eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃اﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ... ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ بہ ڪﺴﯽ ڪہ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭے ﺁﺏ ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ڪﺮﺩ 🌺🍃ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ... بہ ڪﺴﯽ ڪہ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾڪ ﺿﺮبہ ﻋﺼﺎ ڪہ بہ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞنوﺍﺧﺘہ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ڪﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎے ﺩﯾﮕﺮ بہ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤہ ﺟﺎﺭے ﺷﻮﺩ . 🌺🍃ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ... ﺑہ ﮐﺴﯽ ڪہ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩرﺧﺎڪ ﻏﺮﻕ ڪﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕہ ﺩﺍﺭﺩ؛ 🌺🍃اﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ... بہ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ڪﻦ ﺗﺎ ﺑہ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫابرسی ❄️❄️❄️❄️❄️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
مثل است 🌼شما باید دنیا را مثل یک مسافرخانه ای بدانید که باید مدتی در آن زندگی کنید و بعد از آنجا بروید. پس انسان باید شان دنیا را بداند و به آن دلبستگی پیدا نکند. دیگر اینکه هر کاری که انسان در این دنیا می کند باید حجت آخرتی آنرا آماده بکند. یعنی انسان بتواند جوابگوی کارهایش باشد. پس اگر شما دید خودتان را نسبت به مرگ اصلاح کنید و بدانید که چه آغوش های گرمی منتظر ما هستند و اگر می دانید سختی هایی در آن دنیا است باید به این دنیا نبندید و هر کاری که در دنیا می کنید حجت آخرتی برای آن داشته باشید. اگر دید انسان این طور باشد، مرگ صیقل دهنده است نه ترساننده. پس باید از مرگ ترسید ولی نباید اضطراب داشت. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
شیخ جعفر مجتهدی(ره) در جوانـــے خیلی دنبـال دستیابی به علــم بود. روزی ندایی از غیب شنید که : جعفـر ! ڪیمیای اصلی، محبت علیهم السلام است. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
نمازشب توفیقى میخواهد كه آن را هم باید از طلبید. گاهى گناهان و دروغ ها سبب محرومیّت انسان از نمازشب مى گردد وشیرینى عبادت ونیایش، از انسان گرفته میشود. 🌙 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨شادی ارواح طیبه شهدا از صدر اسلام تا کنون و امام شهـــــــــــــــدا صلــــــــــــــــــوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
گلهای باغچه🌹 امین والهام خواهر وبرادر بودندو عارفه دختر عموی آنها بود خانه انها یک خانه سه طبقه بود . مادر بزرگ وپدربزرگ طبقه اول . عارفه خانواده اش طبقه ی دوم و امین والهام وبابا و مامانشون طبقه سوم زندگی می کردند . مادر بزرگ در باغچه گل های زیبایی کاشته بود. و هرروز با پدر بزرگ به باغچه رسیدگی می کردند کنار باغچه گلدان گذاشته بودند . حیاط خیلی زیبا شده بود. بچه ها هر روز توی حیاط بازی می کردند و مواظبِ گل هاوگلدان ها بودند. اما یک روز عمه به خانه انها امد و امیر علی پسر عمه شروع کرد در حیاط توپ بازی کردن هر چه بچه ها گفتند امیر علی مواظب گل ها باش دقت نکردو بالاخره توپش به گلدانی خورد وگلدان شکست . صدای فریاد بچه ها بلند شد. مادر بزرگ وعمه به حیاط دویدند امیر علی گریه می کرد. عارفه گفت: _تو بچه بدی هستی گل هارا خراب کردی. ولی مادر بزرگ جلو امد وامیر علی را بغل کردو گفت: _اشکال نداره پسرم.گریه نکن. دوباره درستش می کنم. ولی امیر علی ترسیده بود. عمه گفت: _الان خودم درستش می کنم . مادر بزرگ از جیبِ پیرهنش چند شکلات درآورد وبه بچه ها داد. ویکی هم به امیر علی داد وگفت: _پسرم باید ازاول دقت می کردی که توپت به گل ها نخوره ولی الان که اتفاق افتاده نباید ناراحت باشی. چون کاریه که شده . همیشه قبل از اتفاق باید پیشگیری کنیم. عمه گلدان شکسته را دور انداخت وان گل را در یک گلدان دیگر کاشت. ودوباره سرجایش گذاشت دوباره حیاط قشنگ شد . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روز در روستا ماندیم. مرخصی قادر تمام شدو برگشتیم خانه خودمان. دلم برای خانه خودمان تنگ شده بود. نمی دانم چه حسابی بود که از وقتی ازدواج کرده بودم؛ وقتی خانه پدر و مادرم می رفتم؛ حس مهمان بودن را داشتم و دلم می خواست که زودتر به خانه خودم برگردم. ولی آن سال به خاطرِ نبودنِ قادر تمامِ تعطیلات وچند روز اضافه هم آنجا ماندم. دلم پر می زد برای حیاطِ نقلی خودمان. وقتی واردِ خانه شدم. نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم. سریع به آشپزخانه رفتم و مشغولِ پخت وپز شدم. قادر هم یه سر رفت اداره و تا غذا آماده شود برگشت. بعد از مدتها یک ناهارِ دونفره خوردیم. ودر دلم از خدا خواستم که دیگر قادر را ازمن دور نکند. ولی کاش همیشه دعایمان مستجاب می شد.😔 چندروز از برگشتمان نگذشته بود که قادر گفت: _عروسی یکی از دوستانم هست وماهم دعوتیم. خیلی خوشحال شدم. و برای رفتن به عروسی لحظه شماری می کردم. از طرفی هم احساس می کردم.که حتما در این مراسم تنها خواهم بود. بدونِ هم صحبت. بالاخره روزِ عروسی رسید و آماده شدیم و به طرفِ محلِ جشن رفتیم. برام خیلی عجیب بود. برای اولین بار عروسی خارج از روستا رفته بودم. و چقدر متفاوت . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون