🌺🍃اﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ...
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ بہ ڪﺴﯽ ڪہ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭے ﺁﺏ ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ڪﺮﺩ
🌺🍃ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ...
بہ ڪﺴﯽ ڪہ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾڪ ﺿﺮبہ ﻋﺼﺎ ڪہ بہ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞنوﺍﺧﺘہ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ڪﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎے ﺩﯾﮕﺮ بہ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤہ ﺟﺎﺭے ﺷﻮﺩ .
🌺🍃ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ...
ﺑہ ﮐﺴﯽ ڪہ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩرﺧﺎڪ ﻏﺮﻕ ڪﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕہ ﺩﺍﺭﺩ؛
🌺🍃اﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ...
بہ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ﺗﺎ ﺑہ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫابرسی
❄️❄️❄️❄️❄️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#ما_در_دنیا_فقط_دو_روز_مسافریم_بعد_به_دنیای_دیگر_میرویم
#مسعود_عالی
#دنیا مثل #مسافر_خانه است
🌼شما باید دنیا را مثل یک مسافرخانه ای بدانید که باید مدتی در آن زندگی کنید و بعد از آنجا بروید. پس انسان باید شان دنیا را بداند و به آن دلبستگی پیدا نکند. دیگر اینکه هر کاری که انسان در این دنیا می کند باید حجت آخرتی آنرا آماده بکند. یعنی انسان بتواند جوابگوی کارهایش باشد. پس اگر شما دید خودتان را نسبت به مرگ اصلاح کنید و بدانید که چه آغوش های گرمی منتظر ما هستند و اگر می دانید سختی هایی در آن دنیا است باید به این دنیا #دل نبندید و هر کاری که در دنیا می کنید حجت آخرتی برای آن داشته باشید. اگر دید انسان این طور باشد، مرگ صیقل دهنده است نه ترساننده.
پس باید از مرگ ترسید ولی نباید اضطراب داشت.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
شیخ جعفر مجتهدی(ره) در
جوانـــے خیلی دنبـال دستیابی
به علــم #ڪیمیا بود.
روزی ندایی از غیب شنید که :
جعفـر ! ڪیمیای اصلی، محبت
#اهـلبیت علیهم السلام است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#ازخدابخواه
#اگر_توفیق_نمازشب_میخواهی
#بایدازخدابخواهی
#حاج_آقا_قرائتی
نمازشب توفیقى میخواهد كه آن را هم باید از #خدا طلبید. گاهى گناهان و دروغ ها سبب محرومیّت انسان از نمازشب مى گردد وشیرینى عبادت ونیایش، از انسان گرفته میشود.
🌙 #نماز_شب
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گمشده ما در زندگی دنیا
#تصویری
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
گلهای باغچه🌹
امین والهام خواهر وبرادر بودندو عارفه دختر عموی آنها بود
خانه انها یک خانه سه طبقه بود .
مادر بزرگ وپدربزرگ طبقه اول .
عارفه خانواده اش طبقه ی دوم
و امین والهام وبابا و مامانشون طبقه سوم زندگی می کردند .
مادر بزرگ در باغچه گل های زیبایی کاشته بود.
و هرروز با پدر بزرگ به باغچه رسیدگی می کردند
کنار باغچه گلدان گذاشته بودند .
حیاط خیلی زیبا شده بود.
بچه ها هر روز توی حیاط بازی می کردند
و مواظبِ گل هاوگلدان ها بودند.
اما یک روز عمه به خانه انها امد و
امیر علی پسر عمه شروع کرد در حیاط توپ بازی کردن
هر چه بچه ها گفتند امیر علی مواظب گل ها باش دقت نکردو
بالاخره توپش به گلدانی خورد وگلدان شکست .
صدای فریاد بچه ها بلند شد.
مادر بزرگ وعمه به حیاط دویدند
امیر علی گریه می کرد.
عارفه گفت:
_تو بچه بدی هستی گل هارا خراب کردی.
ولی مادر بزرگ جلو امد وامیر علی را بغل کردو گفت:
_اشکال نداره پسرم.گریه نکن.
دوباره درستش می کنم.
ولی امیر علی ترسیده بود.
عمه گفت:
_الان خودم درستش می کنم .
مادر بزرگ از جیبِ پیرهنش چند شکلات درآورد وبه بچه ها داد.
ویکی هم به امیر علی داد وگفت:
_پسرم باید ازاول دقت می کردی
که توپت به گل ها نخوره ولی الان که اتفاق افتاده نباید ناراحت باشی.
چون کاریه که شده .
همیشه قبل از اتفاق باید پیشگیری کنیم.
عمه گلدان شکسته را دور انداخت وان گل را در یک گلدان دیگر کاشت.
ودوباره سرجایش گذاشت
دوباره حیاط قشنگ شد .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_203
چند روز در روستا ماندیم.
مرخصی قادر تمام شدو برگشتیم خانه خودمان.
دلم برای خانه خودمان تنگ شده بود.
نمی دانم چه حسابی بود که از وقتی ازدواج کرده بودم؛ وقتی خانه پدر و مادرم می رفتم؛ حس مهمان بودن را داشتم و دلم می خواست که زودتر به خانه خودم برگردم.
ولی آن سال به خاطرِ نبودنِ قادر تمامِ تعطیلات وچند روز اضافه هم آنجا ماندم.
دلم پر می زد برای حیاطِ نقلی خودمان.
وقتی واردِ خانه شدم. نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم.
سریع به آشپزخانه رفتم و مشغولِ پخت وپز شدم.
قادر هم یه سر رفت اداره و تا غذا آماده شود برگشت.
بعد از مدتها یک ناهارِ دونفره خوردیم.
ودر دلم از خدا خواستم که دیگر قادر را ازمن دور نکند.
ولی کاش همیشه دعایمان مستجاب می شد.😔
چندروز از برگشتمان نگذشته بود که قادر گفت:
_عروسی یکی از دوستانم هست وماهم دعوتیم.
خیلی خوشحال شدم.
و برای رفتن به عروسی لحظه شماری می کردم.
از طرفی هم احساس می کردم.که حتما در این مراسم تنها خواهم بود. بدونِ هم صحبت.
بالاخره روزِ عروسی رسید و آماده شدیم و به طرفِ محلِ جشن رفتیم.
برام خیلی عجیب بود. برای اولین بار عروسی خارج از روستا رفته بودم.
و چقدر متفاوت .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون