#داستان_کودکانه
عروسک موطلایی🌹
در حیاطِ خانه مادر بزرگ یک درختِ توتِ بزرگ بود که سایه ی آن کلِ حیاط را گرفته بود .
مریم اینها طبقه ی بالای خانه ی مادر بزرگ زندگی می کردند.
هر روز زهرا دخترِ همسایه به خانه انها می آمد وباهم در حیاط زیرِ سایه درخت توت بازی می کردند.
تا اینکه مامان برای مریم یک عروسکِ مو طلایی خرید.
ومریم با خوشحال آن را به حیاط بردتا با زهرا بازی کنند.
زهرا هم عروسکِ خودش را آورده بود.
ولی وقتی عروسکِ مریم را دید گفت:
_چقدر لباس و موهایش قشنگه.
میدی من هم بغلش کنم.
مریم که عروسک جدیدش را خیلی دوست داشت گفت:
_نه خودم دوستش دارم .
وعروسکش را پشتش قایم کرد.
زهرا ناراحت شد و رفت.
فردای آن روز زهرا نیامد .
ومریم تنها ماند.
تنهایی زیر درخت نشسته بود که مادر بزرگ امد وگفت:
_دخترم چرا تنهای؟
مریم گفت:ِ
_اخه زهرا نیومده .
مادر بزرگ گفت:
_چرا❓
مریم گفت:
_اخه دیروز عروسک منو می خواست بغل کنه بهش ندادم.
فکر کنم قهر کرده .
مادر بزرگ گفت:
_دختر عزیزم درسته که عروسکت را خیلی دوست داری .
ولی زهرا دوستِ خوبته . الان ببین تنها شدی.
مریم گفت:
_الان چه کار کنم ❓آخه تنهایی نمی شه بازی کرد.
مادر بزرگ گفت:
برو زهرا را صدا کن که بیاید .
حتما میاد .
مریم با خوشحالی رفت وزهرا را صداکرد.
زهرا هم تنهایی نمی توانست بازی کند.
با خوشحالی آمد و دوبار باهم زیر درخت توت بازی کردند.
ومریم اجازه داد تا زهرا عروسکش را بغل کند.
ومادر بزرگ هم برایشان نخود چی وکشمش آورد .
خیلی به آنها حوش گذشت.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
سلام مهربانان 🌹
شرمنده امشب یک قسمت داریم
فرصت نشد بنویسم
ان شااالله حبران می کنم
برام دعا کنید
ممنون که مهربانید 🌹
#گندمزار_طلائی
#قسمت_307
تا ظهر دور حیاط می چرخیدم و ذکر می گفتم.
دل توی دلم نبود.
دفعه ی قبل حد اقل یه زنگ زد و از حالش با خبرم کرد.
ولی این بار؛....😩
مامان برام شربت آورد و دستم راگرفت و نشاند روی تخت. بعد بازور شربت را به خوردم دادم.
انگار راه گلوم بسته شده بود.
هیچی ازش پائین نمی رفت.
ولی مامان مجبورم کرد که شربت را بخورم.
آبجی فاطمه امیر را آورد و داد بغلم ورفت.
اشک توی چشمهام جمع شده بود و منتظر کوچک ترین بهانه بودم که بزنم زیر گریه😢
حوصله نداشتم با امیر بازی کنم.
می دونستم همه نگرانم هستند و این کارها فقط به خاطرِ بهتر شدنِ حالمه.
ولی نمی شد.دلم آرام نمی شد.
نزدیک ظهر بود که عمو رجب دنبالم فرستاد که تلفن باهاتون کار داره.
نفهمیدم چطوری خودم را رساندم.
وقتی من را آشفته دیدگفت:
_سلام دخترم. باباته.
وای سلام هم نداده بودم.😔
با شرمندگی سلام دادم و گوشی را گرفتم.
_سلام بابا جان؛ چه خبر؟
قادر را دیدی؟
_علیک سلام گندمم. نه ندیدمش. ولی نگران نباش. اومدم اداره اش پرسیدم.
می گن چند روزِ دیگه برمی گرده.
ولی فعلا نمی تونه تماس بگیره.
اونجایی که هستند به تلفن دسترسی نداره.
ولی اینها ازش خبر دارند. می گن حالش خوبه....
دیگه نمی شنیدم بابا چی می گه. کِی تلفن قطع شد نفهمیدم.
همان جا کنار دیوار سر خوردم و افتادم.
وگفتم:
_خدایا شکرت..
اشکهام راه افتاد ودیگه نتونستم جلوش را بگیرم.
گوشه اون مغازه کسی نبود که جلوی گریه ام را بگیره.
حسابی اشک ریختم که دیدم.
عمو رجب با لیوان آبِ قند جلو اومد و گفت:
_دخترم چیزی شده؟
اشکهام پاک کردم وگفتم:
_نه عمو! چیزی نشده.
خندید وگفت:
_دلت تنگ شده؟😊
شربت را دستم دادو گفت:
_بیا دخترم این را بخور. حالت بهتر بشه.
نگران نباش حتما میاد.
تشکر کردم و شربت را که خوردم؛ پاشدم و رفتم خانه.
کمی دلم آرام شده بود. ولی هنوز هم دلتنگ و نگران بودم.
کاش حد اقل می تونستم صداش را بشنوم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
معبودا
باز شب آمد ومن پر زِ تمنا شده ام
بر وصالت دل و جان بر کف و شیدا شده ام
هرچه دارم همه را بهر شهادت بدهم
تا بدانی که ندارم غم و لیلا شده ام
تا شود مرغِ سحر نغمه زنان می شنود
از دلم این همه آواز که شیدا شده ام
هم نوا با در و دیوار و ملائک به سجود
بر در میکده ات غرقِ تماشا شده ام
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
خانه دلتون گرم
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
آن شب كه به آسمان برده شدم، به بهشت در آمدم و در آن جا دشتهايى ديدم كه عدّه اى فرشته، خشتى از طلا و خشتى از نقره مى سازند و گاه از كار باز مى ايستند. از آنها پرسيدم: چرا گاهى از كار دست مى كشيد؟ گفتند: ...
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#خانواده_متعالی 15 #جلسه_شصت_و_نه 👇👇
ریپلی به جلسه قبل 👆👆🌹