🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
ای که مرا خوانده ای. راه نشانم بده〰️
🌸من یاد گرفتم خودمو دوست داشتنیامو درست نشناخته بودم.خیلی جاها مطابق میل دلم هم رفتار کرده بودم ،هم دینداری.😓
حالا یاد گرفتم بهتر بتونم علایقمو مدیریت کنم تا بنده ای عبد و مودب باشم.
🌸از عقل و آگاهیام بدرستی استفاده کنم ،رنجای خوب زندگیمو بشناسم ،اونا رو بپذیرم ،درمقابلشون صبر کنم و ناشکری نکنم.
🌸با جدیت و پشتکار و فهم خیلی چیزا،بهتر تمرین مبارزه با هوای نفسم کنم و با تمرکز بر ذهنم قدرت روحیمو بالا ببرم.
🌸با پا گذاشتن رو من وجودم ناخالصیای درونمو صاف کنم.و در این راه از ائمه معصومین یاری بگیرم و اون بزرگواران رو سر لوحه خودم قرار بدم .و نیّتهامو قربه الی الله کنم.(خیلی وقتا فراموش میکردم و بهش اهمیت نمیدادم.)
🌸فهمیدم هر لحظه از زندگیمو به چشم امتحان نگاه کنم.به خدا خوش بین باشم حتی تو سخت ترین شرایط که همه چی به کامم تلخه.
🌸🚨متوجه امتحان شدن از ناحیه پدر و مادرم شدم که تواضع و ادبمو بهشون بیشتر کنم.تا دعای خیرشون همیشه شامل حال خودمو زندگیم بشه.🚨
🌸حالا دیگه وقتی نماز اول وقتامو از دست میدم عمیق تر به قضیه نگاه می کنم،وسعی می کنم خودمو ارزیابی کنم ، ببینم چی باعث شد از این موهبت محروم بشم.💫
🌸📚کتاب راز حیاتو چندین بار خوندم ،و هر بار دیدم هنوز خیلی چیزا هست که درست یاد نگرفتم .هنوز خیلی لنگ می زنم.
هنوز خیلی جاها باید تمرین مبارزه با نفسمو تقویت کنم تا آماده ملاقات با خداوند بشم.
🌸وقتی به مرگ فکر می کردم لرز بهم می افتاد ،ولی باید از این فرصت باقیمونده عمرم درست استفاده کنم .این ملاقات ،یه ملاقات معمولی نیست.دیدار با خالق یکتاست.
باید خیلی عمیق به لحظه جون دادنم فکر کنم .دقت کنم آیا کارایی که تو زندگیم کردم ارزش داشت؟آیا از انجامش راضی ام؟
تا وقت دارم باید جبران کنم.
〽️این آموخته ها فرصت دوباره زندگی من بود.باید برگردم عقب همه چی رو چک کنم.💯
🌺پروردگارا❕🌺
👌این کلاس فراخوانی بود که از طرف تو بهش دعوت شدم.فرصتی بود برای جبران کمّ و کاستیهام.برای ارتقاء ظرف وجودم.
تو اینقدرررر منو دوست داری که موقع امتحانم کمکم می کنی تا قبول بشم.
خدایا❕
همیشه به تو توکل دارم و همه چی رو به خودت میسپرم.راضیم به رضای تو.
یا ایتها النفس المطمئنه☆ارجعی الی ربک راضیه مرضیه☆فادخلی فی عبادی☆وادخلی جنتی☆
🌸🌼🌸🌼🌸
خدارا شاکریم که در خدمت شما بزرگواران هستیم 👌
منتظر حضور سبزتان در دوره های حیات برتر هستیم
سوالی داشتید در خدمتم ✅
البته کلاس ما در تلگرام برپا می شه ✅
💐الحق ملیکه همه عالم رقیه است
السلام اے دستگیـر عالمین
اے بہ اربـاب دو عالم نورعین
روزمحشر چشم ما بردسٺ توسٺ
اشفعےلے فاطمہ بنٺ الحسیـن
💐ڪوچڪ بانـوےبابا
تولدٺ مبارڪ
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
منبع تمام اخلاق
#آیت_الله_سعادت_پرور
ای عزیز من؛
سربسته بگویم منبع تمام اخلاق و کردار حسنه و سیئه،موحد بودن و نبودن است.
اگر در خود رذیله ای دیدید، بدانید توحید و خداپرستی در شما وجود ندارد،بلکه به لفظ اکتفا کرده اید.
(رسائل عرفانی: ص۱۹۱)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 به ناموس خلقت احترام بگذاریم!
👈🏻این ننگ ماست که برای کارمند شدن سر و دست میشکنیم ...
#تصویری
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
مشکل کجاست؟🌹
در یک جنگلِ پر درخت؛ حیواناتِ زیادی زندگی می کردند.
در تنه یک درختِ بلوطِ پیر، موشی لانه داشت.
او هرروز از لانه بیرون می رفت و بلوط و گردو و فندق جمع می کرد و در لانه اش ذخیره می کرد. تا زمستان گرسنه نماند.
یک روز وقتی به لانه برگشت.
با کمال تعجب دید که هیچ فندق و گردویی در لانه اش نیست.😳
هر چه داخلِ لانه را گشت؛ چیزی پیدا نکرد.
با ناراحتی از لانه بیرون آمد و با صدای بلند گفت:
_چه کسی از لانه من دزدی کرده⁉️
پرنده ها و حیواناتی که در همسایگی اش بودند؛ خیلی ناراحت شدند.
جغدِ پیر که بالای درخت لانه داشت.
به کنارِ موش آمد و گفت:
_دوستِ خوبم؛ چرا سرو صدا راه انداختی⁉️ بهتره که خوب فکر کنی و ببینی که چه اتفاقی افتاده .
ولی موش گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
خلاصه جغدِ پیر با اجازه موش،
موش خرما را به داخلِ لانه موش فرستاد و گفت:
_با دقت همه جارا ببین و بررسی کن چه اتفاقی افتاده.
موش خرما داخل شد وبادقت همه جا را نگاه کرد.
وقتی بیرون آمد گفت:
_همه بیایید ببینید.که چه اتفاقی افتاده .
و همه به لانه موش سرک کشیدند.
بله مشکلِ لانه ی موش مشخص شد.
در اثر بارندگی؛ ته لانه ی موش سوراخ شده بود و گردوها و فندق ها به داخل آن سوراخ رفته بود.
بعد همه با هم کمک کردند و لانه موش را برایش درست کردند و گردو و فندق هایش را برایش از سوراخ در آوردند.
و موش از همه تشکر کرد و
تصمیم گرفت؛ بعد از آن قبل از حرف زدن؛ بیشتر دقت کند.
چون عجله کرده بود. به ته لانه توجه نکرده بود.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_301
روزها به سختی می گذشت.
هر روز که می گذشت بی تاب تر می شدم. دیگه مطمین بودم که همه از حال وروزم پِی به دردِ درونم می برند. دیگه نمی تونستم پنهان کنم. دردی را که از دوری قادرمی کشیدم.دلم می خواست تنها باشم ولی اجازه نمی دادند. تا تنها می شدم به بهانه های مختلف صدایم می کردند وسرم را به کاری گرم می کردند.
ولی هیچ کدام از این رفتارهاشون نمی تونست تصلای دلِ بیقرارم باشه.
بالاخره یه روز عمو رجب بقال محله کسی را دنبالم فرستاد که قادر تلفن زده بیا.
سر از پا نمی شناختم. با عجله خودم را رساندم.
گوشی تلفن گوشه ای از معازه اش بود. با رفتنِ من؛ گوشی را به دستم دادو خودش از معازه بیرون رفت.
صدای قادر را که شنیدم؛ فقط تونستم سلام بگم وبعد بغضِ چند روزه ام ترکید و صدای هق هق گریه ام بلندشد.
نمی خواستم ناراحت بشه؛ ولی واقعا دستِ خودم نبود.
آرام و مهربان دلداریم می داد.
_گندم جان، عزیزم، مگر چند روزه من ازت دورم. به این زودی دلت تنگ شده؟
عزیزم باید صبور باشی.
راستی عیدت مبارک 😊
خنده ام گرفت از حرفش. چون من اصلا از عید چیزی نفهمیده بودم بدونِ او.
اشکهام و پاک کردم و گفتم:
_عید شما هم مبارک.
_خدارا شکر گریه هات تمام شد؟
_دست خودم نیست. به خدا دلم تنگ شده 😩
_منم دلم تنگ شده.😊
_قادرجان؟
_جانم عزیزم؟
_کِی برمی گردی؟
یه دفعه زد زیر خنده و گفت :
_یه چیزی بگم قول می دی ناراحت نشی؟
_چی شده؟
_چیزی نیست نگران نشو . فقط من باید چند روز بیشتر بمونم. شاید تا آخر تعطیلات نتونم بیام. خواستم در جریان باشی.
_وای نه 😩
نمی تونم دیگه. تورا خدا زودتر بیا.
_چشم عزیزم سعی خودم را می کنم.
فقط قول بده صبور باشی.
_سخته به خدا خیلی سخته 😭
_گندم جان، دوریت برای منم سخته.
ولی عزیزم چاره ای نیست. در عوض برگردم، چند روز خانه ام. قول می دم هر جا دوست داری ببرمت.
دیگه نتونستم چیزی بگم.
بغض کرده بودم.
با بدبختی تونستم ازش دل بکنم و خداحافظی کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_302
هر روز برای برگشتنِ قادر لحظه شماری می کردم.
خانه ای که باعثِ آرامشم بودو آغوش گرم وپر محبتِ بابا؛ هم دیگر نمی توانست دلِ بیقرارم را آرام کنه.
حتی وقتی می رفتم اتاقم و خیره می شدم به گندمزار؛ بازهم فقط و فقط اشک بود که از گوشه چشمم می چکیدو همدمم می شدو تصویر قادر را می دیدم. احساس می کردم که قیافه اش هم داره از یادم می ره.
چقدر سخت بود.
بالاخره اون روزهای سخت گذشت.
تعطیلات هم تمام شدو ملیحه هم به خانه اش برگشت.
به دلم شده بود که امشب می آید.
کلافه و سردر گم مرتب پله هارا بالا و پایین می رفتم. ساعتی خانه بودم و ساعتی به بهانه ای بیرون می رفتم تا کوچه را سرک می .کشیدم.
به امیدِ دیدنِ ماشین قادر.
همه صبورانه رفتارم را تحمل می کردند.
کسی پا پیچم نمی شدو من دل آشوب و منتظر دورِ خودم می چرخیدم.
شب شد و ازش خبری نشد. دیگه طاقتم تمام شده بود. منتظر جرقه ای بودم تا بغضم بترکد.
ثانیه ها به کندی می گذشت.
نیمه شب شد وخبری نشد.
همه خوابشان می آمد. ناچار به اتاقم پناه بردم.
هر چه کردم خوابم نبرد. صدایی از کوچه شنیدم. سراسیمه از پله ها پایین آمدم.
صدای بابا را شنیدم :
_صبر کن!باهم بریم بیرون. دیر وقته .
سرم را به نشانه تائید تکان دادم.
بابا دستم را گرفت و بوسه ای به پیشانی ام زدو باهم بیرون رفتیم.
باورم نمی شد.
خودش بود.
دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم😍.
ولی نمی شد. همه جا تاریک بودو همه خواب بودند. از ماشین پیاده شد. دست بابا را رها کردم و خودم را بهش رساندم.
دیگه هیچی برام مهم نبود.
داشتم از دلتنگی می مردم. خودم را در آغوشش پرت کردم و زدم زیر گریه .
آرام من را از خودش جدا کردو توی چشمهام نگاه کردو اشکهام را با پشت دستش پاک کردو گفت:
_گندم جان تورا خدا گریه نکن. می دونی که نمی تونم ناراحتیت را ببینم.
خندیدم و گفتم:
_این گریه دیگه از خوشحالیه.😊
لبخندی زدو گفت:
_خدا راشکر که خوشحالی.😊
به سمت خانه راه افتادیم بابا نبود.
داخل حیاط که شدیم. بابا را دیدم که کنارِ حوض مشغول وضو گرفتنه.
جلو آمد و قادر را بغل کردو خوش آمدگفت.
خستگی از سر وصورتِ قادر می بارید.
رفتیم داخل و زود براش چای آماده کردم. وغذا گرم کردم.
تمامِ راه را یک سره رانندگی کرده بود. خسته بودو معلوم بود خیلی بی خوابی کشیده.
انگار همین چند روز کلی لاغر شده بود.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون