eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز در روستا ماندیم. مرخصی قادر تمام شدو برگشتیم خانه خودمان. دلم برای خانه خودمان تنگ شده بود. نمی دانم چه حسابی بود که از وقتی ازدواج کرده بودم؛ وقتی خانه پدر و مادرم می رفتم؛ حس مهمان بودن را داشتم و دلم می خواست که زودتر به خانه خودم برگردم. ولی آن سال به خاطرِ نبودنِ قادر تمامِ تعطیلات وچند روز اضافه هم آنجا ماندم. دلم پر می زد برای حیاطِ نقلی خودمان. وقتی واردِ خانه شدم. نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم. سریع به آشپزخانه رفتم و مشغولِ پخت وپز شدم. قادر هم یه سر رفت اداره و تا غذا آماده شود برگشت. بعد از مدتها یک ناهارِ دونفره خوردیم. ودر دلم از خدا خواستم که دیگر قادر را ازمن دور نکند. ولی کاش همیشه دعایمان مستجاب می شد.😔 چندروز از برگشتمان نگذشته بود که قادر گفت: _عروسی یکی از دوستانم هست وماهم دعوتیم. خیلی خوشحال شدم. و برای رفتن به عروسی لحظه شماری می کردم. از طرفی هم احساس می کردم.که حتما در این مراسم تنها خواهم بود. بدونِ هم صحبت. بالاخره روزِ عروسی رسید و آماده شدیم و به طرفِ محلِ جشن رفتیم. برام خیلی عجیب بود. برای اولین بار عروسی خارج از روستا رفته بودم. و چقدر متفاوت . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
محسن لبخند زد و گفت:"مادرم از قول پدرم همیشه می گه(این ماییم که برای خودمون دینداری را سخت کردیم. ) البته باید بگما واجبات قانون داره. ولی مستحبات نه. هر وقت که دوست داشتی می تونی صداش کنی. حتما صدات را می شنوه." بعد به بالا اشاره کرد. امید نگاهی به آسمان پرستاره که از پنجره دیده می شد انداخت. با خودش گفت:"اینا هم این طوری دلشون خوشه. بذار خوش باشن" محسن سجاده را جمع کرد و کنار امید نشست. نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"چند دقیقه دیگه می رم برای سحری خوردن، میای که؟" امید گفت:" بله میام. از تنها موندن توی اتاق بهتره" وقتی پایین رفتند؛ امید با دیدن سالن غذا خوری تعجب کرد. تمامِ کارگران و مهندسین، مشغولِ خوردنِ سحری بودند. نوای دلنشینِ دعای سحر، گوش را نوازش می داد. با دیدنِ جمع و غذای سحری، اشتهایش باز شد. با لذت خورد. بعد از غذا همه برای نماز جماعت به سالن نمازخانه رفتند و او ترجیح داد در محوطه کمی قدم بزند. بعد از چند دقیقه روی نیمکتی نشست و گوشی اش را در آورد. روشنش کرد و پیام ها را چک کرد. چندین پیام از مادرش و دوستانش بود و یک ناشناس. ولی پیام و تماسی از پدرش نبود. می خواست گوشی را خاموش کند که کنجکاو شد پیام ناشناس را بخواند. پیام را که باز کرد، از تعجب چشمانش گرد شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490