4.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوانی می گفت
حوائج خودم را رها کردم
و فقط برای فرج دعا کردم
در خواب دیدم . .
#حتما_ببینید
#فقطامامزمانعلیهالسلام
#اللهمعجللولیکالفرجبحقالزهرا
🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
❤️امام #علی علیه السلام: هر کس دیگری را به خاطر لغزشش شماتت کند، خودش به خاطر اشتباهش مورد شماتت قرار می گیرد.
📗 غررالحکم شماره ۹۱۰۸
❣شماتت و سرزنش #همسر با هر قصد و نیتی که باشد، یکی از مهمترین عوامل بروز #کینه و سردی روابط است و در نهایت موجب از هم پاشیدگی #خانواده می شود."
#⃣ #مذهبی #حدیث #فرهنگی #اجتماعی
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
امام صادق عليه السلام:
سه چيز پشيمانى در پى دارد:
به خود باليدن،
فخر فروشى،
و چيره جويى بر ديگران
ثَلاثَةٌ تُعقِبُ النَّدامَةَ : المُباهاةُ ، و المُفاخَرَةُ ، و المُعازَّةُ
تحف العقول صفحه 320
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
▫️امام باقر(علیه السلام):
💠هر شیعهای که به زیارت کربلا نرود ایمان و دینش ناقص است!
✍️وسائل الشیعه، ج۱۴، ص۴۳۲
〰️〰️〰️〰️〰️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
کتاب داستان 🌹
صدای زنگ مدرسه به گوش رسید و احمد هنوز نرسیده بود .
وقتی رسید درِ مدرسه بسته بود.
در زد و بابای مدرسه در راباز کردو
مثل همیشه خندید وگفت :
_بازهم دیر اومدی پسر☺️
واحمد آهسته داشت از گوشه دیوار می رفت تا معاون اورا نبیند که
آقای مدیر از پشت پنجره دفتر اورا صدازد و گفت :
_بیا دفتر.
احمد با ترس و خجالت به دفتر رفت .
ومدیر به خانواده اش زنگ زد که باید بیایید مدرسه .
آخه احمد هر روز دیر می رفت.
وقتی مادرش آمد او هنوز توی دفتر بود.
وآقای مدیر با مادرش صحبت کردو گفت:
_چرا احمد هر روز دیر می آید .؟
مادر گفت:
_آخه احمد هرشب تا دیر وقت بیدار ه.
ولی به شما قول می دم که دیگه به موقع بیاد .
آن روز وقتی احمد از مدرسه برگشت.
تکالیفش رانوشت و پای تلویزیون نشست.
ولی بعد از شام مامان گفت:
_باید بخوابی .
احمد گفت :
_نه مامان من با دیدنِ تلویزیون خوابم می بره.
مامان خندید وگفت:
_یه فکر دیگه برات کردم .
واحمد را به اتاق بردو بعد بسته ای را به او داد.
وقتی بازش کرد.
دید چند کتاب زیبا است.
مامان گفت:
_حالا با خوندن ِکتاب زودتر خوابت می بره.
تازه کلی چیزهای مفید هم یاد می گیری .
کتاب ها جلد های زیبایی داشت.
وعکس های قشنگی داخلشان بود.
احمد با خوشحالی یکی از آنها را برداشت در رختخوابش دراز کشید وشروع کرد به خواندن.
صبح که مامان بیدارش کرد هنوز کتاب در کنارش بود .
آن روز برای اولین بار احمد به موقع به مدرسه رسید.
وبعد از آن هرشب با خواندن کتاب داستان خوابش می برد.
ودیگر تا دیر وقت تلویزیون نگاه نمی کرد.
چون کلی چیز های خوب یادگرفته بود.ِ
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_291
از روستا که برگشتیم؛ بیشتر به بچه فکرمی کردم.
داشتنِ بچه آن هم برای من وقادر که هر دو تنهایی کشیده بودیم و الان هم دور از خانواده هایمان بودیم؛ نعمت بزرگی می توانست باشد.
احساس می کردم که قادر هم نگران است.
هر چند مثلِ همیشه مهربان و دوست داشتنی بود؛ ولی غمی را درچشمانش می دیدم.
دلم می خواست همیشه شاد ببینمش.
والبته اون هم شاد وخندان بود.
شاید نگرانی خودم بود . نمی دونم؛ می ترسیدم.آنقدر خوشبخت بودیم که گاهی از این همه خوشبختی احساسِ نگرانی می کردم.
نکنه این روزهای خوب زود تمام بشه.نکنه قادر را روزی از دست بدم .
هر روز براش صدقه می دادم. وقتی می خواست بره سر کار کلی براش آیه الکرسی ودعا می خوندم.
نزدیک عید شده بود ومن خیلی خوشحال بودم. امسال عید هم قادر وهم امیر کوچولو به جمع خانواده مون اضافه شده بودند . روز شماری می کردم که زودتر برای تحویل سال به روستا بریم.
خیلی ذوق داشتم. ولی قادر انگار نگران بود. هروقت با شوق از خانواده ام وعید وامیر می گفتم؛ احساس می کردم یه دفعه غمگین می شد.
بالاخره روزِ رفتن رسید. یک روز مانده بود به سال تحویل وما نی خواستیم سال تحویل کنار هم باشیم .
عصر که قادر به خونه برگشت .آماده بودم برای رفتن. ولی قادر هیلی ساکت بود. اما چیزی به روش نیاوردم.
با ذوق آماده شدم و سوار ماشین شدیم. باز قادر ساکت بودو من نگران شدم از سکوتش.
باید یه کاری می کردم.
و می فهمیدم چرا ناراحته ؟
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_292
یه کم مِن مِن کردم وگفتم:
_قادر جان اتفاقی افتاده؟
به طرفم برگشت و لبخند زد وگفت:
_نه عزیزم چیزی نیست😊
_آخه خیلی ساکتی؟
_یه کم فکرم مشغوله .
_چرا چیزی شده ؟
_مربوط به کارم می شه.
ولی تو خودت را ناراحت نکن .
سرم را پائین انداختم و گفتم:
_باشه هر طور راحتی😔
دوباره به سمتم برگشت و بعد ماشین را کناری زدو گفت:
_گندم ناراحت شدی؟
بغض کرده بودم. آخه اولین باری بود که جواب سر بالا می داد.
همان طوری بدونِ اینکه نگاهش کنم گفتم:
_نه ناراحت نیستم.
یه دفعه صدای خنده اش فضا را پر کرد😊
با تعجب بهش نگاه کردم.😳
گفت:
_ببخشید گندم جان . آخه قیافه ات که داره داد می زنه ناراحتی عزیزم 😊
حالا چرا ناراحت شدی؟
دیگه از خنده اش خنده ام گرفته بود و خودم هم یادم رفت چرا ناراحت بودم.
وقتی منم خندیدم؛ خیالش راحت شد و گفت:
_آفرین این شد .ِ یادت باشه هیچ وقت نمی خوام ناراحت ببینمت.
بعد گفت:
_راستش دلم نمی خواد با مسائلی که مربوط به کارم می شه ناراحتت کنم .
مطمئن باش هر چیزی که به زندگیمون مربوط باشه؛ بهت می گم .
مثلِ این خبری که می خوام بهت بگم .
وباید قول بدی ناراحت نشی.
با تعجب گفتم :
_چی؟😳
خندید وگفت:
_بیا هنوز هیچی نشده نگران شدی😊
دستِ خودم نبود. واقعا نگران می شدم.وقتی خبری می خواست بشه .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون