#نیازهای_آقایان
#همسرداری💞
مردها در زندگی شان چند نیاز اساسی دارند:
🔸 احترام:
همینکه شما به افکار و عقاید و رفتارها و احساسات مرد زندگیتان احترام بگذارید، او را آرام خواهد کرد.
🔸تشویق، تحسين و حمايت:
مردها عاشق این هستند که همسرشان آنها را تحسین کند. اما فرق بین تشویق واقعی و تعریف و تمجید بیخودی را خوب درک میکنند. بیشک حس حمایتگرانه شما عامل موفقیت همسرتان خواهد شد.
🔸حواستان به خودتان باشد:
بخشی از زندگی مردها، همسرشان است. آنها از اینکه همسرشان برای خودش وقت میگذارد و تلاش میکند تا زیبا به نظر برسد لذت میبرند.
🔸 دوست داشته شدن:
او را نوازش کنید و در گوشش بگویید که دوستش دارید.
حتی اگر پلکهایش را روی هم بگذارد و غرق در یک ظاهر مردانه شود، اما بیشک در درونش عشق به شما فوران میکند.💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#همسرداری💞
#سیاست_زنانه
یک ملکه خوب این نشانه ها رو داره:👇👇
♦️سیاستمدار
♦️متین
♦️باوقار
♦️شیک
♦️نجیب
♦️دوراندیش
♦️خوش اندام
♦️دانا...
💬یک زن میتونه یک #ملکه_کامل برای زندگی خودش باشه🤗
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همسرداری💞
🎥 کلیپ
❓چرا آقایان کمتر «دوستت دارم»
را به همسر خود میگویند؟!
#دکترشهرام_اسلامی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💕💕💕
#دلبرانه😍💞
" #دوصت_دارم "♥️
مثل اولین حس گرم لمس دستانت ❣
همانقدر آرام ❣
همانقدر شرمگین و ❣
همانقدر پرشور ❣
من تو را تا به ابد ❣
همانقدر بی نظیر ❣
دوستت دارم.😘💖
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#مهم_ترین_اصل_زندگی_زناشویی
#همسرداری💞
🔸لطفا دقت کنید
تمام مشکلات زندگی مشترک،
بر می گرده به عدم شناخت نیازهای خود و همسر✅✅✅
پس
حتما
حتما
حتما
قبل از ازدواج
و بعد از ازدواج
در شناخت نیازها و راه صحیح رفع آنها
کوشا باشید✅✅
کافیه
کلمه
نیازها و تفاوتها
را در کانال جستجو کنید
تا از ابتدای بحث را بیابید✅✅
🔸متاسفانه
در مشاورهها
هر روز
شاهد اختلافاتی هستم
که
ریشه در عدم شناخت نیازها و تفاوتها داره
پس لطفا
این قضیه را جدی بگیرید✅
اینکه می بینید از اساتید مختلف
در کانال کلیپ می گذارم
به دلیل اینه که
نظرات این بزرگواران را هم بدانید
و البته همیشه در این زمینه تحقیق و مطالعه کنید
تا زندگی زناشویی تون روز به روز شیرین تر و عاشقانه تر بشه💞👏
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_265
کلافه دستهایش را لابه لای موهایش فرو برد. این چه آتشی بود که درونش به پا شده بود.
محسن دوباره سرش را جلو آورد و گفت:" چطوری مهندس؟"
سرش را از روی صندلی بلند کرد و گفت:
خوبم. "
محسن لبخند زد وگفت:" چیزی نموند، الان می رسیم."
امید پرسید:" مگه قبلا اومدی؟"
محسن گفت:" مگه میشه اینجا نیومد باشم!؟ تا شارژم تموم می شه و حالم می گیره، یه سر به اینجا می زنم و انرژی می گیرم.:" امید متعجب به حرفهایش گوش داد.
هنوز نمی تواست، حال و هوای او و بقیه را درک کند. ولی نمی توانست؛ انکار هم کند.
منتظر بود تا به دیاری برسد که عطر و بوی محمد را می داد.
