eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
@Panahian_irPanahian-Clip-shadiBarayeAhleBeyt.mp3
زمان: حجم: 1.21M
🎵چطور محبتمون نسبت به امام زمان(عج) رو بیشتر کنیم؟ @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 | 🍁از محضر حضرت آیت الله سید عبدالکریم کشمیری رحمة الله عليه سوال شد: ⭕️دستوری برای قرب به امام زمان علیه السلام و نزدیک شدن به آن حضرت بفرمایید؟ ◀️پاسخ: خلوت با حضرت... 🔰هر روز یک ساعت با حضرت خلوت کند. 🔰یک جای خلوت، متوجه به حضرت بشود. 🔰 زیارت سلام علی آل یاسین را بخواند. بعد هم زیاد بگوید: 🔰«یا صاحب الزمان اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی» 🔰«المستعان بک یا بن الحسن» زیاد بگوید. 🔰 توسل بکند به ایشان؛ به خودی خود رفاقت پیدا می شود. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
@Panahian_mp3970212-Panahian-Haghshenas-ZohoorRaNazdikNabinimMontazerNistim-18k.mp3
زمان: حجم: 7.11M
🔉 ظهور را نزدیک نبینیم، منتظر نیستیم 📅 یک جلسه | ۹۷.۰۲.۱۲ #حسینیه_آیت_الله_حق_‌شناس(ره) @Panahian_ir @Panahian_mp3
💕〰💕〰💕〰💕〰💕 ✨یاران شب عید امده بیدار بمانید باید همه از فاطمه عیدی بستانید✨ ✨این جان جهان جان جهان جان جهان است این روح روان روح روان روح روان است✨ ✨این چهارده ایینه جمال است به یک حسن انجا که عیان است چه حاجت به بیان است✨ 💝میلاد فخر عالم ،جان جهان، منجی بشریت ، برهمه جهانیان مبارک باد💝 🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
جشن همدلی❤️ ریحانه داشت تلویزیون نگاه میکرد که مامانش گفت ریحانه جان پاشواماده شو یه سربریم بازارتایه مقدارمیوه بخریم 🍑🍒🍐🍎🍏🍋🍌🍉🍇 ریحانه اماده شد وهمراه مامان به بازاررفتن توراه به مغازه اسباب بازی فروشی رسیدن ریحانه یه عروسک خیلی زیبارودیدکه پشت ویترین مغازه داشت خودنمایی میکرد☺️☺️☺️ ریحانه گفت مامان جون این عروسک روبرام میخری مامان قیمت عروسک روپرسید وگفت ریحانه جان این عروسک خیلی گرونه باید خودت پولهای توجیبی ات روجمع کنی ویه مقدارهم من بهت میدم تابتونی عروسک روبخری😌😌😌 ریحانه دوباره به عروسک نگاه کردوباقیافه درهم دنبال مامانش راه افتاد وقتی رسیدن خونه ریحانه قلکش رواوردکه خالی بود اخه اون همه ی پولهاش روخرج کرده بود وهیچ پس اندازی نداشت 😭😭😭 ریحانه تصمیم گرفت ازفرداکه بابابهش پول توجیبی میده اونهاروبندازه داخل قلک تابتونه اون عروسک قشنگ روبخره👌👌👌👌👌👌 هرروزکه بابابه ریحانه پول میداداون پول رومینداخت توقلکش واصلاهیچ خرجی نمیکرد😄😄😄 بعدازیه مدت قلک پرازپول شد وریحانه باخوشحالی قلک رواورد پیش مامان وگفت مامان ببین من پولهام روجمع کردم حالاوقتشه که بریم وعروسک روبخریم☺️☺️☺️☺️ مامان گفت باشه دخترم فرداکه ازمدرسه اومدی باهم میریم بازار👌👌👌 شب باباداشت اخبارگوش میدادوریحانه هم داشت بازی میکرد که گوینده اخبارگفت توبعضی ازشهرهاسیل اومده وبسیاری ازمردم خونه هاشون زیراب مونده وهمه زندگی شون روازدست دادن 😭😭😭بابا ومامان ازشنیدن این خبرخیلی ناراحت شدن باباگفت هرکاری ازدستمون برمیادباید برای هم وطنان عزیزمون انجام بدیم 😐😐😐 فرداتومدرسه سرصف خانم مدیرگفت بچه ها حتماهمه ی شمامطلع شدید که سیل خسارات زیادی به بعضی ازشهرهاواردکرده وخیلی ازمردم احتیاج به کمک دارن تواین شرایط وظیفه مااینه که به اونهاکمک کنیم ❤️❤️❤️❤️ مافردارو💟روزهمدلی💟 بامردم سیل زده اعلام میکنیم وازشماهم میخوایم درحدتوانتون به دوستانتون که گرفتارسیل شدن کمک کنید🙏🙏🙏🙏🙏 ریحانه باخودش فکرکرد فرداچه چیزی برای کمک بیاره همینطوری توفکربودکه رسید خونه 🏡🏡🏡🏡 مامان گفت ریحانه جان امروزعصری میریم بازارتاعروسکی که میخواستی روبخریم ریحانه باخوشحالی گفت باشه مامان خوبم ورفت سراغ کیفش تامشق هاش روبنویسه😄😄😄😄 ریحانه بعدازنوشتن مشق هاش دستش روگذاشته بودزیرچونه اش داشت به بچه هایی که بخاطرسیل تمام وسایل زندگی شون روازدست داده بودن وزندگی سختی که توچادرداشتن وبه صحبت های خانم مدیر وروزهمدلی فکرمیکرد 🤔🤔🤔که یک دفعه یه فکرخوبی به ذهنش اومد عصرشد مامان گفت ریحانه خانم پاشوحاضرشوبریم بازارکه خانم عروسکه منتظرته که برای همیشه بیادپیشت 🌷🌷🌷🌷 ریحانه گفت مامان جووونم من دیگه عروسک نمیخوام من فرداقلکم رومیبرم مدرسه تابه دوستان سیل زده ام کمک کنم 😊😊😊 شماهم برای من یه قلک دیگه بخر ومن دوباره پولهام روجمع میکنم واون عروسک رومیخرم☺️☺️☺️ مامان گفت افرین ریحانه جوووونم خیلی تصمیم خوبی گرفتی ومن به داشتن دخترخوب ومهربونی مثل شما افتخارمیکنم 👏👏👏👏 ریحانه دستش روگذاشت جلوی دهانش وریزریزخندید☺️☺️☺️ (خانم نصر آبادی) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در ماشین را بازکرد وپیاده شد. سمتِ من آمد و در را برام باز کردو گفت: _هوا خوبه بیا یه کم اینجا بشینیم. خوشحال شدم و منم پیاده شدم و رفتم کنارش. چند قدم اون طرف تر چند تا درخت بود که تازه برگهاشون جوانه زده بود . دستم را گرفت و به سمت درخت ها برد. هوای خیلی خوبی بود. نسیمِ روح نوازی هم می وزیدو نفسِ عمیقی کشیدم. لبخند زدو گفت: _بهتره بنشینیم. زیرسایه ی درخت ها نشستیم. خیره شد به چشمهام و دستهام را میان دستهاش گرفت و گفت: _گندم جان خودت می دونی که چقدر دوستت دارم. از وقتی واردِ زندگیم شدی؛ زندگی برام یه معنای دیگه پیدا کرده. همیشه ترسِ این را داشتم که همسرم نتونه با شرایط کاریم و سختی هایی که داره کنار بیاد. ولی این چند ماه تو ثابت کردی که همراهِ خوبی برای من هستی. حتی وقت هایی که دیر از سرِ کار برمی گشتم و می دونستم که تنهایی توی خانه چقدر بهت سخت گذشته؛ ولی اصلا گله نمی کردی. هر روز که می گذره بیشتر از قبل؛ احساس می کنم که چقدر دوستت دارم و علاقه ام بهت بیشتروبیشتر می شه. به خاطر داشتنت؛ همیشه خدارا شکر می کنم. تا خواستم چیزی بگم یک دفعه خم شدو دستم را بوسید. جا خوردم 😳 خواستم دستم را بکشم ولی نگذاشت و گفت: _تو لایق بهترین هایی . اینو بدون . تمامِ تلاشم را می کنم که احساس ناراحتی نکنی. ولی ..... یک دفعه سرش را برگرداند. انگار گفتنش سخت بود براش. مکثی کرد و دوباره با لبخند نگاهم کرد. وادامه داد: _ولی خودت هم می دونی مجبورم گاهی ازت دور باشم . _یعنی دوباره مأموریت😩⁉️ _فقط چند روزه . زود برمی گردم. _آخه باور کن خیلی سخته. این یکی را نمی تونم دیگه. چرا باید بری؟ دستش را روی گونه ام گذاشت ونوازش کردو گفت: _گندم جان هنوز یادت نرفته که به خاطر نبودنِ بابات چقدر سختی کشیدی؟ اگر من و امثالِ من نباشیم؛ ممکنه بلایی که سرِتو اومد؛ سرِ هزاران بچه دیگه بیاد. ما باید بریم و از مرزهای کشور حراست کنیم. سرم را پایین انداخته بودم و اشکهام بی اختیار می ریخت. دستش را زیرِ چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد وگفت: _یعنی می خوای با این اشکهات ناراحتم کنی؟ زود اشکهام را پاک کردم و گفتم: _نه نه! فقط دلم تنگ می شه 😔 خندید وگفت: _خب عزیزم منم دلم تنگ می شه. ولی چاره ای نیست باید تحمل کنیم. قرار نیست که زندگی همیشه گل وبلبل باشه که. در کنار خوشی ها، سختی هایی راهم باید تحمل کرد. ولی در عوض امید داریم که بعد از چندروز سختی و دوری بازهم همدیگر را می بینیم. پس اخم هات را باز کن و بخند. به برگشتنم فکر کن 😊 دلم نمی خواست ناراحت باشه. مخصوصا حالا که قرار بود چند روزی از هم دور باشیم. لبخندی زدم که گفت: _آفرین این شد. حالا پاشو بریم. دستم را گرفت و به سمت ماشین رفتیم. سوار شدیم. ولی دلم آرام نمی شد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون