#داستان_کودکانه
فیلم تلویزیون 🌹
رضا داشت تلویزیون نگاه می کرد .
مامان گفت:
_رضا جان وقت خوابت شده وباید بخوابی .
رضا گفت:
_هنوز مشق هام تمام نشده.
مامان گفت:
_پس برو توی اتاق ومشقهات رو بنویس.
رضا دوست داشت تلویزیون ببیند .
با ناراحتی به اتاق رفت و مشق هایش رانوشت.ولی زود برگشت تا بقیه فیلم را ببینید.
که همان جا خوابش برد.
صبح که برای مدرسه رفتن آماده شد.
دید که وسایلش را توی کیفش نگذاشته.
زود آنها را جمع کرد.
ودر کیفش گذاشت.
چون دیرش شده بود .با سرعت به مدرسه رفت.
زنگ ریاضی وقتی خواست کتاب ریاضی اش را از کیف بیرون بیاورد.
دید که کتابِ ریاضی اش نیست.
خیلی ناراحت شد.
معلم داشت مسائل را حل می گرد.ورضا کتاب نداشت.
به خاطر نداشتنِ کتاب معلم به او نمره منفی داد.
ورضا خیلی ناراحت شد.
وقتی به خانه برگشت.
کتابش را زیر تخت پیدا کرد.
از آن به بعد
هر شب قبل از دیدن ِ تلویزیون مشق هایش را می نوشت.
و وسایلش را مرتب در کیفش می گذاشت.
وشب ها زودتر می خوابید.
در آخرِ سال هم نمره های خوبی گرفت.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_227
اصلا دلم نمی خواست با سپهر روبرو بشم.
دلم می خواست همه ی این کابوس ها تمام بشه.😔
اما مگه می شد ؟
دلم فقط آرامش می خواست .
دیگه نمی خواستم به هیچ کس غیر از خانواده خودم فکر کنم .
خسته شده بودم از دورویی ، از ریا،
از دروغ،....
ومی ترسیدم از تکرارِ تمامِ اینها.😩
بالاخره سپهر با بابا داخل شدند.
مثل همیشه خوش لباس وزیبا.
جذاب و خوشرو.....
گوشه ای سر به زیر ایستادم .
مامان جلو رفت و احوالپرسی کرد.
و من از همان دور آهسته سلام گفتم .
ولی باکمال تعجب دیدم که سپهر نزدیک اومد و دسته گل را طرفم گرفت و گفت:
_سلام گندم خوبی؟😊
چشمهام باز مونده بود و خشکم زده بود .😳
به بابا نگاه کردم . که با اشاره سرش بهم فهموند که گل را ازش بگیرم.
منم گل را گرفتم و گفتم:
_ممنون.
_قابلت را نداره 😊
بعد رفت کنار بابا نشست .منم رفتم توی اتاق.
تحمل بودن در کنارش را نداشتم.
می ترسیدم دوباره دلم بلرزه و باز فریب بخورم.
می ترسیدم دوباره دل ببندم و باز بلایی که اون بار به سرم اومد دوباره تکرار بشه .
آنقدر سپهر جذاب بود و قشنگ صحبت می کرد. که می ترسیدم در مقابلِ این همه جذابیت کم بیارم و دوباره گرفتارش بشم.
نه نه دیگه نمی خوام تکرار بشه .😩
من فقط آرامش می خواستم . آرامش
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
#گندمزار_طلایی
#قسمت_228
گوشه اتاق کِزکرده بودم وبغض گلوم را می فشردکه مامان در اتاق را باز کرد.
_گندم بیا بابا کارت داره .
دلم هری ریخت.
پاشدم بغضم را قورت دادم و چادرم را مرتب کردم و رفتم بیرون.
سرم را پایین انداختم و جلوی در اتاق ایستادم .
بابا صدام کرد:
_دخترم بیا پیش خودم .
نگاهش کردم با دست به کنارِ خودش اشاره کرد.
رفتم کنارش نشستم .
سپهر با لبخند همیشگیش نگاهم می کرد.
نمی خواستم به چشمهاش نگاه کنم .
سرم را پایین انداختم .
بابا گفت:
_دخترم می دونی که آقا سپهر برای چی اومده ؟
من ایشون را نمی شناسم . ولی انگار شما ومامان می شناسیدشون.
خب من سالها نبودم .
در جریان خیلی از مسائل نیستم.
الان هم هر چی خودت بگی من قبول دارم.
سرم پایین بود . و برام سخت بود توی چشمهای سپهر نگاه کنم و بگم جوابم منفیه .
سکوت کرده بودم.
می دونستم الان دوباره لپ هام گل انداخته .
چون صورتم داغ شده بود .
بابا دوباره پرسید:
_گندم جان نظرت چیه؟
سرم را بلند کردم به مامان نگاه کردم.
کاملا مشخص بود استرس داره . داشت دستهاش را به هم می مالید. و نگرانی از چشمهاش مشخص بود.
می دونستم مخالف سپهره . از روز اول هم با سپهر وسحر مخالف بود.
بابا ولی آرامش داشت و با لبخند بهم نگاه می کرد.
سپهر هم حالا دیگه ساکت بود و از لبخندش خبری نبود .
اونم نگران بود .
ومن که گفتن ِ نظرم برام خیلی سخت بود.
ولی دوست نداشتم این وضع ادامه پیدا کنه .
نمی دونستم بعد از شنیدنِ جواب منفی سپهر چه واکنشی نشون می ده .
نفس عمیقی کشیدم.
چشمهام را بستم و بعد آرام باز کردم.
از جا پاشدم و گفتم :
_راستش باباجان ، من اصلا قصد ازدواج ندارم .
وبه سرعت به طرف اتاق رفتم.
ولی ....
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
یارب
چو باشد خاطرت در یادم ای دوست
نگیرد این دلم رنگ غم ای دوست
کزان عشقی که افکندی به جانم
بسوزد تا ابد این جانم ای دوست
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
http://eitaa.com/joinchat🕊°•♡•°🕯🕯°•♡•°🕊
روز مَـــــــرد نـداشــــتـنـد؛
بلکه روزها را مــــــردانــه سـاخــتـنـد.....
تـنـها جورابـشـــان ســوراخ نـبـود
بلکه پیکـــــری ســـوراخ شده از گـلولـه و ترکــــش داشـــتـنـد.....
پـاس میــداریــم یاد مــــردان واقعی ســـرزمیـنـمـــان را
روز مرد بر همه شهدا گرامی باد
شادی روح پاکشان #صلوات
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون