eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
🌹جنگل چهل درخت 🌹(1) 🌺مینی وتینی 🌺 روزی روزگاری در جنگلی ، یک پمپ بنزین بود. وصاحبش دونفتکش داشت . که با آنها برای پمپ بنزین سوخت می آورد. روزی پرویز خان (صاحب پمپ بنزین) پیشِ آن دو آمد وگفت _مینی و تینی برید وبنزین بیارید تا توریست های جنگل چهل درخت . بدونِ سوخت نمانند . راستی مینی وتینی اسم نفتکش هابود . مینی قبول کرد وراه افتاد اما تینی گفت: _من دوست ندارم برم. چرا باید برم برای مردم سوخت بیارم❓ خلاصه روزها وهفته ها گذشت . تا اینکه . یک روز وقتی مینی وتینی داشتند در بیابانی بازی می کردند ودنبال هم کرده بودند . که نا گهان گازوییل ِ آن ها تمام شد. در آن بیابان بدونِ سوخت مانده بودند. که ناگهان یک اتو بوس را دید ند. آن را صدا زدند. اتوبوس نزدیک آمد ومینی را شناخت. وگفت: _تو همان نفتکشِ مهربان هستی که برای جنگل چهل درخت سوخت می بری❓ _بله خودم هستم . _گازوئیلِ من تمام شده بود وتو برای من آوردی . الان دچارِ مشکل شدی❓ _بله گازوئیل مان تمام شده . _خوشبختانه گازوئیلِ باکِ من زیاد است. ومی توانم به تو کمک کنم. مینی خوشحال شد و تشکر کرد. اما تینی چی❓ اوهم گازوئیل ندارد چه کار کند ❓ تینی کمی ناراحت شد و فهمید که کارش اشتباه بوده . پس به مینی گفت : _من پشیمانم .اشتباه کردم که به تو کمک نکردم وتو هرروز خودت تنهایی دنبالِ سوخت می رفتی. مینی گفت: _ما باهم دوستیم .این چه حرفی است. اشکالی ندارد. وکمی گازوئیل هم به اوداد. تا بتوانند خودشان را به پمپ بنزین برسانند. (هر کار خوبی که کنیم به خودمان برمی گردد ) پس بهتره همیشه کار خوب انجام بدیم 😊✅ قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید 😍 داستانهای کودکانه_محمد حسین😎 https://eitaa.com/dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنوز سپهر داشت اصرار می کرد؛ که بدون فکر کردن به حرفم گفتم: _ببخشید اینو می گم. _چی شده گندم ؟بگو حرفِ دلت را. _راستش من انتخابِ خودم را کردم . من می خوام با قادر از دواج کنم . بهش جواب مثبت دادم . _چی داری می گی تو 😳⁉️ _ببخشید ولی هرچی فکر کردم دیدم نمی تونم از خانواده ام دور باشم. این طوری برای هر دومون بهتره. _یعنی چی؟ می خوای باور کنم که تو اون پسره ی دهاتی را به من تر جیح می دی⁉️😳 نه گندم باور نمی کنم . من و تو باهم ؛ توی ویلای ما. یادته ⁉️ اون موقع که تنها وناامید بودی ؛ من کنارت بودم . تو حق نداری به کسِ دیگه ای فکر کنی. با این حرفش جا خوردم. چطور به خودش اجازه می داد با من این طوری صحبت کنه . با ناراحتی گفتم: _من دیگه حرفی ندارم . می تونی بری . _نه گندم این جواب من نیست. تو باید با من ازدواج کنی. فهمیدی . _نه ! کسی چنین قراری نگذاشته. _من را نمی تونی با این حرفها بیرون کنی. تو فقط مالِ منی. فهمیدی . صداش داشت بالا می رفت .و من خیلی ناراحت بودم از لحنش واز کلامش. به طرف در رفتم . که با عصبانیت داد زد: _کجا داری می ری ⁉️ جوابِ من را بده . چه بخواهی چه نخواهی تو باید با من ازدواج کنی .😡 در را بازکردم و رفتم بیرون . از پله ها پایین رفتم . بابا ومامان با دیدنم نگران شدند. بابا پرسید: _چیزی شده ⁉️ _نه . چیزی نیست . برگشتم ؛ سپهر پشتِ سرم بود . باعصبانیت گفت: _بله چیزی شده . گندم خانم زده زیر قولش. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با تعجب به سپهر نگاه کردم. همین جور داشت برای خودش حرف می زد. حرفهای عاشقانه و اصرار های قبلش؛ حالا شده بود فریاد و دروغ و یواش یواش داشت به توهین می رسید. که بابا من را به خودش چسباند و گفت: _ببخشید آقا سپهر؛ بهتره بیشتر از این ادامه ندید. حتما گندم از تصمیمی که گرفته مطمئته . پس خودتون را خسته نکنید. تا بابا این را گفت؛ سپهر با عصبانیت بیشتر گفت: _بله حتما مطمئنه که این پسره دهاتی را به من تر جیح می ده . منی که همه چیز دارم و حاضرم براش همه کاری کنم؛ را پس می زنه و این پسره ی دهاتی را که هیچی نداره؛ قبول می کنه . اصلا لیاقتت همینه . تو لیاقت نداری خوشبخت بشی. همیشه باید توی بد بختی زندگی کنی .به من می گه می خواد با این دهاتی ازدواج کنه و برای همیشه یه دهاتی بدبخت بمونه .😡 با تعجب بهش نگاه می کردم . تا حالا سپهررا این جوری ندیده بودم. بابا گفت: _ببخشید فکر کنم حرفی برای گفتن نمانده .بهتره از خونه دهاتی ها بری بیرون . وبه در اشاره کرد. سپهر همان طور که بد وبیراه می گفت رفت. من هنوزهاج و واج بودم ازرفتارش.یعنی اگه من باهاش ازدواج می کردم هر روز می خواست به من بگه دهاتی. یه دفعه یادِ اون روز افتادم که توی ماشینش ، کنارِ اون دختره ؛ به من گفت دهاتی 😔 که مامان گفت: _گندم تو بهش چی گفتی⁉️ _من !هیچی. وای تازه یادم افتاد که چی گفتم. مامان گفت: _خدارا شکر گندم ؛ همه اش نگران بودم که قادر را رد کنی.خدارا شکر . انتخاب درستی انجام دادی .😊 وبعد سریع اومد و صورتم را بوسید .و مرتب می گفت خدا را شکر. بابا هم با لبخند نگاهم می کرد وگفت: _گندمِ من عاقله 😊 نمی دونستم چی بگم . من کی گفتم قادر را انتخاب کردم .😳⁉️ مامان گفت: _چرا زودتر نگفتی ⁉️ بنده خدا ها این چند روز ؛ مرتب دارند می پرسند که جوابت چیه؟ ولی من وبابا گفتیم که بهت بیشتر فرصت بدیم.الان اگه بفهمند کلی ذوق می کنند .😍 دیدم دارند برای خودشون می برند ومی دوزند.گفتم: _نه . یعنی من که هنوز تصمیم نگرفتم . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 بی قرارو دلشکسته می نشینم گوشه ای چشم می دوزم به در گاه تو بی ره توشه ای همچو یک قایق که لنگر بر گِلم انداخته غم به تنهایی بساطش بر دلم انداخته هم دلم هم چشم و هم عقل وسرم بی واهمه غرق در امواج ِغم گشته به بحری بی خاتمه کاش امشب شود مهرت نصیب این دلم تا چو یک پروانه پر گیرد رها گردداین دلم درپناه خدا شبتون بهشت التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ 💚حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:💚 روز جمعه آقاى روزهاست و نزد خداوند عزّ و جلّ از روز قربان و روز فطر نيز بزرگتر است.  http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا