8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد شجاعی
لخظه سال تحویل را چگونه بگذرانیم؟
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
eitaa.apk
حجم:
14.57M
نسخه جدید ایتا
✅ با امکانات فراوان، همراه با امکان تغییر تم
نسخه 3.1.14
🌺 @IslamLifeStyles
🌺🍃🍃✨🕊✨🍃🍃🌺
#یادمون_باشه
لحظه تحویل سال همه با هم دعای فرج
(الهی عظم البلاء) را قرائت میکنیم
یادتون نره ...
یه آقایی سالهاست منتظره ...
همه با هم دعا کنیم ان شاءالله مولامون ظهور کنه...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌺🍃🍃✨🕊✨🍃🍃🌺
🌸 دعای مخصوص برای سال جدید🌸
🕗 اولین سین سفره امسال
👰 سفیدی لباس عروس مجردا باشه...
🕗 سین دوم....
🎎 سور و سات مهمونیا و شادی توی خونه هاتون باشه...
🕗 سین سوم....
😷 سفره سلامتی همه مریض ها...
🕗 سین چهارم....
🍎 سیب سرخی برای همه ی دلا...
🕗 سین پنجم....
👨👩👧👧 سلامتی و شادابی پدر مادرا....
🕗 سین ششم.....
💰سڪه های طلا و حلال تو جیبتون...
🕗سین هفتم....
🎄سبزی زندگی خودتون و عزیزانتون...
الهی آمــــــــــین 🙏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
تنها یک قدم مانده به آغاز سال 1398🎊
برایتان❣️
12 ماه عشق👫
52 هفته آسایش😌
365 روز خوشبختى💑
8760 ساعت سلامتی
آرزومندم🙏
نوروز یعنی
هیچ زمستانی ماندنی نیست 👌😊
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
کتاب داستان 🌹
صدای زنگ مدرسه به گوش رسید و احمد هنوز نرسیده بود .
وقتی رسید درِ مدرسه بسته بود.
در زد و بابای مدرسه در راباز کردو
مثل همیشه خندید وگفت :
_بازهم دیر اومدی پسر☺️
واحمد آهسته داشت از گوشه دیوار می رفت تا معاون اورا نبیند که
آقای مدیر از پشت پنجره دفتر اورا صدازد و گفت :
_بیا دفتر.
احمد با ترس و خجالت به دفتر رفت .
ومدیر به خانواده اش زنگ زد که باید بیایید مدرسه .
آخه احمد هر روز دیر می رفت.
وقتی مادرش آمد او هنوز توی دفتر بود.
وآقای مدیر با مادرش صحبت کردو گفت:
_چرا احمد هر روز دیر می آید .؟
مادر گفت:
_آخه احمد هرشب تا دیر وقت بیدار ه.
ولی به شما قول می دم که دیگه به موقع بیاد .
آن روز وقتی احمد از مدرسه برگشت.
تکالیفش رانوشت و پای تلویزیون نشست.
ولی بعد از شام مامان گفت:
_باید بخوابی .
احمد گفت :
_نه مامان من با دیدنِ تلویزیون خوابم می بره.
مامان خندید وگفت:
_یه فکر دیگه برات کردم .
واحمد را به اتاق بردو بعد بسته ای را به او داد.
وقتی بازش کرد.
دید چند کتاب زیبا است.
مامان گفت:
_حالا با خوندن ِکتاب زودتر خوابت می بره.
تازه کلی چیزهای مفید هم یاد می گیری .
کتاب ها جلد های زیبایی داشت.
وعکس های قشنگی داخلشان بود.
احمد با خوشحالی یکی از آنها را برداشت در رختخوابش دراز کشید وشروع کرد به خواندن.
صبح که مامان بیدارش کرد هنوز کتاب در کنارش بود .
آن روز برای اولین بار احمد به موقع به مدرسه رسید.
وبعد از آن هرشب با خواندن کتاب داستان خوابش می برد.
ودیگر تا دیر وقت تلویزیون نگاه نمی کرد.
چون کلی چیز های خوب یادگرفته بود.ِ
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_231
سپهر همچنان می گفت و من سر به زیر ،شاید اصلا نمی شنیدم که چه می گفت.
خم شد توی صورتم وگفت:
_گندم فهمیدی دیگه ؟
_چی رو؟
با حرص گفت:
_یه ساعته دارم حرف می زنم .
یعنی باور کنم که تو گندم اون سالها نیستی؟
یه چیزی بگو . من فقط دنبال جواب مثبتت هستم.
چیزی برای گفتن نداشتم . ازجام بلند شدم که با عصبانیت گفت:
_دارم باهات حرف می زنم 😡
_آخه من حرفی واسه گفتن ندارم😔
_یعنی می خوای باور کنم که این پسره ی دهاتی دلت را برده ؟😡
_نه چه ربطی به اون داره 😳
_پس چی ؟این حرفهات یعنی چی؟
یا می گی قصد ازدواج ندارم.
یا می گی حرفی ندارم.
چرا؟
دلیلش چیه؟
_باور کن من قصد ازدواج ندارم .
می خوام راحت باشم.
ان همه سال بابام نبود .حالا که هست دلم می خواد تا آخر عمرم فقط کنارش باشم. همین.
_باور نمی کنم.
داری دروغ می گی .
هنوز یادمه صدای قهقهه ات توی حیاط ویلا.
هنوز حرفهات یادمه .....
_ولی خیلی جیزها عوض شده .
حتی تو....
_من😳 من همون سپهرم.
همون سپهر عاشق. هیچ تغییری نکردم.
ولی تو انگار خیلی تغییر کردی.
_آره تغییر کردم .
چون جلوی اون......
_چی گندم حرفت و بزن.
آهی کشیدم وپاشدم که برم .
با صدای بلند فریاد زد.
_جواب منو ندادی.
این همه راه نیومدم که تو این چرت وپرت ها را تحویلم بدی.
دردت چیه ؟اونو بگو...
با تعجب برگشتم ونگاهش کردم.😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون