eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
135 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
مشکل کجاست؟🌹 در یک جنگلِ پر درخت؛ حیواناتِ زیادی زندگی می کردند. در تنه یک درختِ بلوطِ پیر، موشی لانه داشت. او هرروز از لانه بیرون می رفت و بلوط و گردو و فندق جمع می کرد و در لانه اش ذخیره می کرد. تا زمستان گرسنه نماند. یک روز وقتی به لانه برگشت. با کمال تعجب دید که هیچ فندق و گردویی در لانه اش نیست.😳 هر چه داخلِ لانه را گشت؛ چیزی پیدا نکرد. با ناراحتی از لانه بیرون آمد و با صدای بلند گفت: _چه کسی از لانه من دزدی کرده⁉️ پرنده ها و حیواناتی که در همسایگی اش بودند؛ خیلی ناراحت شدند. جغدِ پیر که بالای درخت لانه داشت. به کنارِ موش آمد و گفت: _دوستِ خوبم؛ چرا سرو صدا راه انداختی⁉️ بهتره که خوب فکر کنی و ببینی که چه اتفاقی افتاده . ولی موش گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خلاصه جغدِ پیر با اجازه موش، موش خرما را به داخلِ لانه موش فرستاد و گفت: _با دقت همه جارا ببین و بررسی کن چه اتفاقی افتاده. موش خرما داخل شد وبادقت همه جا را نگاه کرد. وقتی بیرون آمد گفت: _همه بیایید ببینید.که چه اتفاقی افتاده . و همه به لانه موش سرک کشیدند. بله مشکلِ لانه ی موش مشخص شد. در اثر بارندگی؛ ته لانه ی موش سوراخ شده بود و گردوها و فندق ها به داخل آن سوراخ رفته بود. بعد همه با هم کمک کردند و لانه موش را برایش درست کردند و گردو و فندق هایش را برایش از سوراخ در آوردند. و موش از همه تشکر کرد و تصمیم گرفت؛ بعد از آن قبل از حرف زدن؛ بیشتر دقت کند. چون عجله کرده بود. به ته لانه توجه نکرده بود. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزها به سختی می گذشت. هر روز که می گذشت بی تاب تر می شدم. دیگه مطمین بودم که همه از حال وروزم پِی به دردِ درونم می برند. دیگه نمی تونستم پنهان کنم. دردی را که از دوری قادرمی کشیدم.دلم می خواست تنها باشم ولی اجازه نمی دادند. تا تنها می شدم به بهانه های مختلف صدایم می کردند وسرم را به کاری گرم می کردند. ولی هیچ کدام از این رفتارهاشون نمی تونست تصلای دلِ بیقرارم باشه. بالاخره یه روز عمو رجب بقال محله کسی را دنبالم فرستاد که قادر تلفن زده بیا. سر از پا نمی شناختم. با عجله خودم را رساندم. گوشی تلفن گوشه ای از معازه اش بود. با رفتنِ من؛ گوشی را به دستم دادو خودش از معازه بیرون رفت. صدای قادر را که شنیدم؛ فقط تونستم سلام بگم وبعد بغضِ چند روزه ام ترکید و صدای هق هق گریه ام بلندشد. نمی خواستم ناراحت بشه؛ ولی واقعا دستِ خودم نبود. آرام و مهربان دلداریم می داد. _گندم جان، عزیزم، مگر چند روزه من ازت دورم. به این زودی دلت تنگ شده؟ عزیزم باید صبور باشی. راستی عیدت مبارک 😊 خنده ام گرفت از حرفش. چون من اصلا از عید چیزی نفهمیده بودم بدونِ او. اشکهام و پاک کردم و گفتم: _عید شما هم مبارک. _خدارا شکر گریه هات تمام شد؟ _دست خودم نیست. به خدا دلم تنگ شده 😩 _منم دلم تنگ شده.😊 _قادرجان؟ _جانم عزیزم؟ _کِی برمی گردی؟ یه دفعه زد زیر خنده و گفت : _یه چیزی بگم قول می دی ناراحت نشی؟ _چی شده؟ _چیزی نیست نگران نشو . فقط من باید چند روز بیشتر بمونم. شاید تا آخر تعطیلات نتونم بیام. خواستم در جریان باشی. _وای نه 😩 نمی تونم دیگه. تورا خدا زودتر بیا. _چشم عزیزم سعی خودم را می کنم. فقط قول بده صبور باشی. _سخته به خدا خیلی سخته 😭 _گندم جان، دوریت برای منم سخته. ولی عزیزم چاره ای نیست. در عوض برگردم، چند روز خانه ام. قول می دم هر جا دوست داری ببرمت. دیگه نتونستم چیزی بگم. بغض کرده بودم. با بدبختی تونستم ازش دل بکنم و خداحافظی کردم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هر روز برای برگشتنِ قادر لحظه شماری می کردم. خانه ای که باعثِ آرامشم بودو آغوش گرم وپر محبتِ بابا؛ هم دیگر نمی توانست دلِ بیقرارم را آرام کنه. حتی وقتی می رفتم اتاقم و خیره می شدم به گندمزار؛ بازهم فقط و فقط اشک بود که از گوشه چشمم می چکیدو همدمم می شدو تصویر قادر را می دیدم. احساس می کردم که قیافه اش هم داره از یادم می ره. چقدر سخت بود. بالاخره اون روزهای سخت گذشت. تعطیلات هم تمام شدو ملیحه هم به خانه اش برگشت. به دلم شده بود که امشب می آید. کلافه و سردر گم مرتب پله هارا بالا و پایین می رفتم. ساعتی خانه بودم و ساعتی به بهانه ای بیرون می رفتم تا کوچه را سرک می .کشیدم. به امیدِ دیدنِ ماشین قادر. همه صبورانه رفتارم را تحمل می کردند. کسی پا پیچم نمی شدو من دل آشوب و منتظر دورِ خودم می چرخیدم. شب شد و ازش خبری نشد. دیگه طاقتم تمام شده بود. منتظر جرقه ای بودم تا بغضم بترکد. ثانیه ها به کندی می گذشت. نیمه شب شد وخبری نشد. همه خوابشان می آمد. ناچار به اتاقم پناه بردم. هر چه کردم خوابم نبرد. صدایی از کوچه شنیدم. سراسیمه از پله ها پایین آمدم. صدای بابا را شنیدم : _صبر کن!باهم بریم بیرون. دیر وقته . سرم را به نشانه تائید تکان دادم. بابا دستم را گرفت و بوسه ای به پیشانی ام زدو باهم بیرون رفتیم. باورم نمی شد. خودش بود. دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم😍. ولی نمی شد. همه جا تاریک بودو همه خواب بودند. از ماشین پیاده شد. دست بابا را رها کردم و خودم را بهش رساندم. دیگه هیچی برام مهم نبود. داشتم از دلتنگی می مردم. خودم را در آغوشش پرت کردم و زدم زیر گریه . آرام من را از خودش جدا کردو توی چشمهام نگاه کردو اشکهام را با پشت دستش پاک کردو گفت: _گندم جان تورا خدا گریه نکن. می دونی که نمی تونم ناراحتیت را ببینم. خندیدم و گفتم: _این گریه دیگه از خوشحالیه.😊 لبخندی زدو گفت: _خدا راشکر که خوشحالی.😊 به سمت خانه راه افتادیم بابا نبود. داخل حیاط که شدیم. بابا را دیدم که کنارِ حوض مشغول وضو گرفتنه. جلو آمد و قادر را بغل کردو خوش آمدگفت. خستگی از سر وصورتِ قادر می بارید. رفتیم داخل و زود براش چای آماده کردم. وغذا گرم کردم. تمامِ راه را یک سره رانندگی کرده بود. خسته بودو معلوم بود خیلی بی خوابی کشیده. انگار همین چند روز کلی لاغر شده بود. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 آمدم امشب که با یادت شده گریان دلم در به در، در کوچه های بی کسی؛ حیران دلم مثلِ هرشب؛بینوا در کوی وبرزن گشته ام عاشقم؛ سرگشته ام؛مدهوش چون مستان دلم کاش پایان آید این دردم؛ رسد روزی وصال کزفراقت بی قرارم؛ می شود ویران دلم اللهم عجل لولیک الفرج🌸 شبتون بهشت ماندگار باشید وبرقرار التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚امام صادق علیه السلام فرمودند:💚 مقرّ خلافت و حکومت حضرت شهر کوفه است و مجلس حُکم و قضاوتش مسجد اعظم آن، و بَيت‌ُالمال و مَحّل سکوُنت ايشان مسجد سهله خواهد بود. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
20.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 تیزر زیبای همایش بزرگ در کرج جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۸ 💥 همراه با سخنرانی "استاد پناهیان" ❤️ @IslamLifeStyles