✳️ ایمان کامل
🔻پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
أكمَلُ المُؤمِنينَ إيمانا أحاسِنُهُم أخلاقا، المُوَطَّؤونَ أكنافا، الَّذينَ يَألَفونَ ويُؤلَفون ، ولا خَيرَ فيمَن لا يَألَفُ ولا يُؤلَفُ.
🔹 مؤمنانى ايمانشان كاملتر است كه خوش اخلاقترند، نرمخو و بىآزارند؛
آنان كه با ديگران الفت مىگيرند و ديگران با آنها الفت مى گيرند.
و در كسى كه الفت نمىگيرد و الفت نمىپذيرد، خيرى نيست.
📚 المعجمالصغير: ج١، ص٢١٨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌷
#آیت_الله_حق_شناس
🍁 روایتی هست که می فرماید هر کس یک کار حرام را ترک بکند ، همان وقت پروردگار به قلب او حکمت را القا می کند و چنین کسی زاهد واقعی است .
🎄 ترک حرام زهد واقعی است .
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Clip-Panahian-CheraEbadatJavanArzeshmandtare.mp3
1.34M
🎵 چرا عبادت جوان ارزشش بیشتره؟
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
❤️به نام خدای مهربون❤️
موش حسود🐭🐭
یکی بودیکی نبود تویه جنگل سرسبز وپردرخت 🌲🌳🌿خرگوش وسنجاب درهمسایگی هم به خوبی وخوشی کنارهم زندگی میکردن واونهادوستان خیلی خوبی برای هم بودن وهمیشه توکارهابهم دیگه کمک میکردن وهوای همدیگرروداشتن
🐿🐿🐿🐰🐰🐰🐰🐰
توجنگل قصه مایه موش هم زندگی میکرد که خیلی بداخلاق بود واصلاباهیچکس دوست نمیشدوهمیشه تنهای تنهابود وهروقت هم خرگوش وسنجاب روباهم میدید خیلی به دوستی اونهاحسودی میکرد
🐭🐹🐭🐹🐭🐹🐭🐹
یه روزباخودش گفت بهتره که یه نقشه ای بکشم وکاری کنم که دوستی این دوتابهم بخوره😡😡موش فکرکرد وفکرکردتاخلاصه یه فکری به ذهنش رسیدباصدای بلند خنده ای کردوگفت بانقشه ای که کشیدم دیگه دوستی سنجاب وخرگوش بهم میخوره واونهاهم مثل من تنهامیشن🤔🤔🤔
یه روزکه خرگوش رفته بوددیدن خانواده اش وسنجاب تنهابودموش رفت پیش سنجاب وگفت چراناراحت وغمگینی 😑سنجاب گفت خرگوش نیست ومن خیلی حوصله ام سررفته موش گفت:اخه خرگوش هم شد دوست خوب برای تو؟؟؟😬😬😬😬
سنجاب گفت چه طورمگه ⁉️موش گفت توخبرنداری یه روزکه تولونه ات نبودی من دیدم که خرگوش اومد وهمه ی گردوهایی که جمع کرده بودی روباخودش برد😧😧
سنجاب رفت توفکرویادش افتادچندروزپیش گردوجمع کرده بود وگذاشته بودتولونه اش ورفته بود بیرون وقتی برگشته بود ازگردوهاخبری نبود
☘🍀🍀🍃🍁🌾🍂🎍🎄
سنجاب خیلی ازدست خرگوش ناراحت شد که چرابدون اجازه گردوهاروبرداشته🤔🤔🤔وباخودش گفت من دیگه باخرگوش دوست نیستم 🐹🐰🐹
روزبعد خرگوش به خونه اش برگشت و برای دیدن سنجاب رفت دم لونه اش وشروع کردسنجاب روصداکردن ولی هرچی صدا کرد سنجاب جوابش رونداد 😭😭😭😭😭
خرگوش باناراحتی برگشت
چندروزی هیچ خبری ازسنجاب نبود تااینکه یکروزکه خرگوش رفته بود،دم برکه اب بخوره سنجاب رودیدکه خیلی ناراحته و حتی جواب سلامش روهم نداد💦💧💦💧💦💦💧
خرگوش پرسید چیزی شده ❓من کاری کردم که ازدستم ناراحتی‼️
سنجاب گفت چرابدون اجازه من اومدی تولونه ام وگردوهام روبرداشتی خرگوش گفت چرامن بایداین کارروکرده باشم مثل اینکه یادت رفته من که اصلاگردونمیخورم😃😃😃😃
همینطورکه خرگوش وسنجاب داشتن باهم حرف میزدن خانم گنجشکه جیک جیک کنان اومدوگفت بسه دیگه چرادارید باهم دعوامیکنید🐥🐥🐥🐥🐥🐥
وبه سنجاب گفت من میدونم کی گردوهات روبرداشته سنجاب باتعجب پرسید کی😤😤
خانم گنجشکه گفت کارموشه یه روزکه تونبودی اون اومدوگردوهات روبرداشت ومن ازلای درختها اون رودیدم
سنجاب ازاینکه بدون فکرحرفهای موش روباورکرده بود وبادوستش دعواکرده بود خیلی ناراحت شد وازخرگوش معذرت خواهی کرد
خرگوش گفت به شرطی تورومی بخشم که خیلی زودحرفهای دیگران رودرباره دوستانت باورنکنی و اول خوب فکرکنی بعد تصمیم بگیری
سنجاب خندید وگفت چشم هرچی دوست خوبم بگه قبوله ❤️💜💜❤️
(خانم نصر آبادی)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
#گندمزار_طلائی
#قسمت_280
هیچ وقت یادم نمی ره که چقدر همه با ذوق وشوق تلاش می کردند تا جشن عروسی به خوبی برگزار بشه.
خلاصه روز جشن فرا رسید.
باز از صبح زودهمه دست به دست هم شده بودند ومشغول تهیه بساطِ ناهار وشام بودند.
ولیلا اول صبح؛ دستم را گرفت و به همراه ملیحه به تنهاآرایشگاه روستا برد.
تا زمانیکه لیلا اونجا بود؛ از شرم سرم را پائین انداخته بودم و گونه هام سرخ شده بود. و ملیحه سعی می کرد با حرفهایی که می زند؛ لبخند به لبم بیاره و حال وهوام عوض کنه. بالاخره لیلا کمی شلوغ کردو شاباش ریخت سرم و حسابی سفارشم را به آرایشگر کرد و در پایان هم گفت:
_عروسم خوشگله خدادادیه ؛ محض مصلحت روزگار آوردیمش اینجا. پس زیاد صورتش را شلوغ نکنیدو البته
به هیچ عنوان دست به موهاش نزنید.
اصلا نمی خوام کوتاه بشه. و من بیشتر سرخ شدم وقتی که گفت:
_البته سفارش آقا داماده 😊
وای قادر هنوز موهای من را ندیده بود.
چطور سفارش کرده کوتاه نشه.😳
روز سختی بود . وهوای گرفته اون آرایشگاه کوچک داشت حالم را به هم می زد. که ملیحه متوجه حالم شدو رفت با یه پارچ شربت برگشت .
و بعد هم دیگه مرتب لیلا با انواع میوه ها و غذا ها به سراغم می اومد و مجبورم می کرد مرتب چیزی بخورم.
ومی گفت :
_مواظب خودت باش گلم ؛ طوریت بشه ما نمی تونیم جوابِ قادر را بدیم.
ومن هر لحظه سرخ تر می شدم از این حرفها .
بالاخره کارِ آرایشگر تمام شدو آماده رفتن شدیم.
و طبقِ رسم روستا باید داماد به دنبالم می آمد و با همراهی زنان روستا تا خانه می رفتیم.
چادرم را تا روی صورتم انداخته بودم و سرم پایین بود و رسما هیچ جا را نمی دیدم . جلوی چادر را محکم به دست گرفته بودم .تا از سرم نیفته .
با کمک ملیحه از آرایشگاه بیرون اومدم .
ملیحه با صدای آرامی زیرگوشم گفت:
_به به چه داماد خوشتیپی😊
دیگه می سپارمت به خودش.
و بعد ازم فاصله گرفت.
صدای قادر را شنیدم که با صدای آهسته گفت:
_سلام؛ خوبی؟
_سلام؛ ممنونم .
وبعد کنارم ایستاد. زنها شلوغ می کردند و دایره می زدند و می خواندند و قادر بازویم راگرفت وآهسته به راه افتادیم .
و مرتب حواسش به من بود که زمین نخورم . تا خانه راه زیادی نبود . ولی آهسته حرکت می کردیم به همراه جمعیت. تمام خستگی و کلافگی که از صبح در آرایشگاه داشتم ؛ در کنار قادر به فراموشی سپرده شدو به جاش ، شور وشعف ؛ مهمان قلبم شد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_281
جلوی در خانه هم خیلی شلوغ بود حالا مردها هم شلوغ می کردند و صدای سازو دُهُل می آمد و من اما چیزی نمی دیدم .
بالاخره اجازه دادند ما وارد خانه شویم و مامان با منقل اسفند ازمون استقبال کرد.
و رفتیم داخل اتاق.
لیلا چادرم را برداشت و همه دست زدند.
و کیل کشیدند و لیلا مرتب نقل می پاشید و بچه ها کف اتاق نقل ها را جمع می کردندو من و قادر سر به زیر کنارِ هم ایستاده بودیم.
بعد از محرمیتمان این اولین باری بود که جلوی قادر بی حجاب بودم.😊
برای ما دوتا صندلی گذاشته بودند و باید مادر داماد اجازه نشستن می داد و لیلا کنارم آمدو پیشانی ام را بوسید و بعد زنجیر وپلاکی را به گردنم انداخت و این طوری اجازه نشستن داد.
بعد از چند دقیقه قادر بدون اینکه مرا خوب ببینید، با اجازه ای گفت و رفت.
ساعتی نگذشته بود که مهمان ها برای صرف ناهار رفتند منزل مش حیدر .
مامان وآبجی فاطمه که حالا حسابی سنگین شده بود و هانیه وسمانه کنار من ماندند.
برای ماناهار آوردند ومن به سختی چند قاشق از آن غذای خوشمزه را به اصرار مامان خوردم.
صدای یا الله آمد و بابا دست دردست قادر وارد شد.
به پایش پاشدم و آبجی فاطمه دخترها را برد تا لباس عوض کنند.
بابا با دیدنم از همان جلوی در خندید و گفت:
_چقدر ماه شدی گندم طلائی من .😊
بعد جلو آمد وپیشانی ام را بوسید.
ومن دوباره سرخ شدم.
بعد به مامان گفت:
_بهتره ماهم بریم آماده بشیم الان دیگه عاقد سر می رسه.
و هر دو از اتاق بیرون رفتند.
نفس عمیقی کشیدم.
که قادر گفت:ِ
_خیلی خسته شدی؟😊
_آره خیلی خسته کننده بود.
_می خوای من برم یه کم استراحت کن؟
یه دفعه و بی معطلی به طرفش چرخیدم وگفتم:
_نه نه! الان خسته نیستم .😳
وقادر از حرکتم و حرفم زد زیر خنده 😁
ومن تازه فهمیدم چه کردم .دوباره سرم را پایین انداختم.😔
که گفت:
_نگران نباش همین جا هستم جایی نمی رم. اگر بخوام برم هم نمی ذارن. به من گفتن دیگه حق ندارم از اتاق بیرون برم 😊
و چقدر ذوق کردم از این حرفش 😍
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
درونِ این دلم عشقی نهفتم
کزان رو ساعتی راحت نخفتم
ولیکن در پسِ این دردو رنجم
جوانه زد دلم چون گل شکفتم
چو نامت بر زبانم می سرایم
رها گردم ز محنت چون که گفتم
الهی، این دلم بهر تو باشد
که جز تو برخودم یاری نجُستم
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون