eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا دلم نمی خواست با سپهر روبرو بشم. دلم می خواست همه ی این کابوس ها تمام بشه.😔 اما مگه می شد ؟ دلم فقط آرامش می خواست . دیگه نمی خواستم به هیچ کس غیر از خانواده خودم فکر کنم . خسته شده بودم از دورویی ، از ریا، از دروغ،.... ومی ترسیدم از تکرارِ تمامِ اینها.😩 بالاخره سپهر با بابا داخل شدند. مثل همیشه خوش لباس وزیبا. جذاب و خوشرو..... گوشه ای سر به زیر ایستادم . مامان جلو رفت و احوالپرسی کرد. و من از همان دور آهسته سلام گفتم . ولی باکمال تعجب دیدم که سپهر نزدیک اومد و دسته گل را طرفم گرفت و گفت: _سلام گندم خوبی؟😊 چشمهام باز مونده بود و خشکم زده بود .😳 به بابا نگاه کردم . که با اشاره سرش بهم فهموند که گل را ازش بگیرم. منم گل را گرفتم و گفتم: _ممنون. _قابلت را نداره 😊 بعد رفت کنار بابا نشست .منم رفتم توی اتاق. تحمل بودن در کنارش را نداشتم. می ترسیدم دوباره دلم بلرزه و باز فریب بخورم. می ترسیدم دوباره دل ببندم و باز بلایی که اون بار به سرم اومد دوباره تکرار بشه . آنقدر سپهر جذاب بود و قشنگ صحبت می کرد. که می ترسیدم در مقابلِ این همه جذابیت کم بیارم و دوباره گرفتارش بشم. نه نه دیگه نمی خوام تکرار بشه .😩 من فقط آرامش می خواستم . آرامش http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
مادر آهی کشید و ادامه داد: " چند هفته ازش بیخبر بودم. شب و روزم اشک و آه بود. چشمم به در بود که یکی ازش خبر بیاره. بالأخره ازش یک نامه به دستم رسید. یکی از همرزم هاش از طرف محمد یک نامه و چند تا عکس آورد. از خوشحالی بارها و بارها نامه رو ‌خوندم و روی چشمام گذاشتم. روزهای سختی گذروندم. وقتی محمد برای مرخصی اومد، با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: " چه بلایی سر خودت آوردی؟! من که توی جبهه بودم، حال و روزم از تو بهتره. " راست می گفت؛ حال و روز خوبی نداشتم. چند روز که کنارم بود، خیلی مواظبم بود. خودش برام غذا درست می کرد. مهمونی و بیرون میبرد. از وجودش جون دوباره گرفتم. ولی باز هم رفت. چقدر عمر خوشبختی کوتاه بود. این‌بار دیگه حالم بدتر شد. شب و روز فقط غصه می‌خوردم و اشک می‌ریختم. دلداری های خانواده هم هیچ اثری نداشت. هرچی مادرم و بقیه سعی می‌کردند کمکم کنند ، قبول نمی‌کردم. نمی‌دونم چرا با خودم لج کرده بودم! برای فرار از دستِ دلسوزی های خانوادم، صبح تا شب خودم رو از چشمشون مخفی می‌کردم؛ یا توی اتاق بودم و اشک می‌ریختم یا خودم رو به خواب می زدم. دیوونه شده بودم. یک دیوونه ی به تمام معنا! همه ی فکر و ذکرم محمد بود و بس. بالأخره پدر و مادرم دستم رو گرفتند و بردند زیارت. مادرم گفت: " به جای غصه خوردن فقط دعا کن. نذرکن، حتما محمد سالم برمی گرده. " منم چسبیدم به ضریح، تا تونستم دعا و نذر کردم. از اون روز هم تسبیح از دستم زمین نیفتاد. ولی کاش به همین راحتی ها بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490