هدایت شده از علیرضا پناهیان
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گمشده ما در زندگی دنیا
#تصویری
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
گلهای باغچه🌹
امین والهام خواهر وبرادر بودندو عارفه دختر عموی آنها بود
خانه انها یک خانه سه طبقه بود .
مادر بزرگ وپدربزرگ طبقه اول .
عارفه خانواده اش طبقه ی دوم
و امین والهام وبابا و مامانشون طبقه سوم زندگی می کردند .
مادر بزرگ در باغچه گل های زیبایی کاشته بود.
و هرروز با پدر بزرگ به باغچه رسیدگی می کردند
کنار باغچه گلدان گذاشته بودند .
حیاط خیلی زیبا شده بود.
بچه ها هر روز توی حیاط بازی می کردند
و مواظبِ گل هاوگلدان ها بودند.
اما یک روز عمه به خانه انها امد و
امیر علی پسر عمه شروع کرد در حیاط توپ بازی کردن
هر چه بچه ها گفتند امیر علی مواظب گل ها باش دقت نکردو
بالاخره توپش به گلدانی خورد وگلدان شکست .
صدای فریاد بچه ها بلند شد.
مادر بزرگ وعمه به حیاط دویدند
امیر علی گریه می کرد.
عارفه گفت:
_تو بچه بدی هستی گل هارا خراب کردی.
ولی مادر بزرگ جلو امد وامیر علی را بغل کردو گفت:
_اشکال نداره پسرم.گریه نکن.
دوباره درستش می کنم.
ولی امیر علی ترسیده بود.
عمه گفت:
_الان خودم درستش می کنم .
مادر بزرگ از جیبِ پیرهنش چند شکلات درآورد وبه بچه ها داد.
ویکی هم به امیر علی داد وگفت:
_پسرم باید ازاول دقت می کردی
که توپت به گل ها نخوره ولی الان که اتفاق افتاده نباید ناراحت باشی.
چون کاریه که شده .
همیشه قبل از اتفاق باید پیشگیری کنیم.
عمه گلدان شکسته را دور انداخت وان گل را در یک گلدان دیگر کاشت.
ودوباره سرجایش گذاشت
دوباره حیاط قشنگ شد .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_203
چند روز در روستا ماندیم.
مرخصی قادر تمام شدو برگشتیم خانه خودمان.
دلم برای خانه خودمان تنگ شده بود.
نمی دانم چه حسابی بود که از وقتی ازدواج کرده بودم؛ وقتی خانه پدر و مادرم می رفتم؛ حس مهمان بودن را داشتم و دلم می خواست که زودتر به خانه خودم برگردم.
ولی آن سال به خاطرِ نبودنِ قادر تمامِ تعطیلات وچند روز اضافه هم آنجا ماندم.
دلم پر می زد برای حیاطِ نقلی خودمان.
وقتی واردِ خانه شدم. نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم.
سریع به آشپزخانه رفتم و مشغولِ پخت وپز شدم.
قادر هم یه سر رفت اداره و تا غذا آماده شود برگشت.
بعد از مدتها یک ناهارِ دونفره خوردیم.
ودر دلم از خدا خواستم که دیگر قادر را ازمن دور نکند.
ولی کاش همیشه دعایمان مستجاب می شد.😔
چندروز از برگشتمان نگذشته بود که قادر گفت:
_عروسی یکی از دوستانم هست وماهم دعوتیم.
خیلی خوشحال شدم.
و برای رفتن به عروسی لحظه شماری می کردم.
از طرفی هم احساس می کردم.که حتما در این مراسم تنها خواهم بود. بدونِ هم صحبت.
بالاخره روزِ عروسی رسید و آماده شدیم و به طرفِ محلِ جشن رفتیم.
برام خیلی عجیب بود. برای اولین بار عروسی خارج از روستا رفته بودم.
و چقدر متفاوت .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_304
از قادر خدا حافظی کردم واز ورودی زنانه وارد شدم.
مادر احمد؛ با خوشرویی از من استقبال کرد.
خودم را که معرفی کردم؛ بیشتر ذوق کردو گفت:
_تعریف شمارا خیلی شنیدم. خوشحالم که از نزدیک می بینمتون.
از حرفش تعجب کردم.😳
مرا به گوشه ای از سالن که دخترش و دیگر اقوام داماد بودند راهنمایی کرد.
بعد از احوالپرسی کنارشان نشستم.
برام تازگی داشت؛ عروسی داخل سالن.
با دقت همه جارا برانداز می کردم.
سالن کوچکی بود. ومراسمِ ساده وبدونِ آهنگ.
مشغول برانداز کردنِ اطراف سالن بودم که معصومه؛ خواهر احمد؛ دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
_خیلی خوشحالم شما هم تشریف آوردید.تعریفتون را زیاد شنیده بودم.
البته ماهم عروسی شما دعوت بودیم ولی نشد که بیایم.
لبخندی زدم و گفتم:😊
_منم خوشبختم از آشناییتون.
_راستی گندم خانم؛ نشد که ما به دیدنتون بیایم؛ ولی شما هر وقت تنها بودی حتما بیا پیشِ ما.
_ممنون.
_ما اهل تعارف نیستیم. خوب می دونم تنهایی چقدر سخته. احمد هم هر وقت نیست. ما دورِ مامانم جمع می شیم تا تنها نباشه.
_احمد آقا هم مأموریت می ره ؟
_بله احمد وآقا قادر؛ همیشه شیفتشون و مأموریتشون باهم دیگه است.
یک دفعه از دور دستش را برای عروس تکان داد و گفت:
_بیا بریم به زن برادرم معرفیتون کنم.
پاشدم و باهم پیشِ عروس رفتیم.
یه دخترِ خوب و مهربون مثلِ معصومه.
با خوشرویی باهام احوالپرسی کرد و کنار خودش جابازکردو من ومعصومه نشستیم.
بعد هم با معصومه بگو بخند کردند.
و حواسشون هم به من بود که بهم خوش بگذره.
باورم نمی شدبه این راحتی باهم صمیمی بشیم.
وخوشحال بودم که توی این شهر؛ دور از خانواده ام دوستانِ خوبی پیدا کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
گویند مراکه،دوزخی باشد سخت
از رحمتِ حق که من شنیدم دور است
چون از کرمش بهشت وعده کرده
بر لطف و عنایتش دلی باید بست
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
هر كس از شما منكرى ببيند بايد با دست و اگر نتوانست با زبان و اگر نتوانست با قلبش آن را تغيير دهد، كه پائين ترين درجه ايمان همين (تغيير قلبى) است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون