#گندمزار_طلائی
#قسمت_227
اصلا دلم نمی خواست با سپهر روبرو بشم.
دلم می خواست همه ی این کابوس ها تمام بشه.😔
اما مگه می شد ؟
دلم فقط آرامش می خواست .
دیگه نمی خواستم به هیچ کس غیر از خانواده خودم فکر کنم .
خسته شده بودم از دورویی ، از ریا،
از دروغ،....
ومی ترسیدم از تکرارِ تمامِ اینها.😩
بالاخره سپهر با بابا داخل شدند.
مثل همیشه خوش لباس وزیبا.
جذاب و خوشرو.....
گوشه ای سر به زیر ایستادم .
مامان جلو رفت و احوالپرسی کرد.
و من از همان دور آهسته سلام گفتم .
ولی باکمال تعجب دیدم که سپهر نزدیک اومد و دسته گل را طرفم گرفت و گفت:
_سلام گندم خوبی؟😊
چشمهام باز مونده بود و خشکم زده بود .😳
به بابا نگاه کردم . که با اشاره سرش بهم فهموند که گل را ازش بگیرم.
منم گل را گرفتم و گفتم:
_ممنون.
_قابلت را نداره 😊
بعد رفت کنار بابا نشست .منم رفتم توی اتاق.
تحمل بودن در کنارش را نداشتم.
می ترسیدم دوباره دلم بلرزه و باز فریب بخورم.
می ترسیدم دوباره دل ببندم و باز بلایی که اون بار به سرم اومد دوباره تکرار بشه .
آنقدر سپهر جذاب بود و قشنگ صحبت می کرد. که می ترسیدم در مقابلِ این همه جذابیت کم بیارم و دوباره گرفتارش بشم.
نه نه دیگه نمی خوام تکرار بشه .😩
من فقط آرامش می خواستم . آرامش
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_227
مادر آهی کشید و ادامه داد: " چند هفته ازش بیخبر بودم. شب و روزم اشک و آه بود.
چشمم به در بود که یکی ازش خبر بیاره.
بالأخره ازش یک نامه به دستم رسید.
یکی از همرزم هاش از طرف محمد یک نامه و چند تا عکس آورد.
از خوشحالی بارها و بارها نامه رو خوندم و روی چشمام گذاشتم.
روزهای سختی گذروندم.
وقتی محمد برای مرخصی اومد، با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
" چه بلایی سر خودت آوردی؟!
من که توی جبهه بودم، حال و روزم از تو بهتره. "
راست می گفت؛ حال و روز خوبی نداشتم. چند روز که کنارم بود، خیلی مواظبم بود. خودش برام غذا درست می کرد. مهمونی و بیرون میبرد.
از وجودش جون دوباره گرفتم. ولی باز هم رفت. چقدر عمر خوشبختی کوتاه بود.
اینبار دیگه حالم بدتر شد. شب و روز فقط غصه میخوردم و اشک میریختم. دلداری های خانواده هم هیچ اثری نداشت.
هرچی مادرم و بقیه سعی میکردند کمکم کنند ، قبول نمیکردم. نمیدونم چرا با خودم لج کرده بودم!
برای فرار از دستِ دلسوزی های خانوادم، صبح تا شب خودم رو از چشمشون مخفی میکردم؛ یا توی اتاق بودم و اشک میریختم یا خودم رو به خواب می زدم. دیوونه شده بودم. یک دیوونه ی به تمام معنا!
همه ی فکر و ذکرم محمد بود و بس.
بالأخره پدر و مادرم دستم رو گرفتند و بردند زیارت.
مادرم گفت: " به جای غصه خوردن فقط دعا کن. نذرکن، حتما محمد سالم برمی گرده. "
منم چسبیدم به ضریح، تا تونستم دعا و نذر کردم. از اون روز هم تسبیح از دستم زمین نیفتاد.
ولی کاش به همین راحتی ها بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490