندارم هیچی."
مادر بزرگ، دستِ امید را گرفت و گفت:" نگران نباش پسرم. همه این ها امتحان الهیه. باید بهمون ثابت بشه که یک قدرتمندِ توانایی هست که، کنترل جهان رو به دست داره. که اگه خودش بخواد، هر اتفاقی ممکنه بیفته و اگر نخواد هیچ اتفاقی نمی افته. باید به خودش توکل کنیم."
امید سر به زیر و غمگین گفت:" کدوم نیرو؟ چرا همه چیز باید بر علیه من باشه؟ "
مادر بزرگ گفت:" امید جان، زندگی دنیا برای همه سراسر رنجه. ولی ما فقط خودمون رو می بینیم. دقت کن در اطرافیانت. رنج برای همه هست. خب یه عده می پذیرندش و ناله نمی کنند. اون وقت نه خودشون و نه دیگران اون رنج ها نمی بینند. اگر قرار باشه ما هم از رنج های زندگیمون مرتب شکایت کنیم؛ اون وقت که اون رنج ها را بزرگ می بینیم. هم خودمون آزار می بینیم وهم دیگران رو آزار میدیم. ولی مطمئن باش کنار این رنج ها خوشی ها ولذت ها هم هست.
کاش از فرصت هایی که توی زندگی برامون پیش میاد استفاده کنیم و کمی تفکر کنیم."
امید آهی کشید و سرش را بلند کرد تا خواست چیزی بگوید چند ضربه به در خورد.
مادربزرگ لبخند زد و گفت:" وای مهمون ها رو یادم رفت." بعد با صدای بلند گفت:" بفرمایید."
در باز شد و خاله زری و دخترها و احمدآقا با سر و صدا وارد شدند.
امید جا به جا شد و سلام داد. احمدآقا جوابش را داد و دستش را فشرد و کناری ایستاد. خاله زری نزدیک شد و پیشانی اش را بوسید و کنار مادر بزرگ ایستاد.
زینب هم سلام داد و حالش را پرسید. آخر از همه زهرا با دسته گلی نزدیک شد. دسته گل را به سمت امید گرفت. سر به زیر سلام داد و گفت:" عیدتون مبارک. برادر."
امید بغضش را فرو خورد و با لبخندی ساختگی تشکر کرد و گل را گرفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490