بالاخره اتوبوس بعد از گذشتن از نگهبانی، در کناری نگه داشت.
محسن و آقای سرابی کمک کردند تا امید پیاده شود. به اتوبوس تکیه زد.
با تعجب نگاهی به اطراف کرد. همه جا خاک، خشکی و حرارت بود.
نسیم ملایمی، حرارتِ خاک را به سر و صورتشان زد. زهرا و زینب جلو آمدند.
زهرا گفت:" خسته شدی؟ اینجا همون جایی که من مرتب میام. هم برای زیارت شهدا، هم به امید اینکه شاید اینجا عمو محمد را پیدا کنم. شاید عمو محمدم، یه نظری به من کنه. نمی دونم؛ ولی اینجا بوی عمو محمد رو می ده.:" بعد لبخند زد و ادامه داد:" شاید برات خنده دار باشه، ولی اینجا که میام، حس می کنم که کنارمه.:"
سرش رو پایین انداخت و اشک گوشه چشمش را پاک کرد. لبخند زد و گفت:" خب ما با دخترا می ریم. کاری داشتی حتما بگو."
امید تشکر کرد و رفتنشون را تماشا کرد.
با خودش گفت:" به چی می گه خنده دار؟ به حسی که خودم هم در گیرشم؟ نه خنده دار نیست. چون واقعیتِ. باید امروز همه چیز برام روشن بشه. حتی عشق واقعی که می گن. دیگه هر چی باشه همین جاست. آخرِ تمامِ حرفاشون باید اینجا مشخص بشه. حواسم رو باید جمع کنم. اگه این حرفا درست باشه. باید اینجا بهم ثابت بشه."
وبه خاک تیره خیره شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_266
محسن جلو آمد و بازویش را گرفت.
با هم قدم برداشتند. آقای سرابی هم کنارشان بود. آن ها از خاطراتِ دفعه های قبل سخن می گفتند. ولی امید در گیرِ غوغایی بود که در وجودش به پا شده بود. هر چه جلوتر می رفتند، تپش های قلبش بیشتر می شد.
هیجانی که هرگز تجربه نکرده بود.
متعجب به بقیه نگاه می کرد که می گفتند و می خندیدند. گویی روی ابرها سیر می کنند. پلک هایش را باز و بسته کرد. در آن هوای گرم که نسیم، سیلیی از حرارت داغِ خاک به گونه هایش می نواخت، به یک لحظه، آن جوان ها، به شکل شهدایی که در خواب دیده بود، برایش ظاهر شدند. دوباره پلک هایش را فشرد.
بار دیگر نگاه کرد. این همه شور و شعف و شادی، درست مانند همان شهدا می ماندند. مگر می شود؟ چشمانش سیاهی رفت و لحظه ای ایستاد. سرش را پایین گرفت. محسن با نگرانی پرسید:" چی شد امید جان؟ خوبی؟"
نفس عمیقی کشید و گفت:" خوبم."
آقای سرابی گفت:" گرما اذیتت می کنه؟ می خوای شما را برگردونیم توی اتوبوس؟"
امید دستش را بالا آورد و تکان داد وگفت:" نه! چیزی نیست. خوبم."
ودوباره با آن ها همگام شد.
هر قدم که در خاک می گذاشت، احساس می کرد که در فضای همان خواب است و منتظر بود به محمد برسد. سرش را بلند کرد و به جلو نگاه کرد. با تعجب دید که تپه ای جلوی رویشان است. درست مانند خوابش." محمد او را بالای تپه برد و راه را نشانش داد."
پس هر چه هست، آنجاست.
به تپه اشاره کرد و گفت :"باید بریم اونجا." و سرعتش را زیادتر کرد.
محسن و آقای سرابی به یکدیگر نگاه کردند و با تعجب به دنبال او راه افتادند.
عصایش، داخلِ خاک های نرم فرو می رفت و سرعتش را کم می کرد.
تمام ِتلاشش را می کرد تا زودتر به آن بالا برسد.
بقیه بچه ها هم با دیدنِ تلاش و اصرارِ امید به دنبال ِاو راه افتادند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490