داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
شهر پرنده ها🌹
روزی روزگاری، شهری بودکه پرندگان زیادی در ان زندگی می کردند.
و طوطی رئیسِ آن شهر بود.
پرنده ها با گِل و چوب های ریز برای خودشان خانه ساخته بودند.
اما یک روز، بارانِ فراوانی باریدو سیل جاری شد.
قدرتِ باران آنقدر زیاد بود که درختها را تکان می داد و لانه های پرنده ها از بالای درختها به زیر افتاد.
و خراب شد.
وقتی طوفان تمام شد.
پرنده ها دیگر لانه ای نداشتند.
طوطی همه پرنده هارا جمع کرد و گفت:
همه باید به هم کمک کنید و تمامِ لانه ها را بازسازی کنید.
به خاطرِ بارندگی گِل بسیاری بوجود آمده بود.
همه پرنده ها مشغول جمع کردنِ گِل شدند.
وبا کمک هم یک یکِ لانه هارا از نو ساختند .والبته این بار ، لانه های محکمی ساختند که در اثرِ باران و طوفان و سیل خراب نشود .
واز آن به بعد با آرامش کنارِ هم زندگی کردند.
وخدا را شکر کردند.
از آن به بعد هر چه سیل وطوفان امد دیگر لانه پرنده ها خراب نشد .
(محمد حسین)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_297
با رفتنِ قادر غم به دلم نشست وبغض گلوم را گرفت. ولی بهش قول داده بودم. پس باید صبوری می کردم.
وقتی به حرفهاش فکر می کردم، کمی دلم آرام می شد.
حق با قادر بود؛ باید او وامثالِ او باشند تا دیگران در آرامش زندگی کنند.
ومن و امثالِ من باید صبوری کنیم و راضی باشیم به رضای خدا و حمایت کنیم از همسرانمون.
همه این ها درست بود. ولی دلم تنگش می شد. حتی همان ساعت اول؛ بعد از رفتنش.😔
همه در تدارکِ کارهای خانه و آماده شدن برای سالِ نو بودند.
ومن که دستم به کاری نمی رفت، ترجیح می دادم به بهانه امیرکوچولو از جام تکان نخورم.
شب شد و با اینکه ساعتی بیشتر از رفتنِ قادر نمی گذشت ولی عجیب احساس دلتنگی داشتم و حوصله هیچی و هیچ کس را نداشتم. بارها خواستم که تنهایی به اتاقِ بالا پناه ببرم ولی یاداوری حرفهای قادر باعث می شد که سعی کنم صبور باشم.
ولی خیلی سخت بود خیلی.😩
پناه بردم به سجاده و بعد از نماز کلی برایش دعا کردم و بعد از خدا خواستم کمکم کنه.
نباید با بیتابی کردن هام مانع کارش می شدم. باید خیالش از بابت من راحت می بود تا با توان بیشتری به کارش برسه.
فقط از خدا یاری خواستم.
همه متوجه حالم بودند و سعی می کردند یه جوری حواسِ من را به کاری یا حرفی پرت کنند.
منم باهاشون همراهی می کردم تا پریشانی حالم مشخص نباشه.
ولی بابا مثلِ همیشه مهربان و خندان،
از وقتی به خانه آمد و نمازش را خواند؛
کنارم نشست و تکان نخورد.
از هر دری سخنی می گفت و هرطور بود خنده به لبم می کاشت.
ومن چقدر خوشبخت بودم با داشتنِ این
خانواده ی خوب و مهربان.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_298
آن شب به سختی برایم گذشت.
تاصبح خواب به چشمانم نیامد. فقط به این فکر می کردم.که الان قادر کجاست وچه می کند.
بعد از نماز صبح کمی خوابیدم.
که باسرو صدای دخترها از خواب بیدار شدم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. خورشید وسط آسمان بود .تعجب کردم. به ساعت نگاه کردم. وای نزدیک ظهر بود.
پس چرا من را بیدار نکرده بودند.
سریع پاشدم و رفتم پائین. مامان آشپزخانه بود و دخترها در حیاط بازی می کردند.
با دیدنم به طرفم دویدند و ازمن هم خواستند تا باهاشون بازی کنم .با اینکه حوصله نداشتم ولی درمقابل اصرارهاشون نتونستم دوام بیارم و همراهشون شدم. کلی دور حیاط دویدیم و سر و صدا کردیم. تا نفسم بند اومد و نشستم روی تخت.
صدای گریه ی امیر را شنیدم و به اتاق آبجی فاطمه رفتم. مشغول عوض کردنِ لباس امیر بود. با دیدنم خوشحال شدو گفت:
_گندم خیرببینی بیا امیر را نگه دار برم لباس هاش را بشویم.
با خوشحالی قبول کردم و امیر را توی بغلم گرفتم و شیشه شیرش را در دهانش گذاشتم.
با دیدنِ این طفل ِمعصوم تمامِ وجودم شاد شد. انگار هیچ غمی نداشتم.
به یکباره یادِ قادر افتادم که چقدر بچه دوست داره. توی دلم گفتم:
_خدایا یعنی یعنی به ماهم بچه می دی ؟😔
تا عصر کنارِامیر بودم و خوابیدن و بیدار شدن و شیر خوردنش را تماشا می کردم.
وقتی محمد از سرِ کار برگشت؛ برای اینکه راحت تر استراحت کند. رفتم پیشِ مامان وبابا.
بابا بادیدنم خندید و گفت:
_همه اش تقصیرِ این امیرکوچولوست نمی ذاره گندم من کنارم باشه .بیا باباجان دلم برات تنگ شده .😊
خندیدم و کنارش نشستم. مامان داشت تنهایی سفره هفت سین را آماده می کرد.
که پاشدم و کمکش کردم.
این طوری کمتر از نبودِ قادر غصه می خوردم.
بالاخره لحظه سال تحویل رسید و همه دور سفره جمع شدیم.
انگار رسمِ توی خانواده ما که همیشه سر سفره هفت سین عزیزی غائب باشه .
امسال هم جای قادر خالی بود.
هر چه سعی می کردم نمی شد که بهش فکر نکنم.
از سکوتم انگارهمه متوجه حالم شده بودند. که دستهای گرم بابا روی دستانم نشست.
ولبخندش دلم را گرم کرد.
هر چه که بود نباید باعثِ نگرانیِ خانواده ام می شدم. پس سعی کردم که لبخندبزنم و بغضم را فرو ببرم و تحمل کنم. 😊
ولی خیلی سخت بود خیلی. در اولین سال تحویل قادر کنارم نبود.😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
ندارم در خورِ یارم بجز یک جانِ ناقابل
که گر امضا کند نذرم؛وجودم هم شود شامل
الهی که پذیرا باشد این تحفه زدرویش
که رسم است بزرگان را پذیرند از دلِ ریش
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
دلتون ارام
خانه هاتون گرم
حاجاتتون روا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🍒🌹 برای تربیت فرزندانتون همین امروز اقدام کنید!👌
💥 دوره جامع تربیت فرزند از قبل تولد تا بعد از 21 سالگی
🌺 در این دوره، اساتید مجرب و متخصص تنهامسیری، دقیق ترین مطالب تربیت فرزند رو طبق مبانی #استاد_پناهیان تقدیم مخاطبین خواهند کرد.
💼 این دوره جامع شامل ده کلاس تربیتی برای سنین متفاوت هست که شما بزرگواران با توجه به سن فرزندانتون میتونید در یک یا چند کلاس به طور همزمان شرکت کنید.
🌹 جهت ثبت نام در دوره، کلمه " تربیت فرزند" رو به آی دی زیر ارسال بفرمایید:
@AD_Sabtenam
هزینه شرکت در هر کلاس، 20 هزار تومان خواهد بود.
🔵 کلاس ها حدود 12 جلسه و در طول یک ماه و "در فضای مجازی" برگزار خواهند شد.
✔️ ضمنا استاد دوره، آقای حسینی با نام کاربری ستاره های حیات هستند.
👌برای آشنایی بیشتر با مباحث مطرح شده در این دوره وارد کانال زیر بشید👇
http://eitaa.com/joinchat/4205379595C116235f8c3
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام باقر علیه السلام فرمودند:💚
خوشا به حال آن کس که زمان حضرتش را دريابد و در جمع ياوران او باشد، و بدا و بسيار بدا به حال کسی که با او مخالفت و ستيزه کند و از حضرتش فرمان نبرد و در زمرهی دشمنانش درآيد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون