eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... روایت شده است که حضرت هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  💠«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»؛  💠خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از صوت | علیرضا پناهیان
980218-Panahian-M-ImamSadegh-GonahChistTobeChegooneAst-03-18k.mp3
8.78M
🔉 ؟ توبه چگونه است؟ (۳) 📅 جلسه سوم | ‌۹۸/۰۲/۱۸ 🕌 تهران، مسجد امام صادق(ع) @Panahian_ir @Panahian_mp3
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خدایا من میدونم تو مهمی ولی خب برات وقت نمیذارم!!!😓 ✅ خواهش میکنم رو راست باش با خدا.... 🌺استاد پناهیان @IslamLifeStyles
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
همسایه ها ی مهربان🌹 در یک جنگل پردر خت ، در کنارِ یک رودخانه پر آب حیوانات زیادی زندگی می کردند. درختِ بلوطِ کهنسالی کنارِرودخانه بود که سنجابهابالای آن وموش خرماها پائین آن لانه داشتند. آن ها همسایه های مهربانی بودند. سنجاب ها ؛ یک روز صبح با صدای وحشتناکی از خواب پریدند. و صدای کمک کمک موش خرماها می آمد. وقتی از درخت پایین رفتند. دیدند که درختی که کنار رودخانه بوده ، دراثرِ وزشِ بادِ شدید ، شکسته و در رودخانه افتاده . وجلوی آب را گرفته .وآب بالا آمده وجلوی لانه موش خرماها را بسته . انها هم وحشتزده از لانه خارج شده اند وکمک می خواهند. سنجابها وموش خرماها نمی توانستند . آن درخت را جا به جا کنند. فیل ها که در آن نزدیکی زندگی می کردند . برای خوردنِ آب به کنارِرودخانه آمدند. با دیدنِ نگرانی موش خرماها ، به کمک آنها آمدند. و آن درخت را جابه جا کردند. وآب جریان پیدا کرد. لانه موش خرماها نجات پیدا کرد . همه خوشحال شدند واز فیل ها تشکر کردند. وزندگی به روال عادی برگشت. و دوباره سنجابها و موش خرماها کنار رودخانه به شادی زندگی کردند . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای تیک تاکِ ساعتی به گوشم رسید و آرام چشمهام را باز کردم. با تعجب به اطرافم نگاه کردم. نمی دانستم کجاهستم. چند بار پلک زدم. چیزی یادم.نمی آمد. اطرافم را نگاه کردم که چشمم به سِرمِ توی دستم افتاد. مادرم را دیدم که روی صندلی خوابش برده بود. چی به سرم آمده بود؟ یک دفعه یادِ زینب افتادم. ویادِ دردِ کمرم و آن جیغی که کشیدم. فوری دستم را روی شکمم گذاشتم. نبود.😳 زینبم نبود.😱 یک دفعه داد زدم: _وای زینبم نیست. بِدون توجه به سِرم دستم. از جا بلند شدم. که مامان به طرفم آمدو دستم را گرفت و گفت: _طوری نشده. نگران نباش. حالش خوبه😊 وهمزمان یک پرستار وارد اتاق شدو پشتِ سرش بابا وقادرهم وارد شدند. هنوز توی شوک بودم و حرفهای مامان را باورنمی کردم. با دیدن قادر بغضم ترکید و زدم زیر گریه. انگار برگشته بودم به همان حال و هوای دیشب. تنهایی و درد و ترس.... قادر نزدیکم شدو دستم را گرفت وگفت: _گندم جان؛ من را ببخش عزیزم. دلم می خواست با مشت های گره کرده بهش بکوبم و تقاص دردو تنهاییم را ازش بگیرم. ولی یادِ تلفنش افتادم. واقعا تقصیر نداشت. تقصیر خودم بود که گفتم "حالم خوبه" باید همان موقع می گفتم که درد دارم. سرم را به خودش چسباند. مامان و بابا از اتاق بیرون رفتند. پرستار هم که محتویات سُرنگ توی دستش را داخلِ سِرم خالی کرده بود. از اتاق بیرون رفت. چند لحظه ای توی آغوشش اشک ریختم. واو سرم را نوازش می کرد. کمی آرام شدم. یک دفعه یادِ زینب افتادم و خودم را ازش جدا کردم و گفتم: _قادر جان زینب؟ _نگران نباش حالش خوبه 😊 _راست می گی؟ به چشمهام نگاه کرد ولبخند زدو گفت: _بله که راست می گم. یک دختر خوشگل و موطلائی مثلِ مامانش😊 راستی گندم جان؛ قدمش مبارک باشه😊 با این حرفهاش وتعریفهاش از زینب خنده به لبم نشست و باز قادر کاری کرد که دردو ناراحتی هام را فراموش کنم. خندیدم و گفتم: _می خوام ببینمش. _چشم عزیزم. حتما باید ببینیش تا متوجه بشی؛ چرا باباش این قدر ازش تعریف می کنه 😊 اگر بدونی چقدر خوشگله😍 دیگر بیقرارِ دیدنِ دخترم شده بودم. قادر دستی روی موهام کشید وگفت: _یک گندمزارِ طلائی روی سرش داره. درست مثلِ مامانش😊 بگذار سِرمت تمام بشه. می برم ببینیش. یک دفعه نگران شدم. _یعنی چی؟ چرا زینب را نمیاری اینجا؟ _آخه فعلا نمی شه. بهتره خودت بیایی. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قادر برام ویلچر آوردو کمکم کرد روی ویلچر بشینم. مامان وبابا هم همراهمون آمدند. به قسمت نوزادان رفتیم. زینب قشنگم را از پشت شیشه دیدم. وای چه حس زیباییه حسِ مادر شدن.😍 دلم می خواست بغلش کنم. ولی پرستار گفت باید امروز را صبر کنم. به خاطرِ دیر رسیدن به بیمارستان؛ متاسفانه زینبم کمی دچار مشکل شده بود وباید آن روز را درونِ دستگاه و دور از آغوش مادر سر می کرد. دل ازش نمی کَندم. ولی چاره ای نبود باید آن روز را هم تحمل می کردم. تمامِ روز را مامان و بابا وقادر کنارم بودند و مرتب میوه و خوراکی های مقوی بهم می دادند. تاشب چند باررفتم وزینب را دیدم. تا بالاخره آخر شب، پرستاری زینب را برام آورد. با هیچ واژه ای نمی تونم وصف کنم، آن لحظه ای را که زینب قشنگم را در آغوش گرفتم. هیچ واژ ه ای در دنیا وجود نداره که بشه باهاش بیان کرد. حسِ زیبای مادری را که برای اولین بار فرزندش را در آغوش می گیره.😍 و هیچ حسی؛ ناب تر و شیرین تر از عشقِ مادر به فرزندش نیست. زینب قشنگم را در آغوش گرفتم و تمامِ درد ها و رنج هایی که نُه ماه به خاطرش تحمل کرده بودم؛ همه و همه از خاطرم پر کشید و رفت. وتمامِ دنیای من خلاصه شد، در چشمهای روشن وبراقش و دستهای کوچک و سفیدش که انگشتم را چسبیده بود. دیگر از تمام دنیا غافل شده بودم و مات و مبهوت با چشمانی که اشک شوق؛ درش حلقه زده بود، خیره به دخترکم شده بودم. که قادر در گوشم گفت: _گندم جان ما هم هستیما😊 ازحرفش خنده ام گرفت. برگشتم سمتش و گفتم: _آخه خیلی خوشگله😍 _می دونم عزیزم. چون شبیه مامانش شده😊 بعد دستش را جلو آورد. دستِ دیگه زینب را توی دستش گرفت و خم شدو آرام دست زینب را بوسیدو گفت: _ازت ممنونم گندم جان. به خاطر این هدیه قشنگی که بهم دادی. به چشمهاش نگاه کردم. باورم نمی شد. اشکِ شوق توی چشمهاش جمع شده بود. من از حسِ پدر شدن چیزی نمی دونم. ولی حتما اون هم یک حسی شبیه حسِ مادر شدنه. از حالت چهره و اشکِ توی چشمِ قادر می شدحدس زد. خدارا شکر کردم به خاطرِ هدیه خوبی که به ما داده بود. وبه خاطر سلامتیِ زینبم. درسته که زندگی دنیا با آدم بازیهایی در میاره. گاهی لحظات آنقدر سخت می شن که تحمل کردنشون واقعا دشواره. و گاهی رنج ودرد و تنهایی؛ آدم را آزار می ده. ولی لحظات شیرینی هم هست که؛ تمامِ تلخی هارا از بین می بره. آنقدر لذت بخش؛ که اصلا قابل وصف نیست. وآن لحظه نا خدا گاه یاد این آیه قرآن افتادم. (انّ مع العسر یسری) (قطعا همراه هر سختی، آسانی است) و همیشه وعده خدا حق است.👌 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته🌹 الها با دلم امشب مدارا کن که دردی دارم و آن را دوا کن زدوریت بسوزم هر شب و روز تو وصلت مرا حاجت روا کن در این شب که باشد لیله ی تو دلِ هر دردمندی را رضا کن رسان آن مهدی موعودِ مارا تمام این جهان را با صفا کن الهم عجل لولیک الفرج🌹 شبتون بهشت التماس دعا حاجاتتون روا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 سلام صبح بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام رضا علیه السلام فرمود: هر كس ماه رمضان یك آیه از كتاب خدا را قرائت كند مثل اینست كه درماههاى دیگر تمام قرآن را بخواند.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃✨💌✨🍃🍃🍃 سلام محبوبم امام زمانم ❤ من به چشم هایم صبوری آموخته ام ، سالهاست ... تـو اما می شود گام هایت را کمی تندتر...؟؟ مولایم... تو کجادعوتی افطار..❤️ اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه تعجیل در فرج سه تا زنده ام میمانم ❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون 🍃🍃🍃✨💌✨🍃🍃🍃
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan-mojtehedi_sharh-doa-rooz-aval-ramezan_04.mp3
1.69M
❤شرح #دعای_روز_چهارم ماه مبارک و احکام.. ویک نکته اخلاقی شیرین از استاد اخلاق ،آیت الله #مجتهدی #ماه_رمضان @IslamlifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
142672_595.mp3
4.21M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم #جزء 4 استاد معتز آقایی 🌹🌹🌹 @IslamLifeStyles
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-HalatiDarEnsanKeKhodaAzAnGhelemandAst-64k.mp3
1.99M
🎵حالتی در انسان که خدا از آن گله‌مند است! 💬 موقع گپ زدن‌های روزانه مراقب این موضوع باشیم ... @Panahian_ir
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌼🍃الهی به بوستان نام های الهیت قدم می گذارم و از کنار نام های زیبا و معطرت رد می شوم. هر کدامشان عطر خاصی دارد و عجیب انسان را آرام می کند. تمام نامهایت زیبا و آرامش بخش هستند اما برخی برام تداعی خاصی را دارد. ❣ غفور 🌼🍃باخود تکرار کردم و بارها بر روسیاهی خود اشک ریختم ناگهان چراغ امیدی در دلم روشن شد که نامت را سرلوحه ی دعاهایم قرار دهم و بخشیده شدن خطاهایم را از تو طلب کنم. ❣تواب 🌼🍃نگاهش که کردم یاد کوتاهی های خود افتادم.چقدر مرتکب خطاشدم و باز روی آوردم بسویت توبه کردم و توبه شکستم. اما این بار با نام زیبایت صدایت میزنم و می خواهم که در توبه ام صادقانه عمل کنم. ❣ وهاب 🌼🍃نامی که بیانگر نهایت بخشندگی است. چقدر دلم آسوده خاطر شد وقتی نام وهاب را دیدم. بسیار بسیار بخشنده خدایا در بخشندگی تو شکی ندارم می دانم گنجینه رحمتت آنقدر وسیع است که تمام بندگانت را بی نیاز کنی. 🌼🍃پس ای معبود و معشوق و محبوب من به طفیل این نام های زیبایت ما را مشمول لطف و رحمت و عنایت خودتت قرار بده. ❣الهی آمین. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌼🍃گویند : عالمی روزی در کوچه دید دو کودک بر "سر یک گردو " با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب " کور " کرد. 🌼🍃یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس "چشم در آوردن ،" گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. 🌼🍃اون عالم رفت گردو را برداشت و شکست و دید ، "گردو از مغز تهی است." 🌼🍃گریه کرد ... پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟ 🌼🍃گفت: از " نادانی و حس کودکانه ،" سر گردویی دعوا میکردند که "پوچ بود و مغزی هم نداشت.! 🌼🍃 دنیا نیز چنین است ، مانند گردویی است بدون مغز !! 🌼🍃 بر سر آن می‌ جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم ، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم ... http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣❣❣ 🌼🍃هر وقت ترسی وجودت را فرا گرفت آهسته با خودت زمزمه کن ، 🌼🍃خدای من همان خدای موسی است که او را از نیل عبور داد و در آغوش دشمنش با ناز و احترام پروراند. ❣پس بگو با عشق 👈لا اله الا الله http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون ❣❣❣❣❣❣❣
🌷رسول اڪرم (صلی الله علیه و آله) : 🌿 خانہ اى ڪه درآن قرآن فراوان خوانده شود 👈خيرآن بسيارگردد 👈وبہ اهل آن وسعت داده شود 👈وبراى آسمانيان بدرخشد 👈چنان كه ستارگان آسمان براے زمينيان مےدرخشند 📚كافى ج2،ص610 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
چند آيه زيبا : 👌👌👌 ❤️گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟ گفت: «انَّ مع العسر یسرا» "قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6) 💛گفتم: واقعا؟! گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا» حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7) 💚گفتم: خب خسته شدم دیگه... گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله» از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53) 💙گفتم: انگار منو فراموش کردی! گفت:«اذکرونی اذکرکم» منو یاد کن تا یادت باشم. 💜گفتم: تا کی باید صبر کرد؟! گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا» تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63) «انّی اعلم ما لاتعلمون» من چیزایی میدونم که شما نمیدونید. (بقره/ 30) ❤️گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟ گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله» حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم میکنم. (یونس/ 109) 💛ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!) گفت: «الیس الله بکاف عبده» من هم برای تو کافی ام.(زمر/36) نگو که دستم بنده بفرست بذار همه لذت ببرن 🙏🏻 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 این طلوع آدینه است پیچیده در عطر نرگس زارها هوا سرشار از بوی انتظار است و حسرت ... و من بغض آلود ، چشم براهت نشسته ام دلم عجیب بهانه ات را می گیرد. 🌼🍃 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هدایت شده از صوت | علیرضا پناهیان
980219-Panahian-M-ImamSadegh-GonahChistTobeChegooneAst-04-18k.mp3
9.55M
🔉 ؟ توبه چگونه است؟ (۴) 📅 جلسه چهارم | ‌۹۸/۰۲/۱۹ 🕌 تهران، مسجد امام صادق(ع) @Panahian_ir @Panahian_mp3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
به نام خدای مهربون❤️ پاداش مهربونی☺️ یکی بودیکی نبود پایین یه کوه بلند یه روستای سرسبز وزیبا بودو اهالی باصفای روستا کنارهم باخوبی وخوشی زندگی میکردن تواین روستا یه خانم پیری زندگی میکرد که بهش میگفتن ننه گلاب اون خیلی مهربون بودواگه همسایه ای احتیاج به کمک داشت هرکاری که ازدستش بر می اومدبرای اونها انجام میداد😄😄همه ی اهالی روستا ننه گلاب روخیلی دوست داشتن وبهش احترام میزاشتن هرروز عصر ننه گلاب حیاط خونه اش رواب وجارومیکرد وکنارباغچه حیاطش که یه عالمه گلهای رنگارنگ کاشته بود 🌸🌸🌸فرش می انداخت ومنتظر بچه هامیشد که بیان خونه اش بچه هاهم هرروزبی صبرانه منتظربودن که عصربشه وبدوبدوبرن خونه ننه گلاب ننه گلاب هم باکلوچه های گرم وخوشمزه ای که پخته بود ازبچه هاپذیرایی میکرد وبراشون قصه های قشنگ واموزنده می گفت یه روزعصربچه هاطبق قرارهرروزه رفتن خونه ننه گلاب دیدن اون تورختخواب خوابیده تعجب کردن اخه الان که موقع خواب نبود😳😳 دیدن ننه گلاب سرفه میکنه اون گفت بچه ها من سرماخوردم وامروزنمیتونم براتون قصه بگم بچه ازمریضی ننه گلاب ناراحت شدند همینطوری که نشسته بودن وغصه میخوردن😂😂 فاطمه گفت بچه هاحالاکه ننه گلاب مریض شده بهتره ماخونه اش روتمیزکنیم وبه مامان هامون بگیم هرروزیکی غذادرست کنه وبرای ننه گلاب بیاریم و ازش مراقبت کنیم تاخوب بشه همه ی بچه هاموافقت کردن 👌👌وبامراقبت هایی که ازننه گلاب انجام دادن بعدازیک هفته خوب وسرحال شد😊😊 بله بچه هاننه گلاب پاداش مهربونی هاش روموقعی که به کمک احتیاج داشت ازاهالی خوب روستاگرفت😍😍 (خانم نصرآبادی) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون