#سلام_مولای_مهربانم💗
این طلوع آدینه است
پیچیده در عطر نرگس زارها
هوا سرشار از بوی انتظار است
و حسرت ...
و من بغض آلود ،
چشم براهت نشسته ام
دلم عجیب بهانه ات را می گیرد.
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌼🍃
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از صوت | علیرضا پناهیان
980219-Panahian-M-ImamSadegh-GonahChistTobeChegooneAst-04-18k.mp3
9.55M
🔉 #گناه_چیست؟ توبه چگونه است؟ (۴)
📅 جلسه چهارم | ۹۸/۰۲/۱۹
🕌 تهران، مسجد امام صادق(ع)
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
پاداش مهربونی☺️
یکی بودیکی نبود پایین یه کوه بلند یه روستای سرسبز وزیبا بودو اهالی باصفای روستا
کنارهم باخوبی وخوشی زندگی میکردن تواین روستا یه خانم پیری زندگی میکرد که بهش میگفتن ننه گلاب
اون خیلی مهربون بودواگه همسایه ای احتیاج به کمک داشت هرکاری که ازدستش بر می اومدبرای اونها انجام میداد😄😄همه ی اهالی روستا ننه گلاب روخیلی دوست داشتن وبهش احترام میزاشتن
هرروز عصر ننه گلاب حیاط خونه اش رواب وجارومیکرد وکنارباغچه حیاطش که یه عالمه گلهای رنگارنگ کاشته بود 🌸🌸🌸فرش می انداخت
ومنتظر بچه هامیشد که بیان خونه اش بچه هاهم هرروزبی صبرانه منتظربودن که عصربشه وبدوبدوبرن خونه ننه گلاب
ننه گلاب هم باکلوچه های گرم وخوشمزه ای که پخته بود ازبچه هاپذیرایی میکرد وبراشون قصه های قشنگ واموزنده می گفت
یه روزعصربچه هاطبق قرارهرروزه رفتن خونه ننه گلاب دیدن اون تورختخواب خوابیده تعجب کردن اخه الان که موقع خواب نبود😳😳
دیدن ننه گلاب سرفه میکنه اون گفت بچه ها من سرماخوردم وامروزنمیتونم براتون قصه بگم
بچه ازمریضی ننه گلاب ناراحت شدند همینطوری که نشسته بودن وغصه میخوردن😂😂 فاطمه گفت
بچه هاحالاکه ننه گلاب مریض شده بهتره ماخونه اش روتمیزکنیم وبه مامان هامون بگیم هرروزیکی غذادرست کنه
وبرای ننه گلاب بیاریم و ازش مراقبت کنیم تاخوب بشه
همه ی بچه هاموافقت کردن 👌👌وبامراقبت هایی که ازننه گلاب انجام دادن بعدازیک هفته خوب وسرحال شد😊😊
بله بچه هاننه گلاب پاداش مهربونی هاش روموقعی که به کمک احتیاج داشت ازاهالی خوب روستاگرفت😍😍
(خانم نصرآبادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_332
با تولد زینب؛ زندگی برام یک رنگ و بوی تازه ای پیدا کرد.
تمام هوش و حواسم شده بود؛ دخترم.
وجودم مالامال از عشقِ این موجودِ کوچولو شده بود. انگارِ یک خونِ جدید در تک تکِ رگهام جریان پیدا کرده بود.
همه خانواده خوشحال بودند.
بابا که انگار یک گندمِ طلائی دیگه خدا بهش داده بود.
زینب را بغل کردو توی گوشش اذان و اقامه گفت. گونه کوچو لوش را بوسید و گفت:
_درست مثلِ خودته. گندم طلائی من.
اشکِ شوق را می شد توی چشمهاش دید.
تا چند لحظه فقط ماتِ چهره ی زینب بود. و آرام دست روی موهاش کشید.
خوشحال بودم که زینبم شادی را برامون هدیه آورده😊
مامان پیشمون ماند ولی بابا باید می رفت. به خاطرِ کارهای مزرعه.
خانواده قادر همه آمدند. ذوق و شوقشون قابل وصف نبود. مش حیدر یک گوسفند آورده بود که قربانی کرد.
به رسم روستا؛ روز دهم دنیا آمدنِ زینب؛ همه دور هم جمع شدیم و ولیمه زینب را خوردیم.😊
خانه ما خیلی کوچک بود.
ولی هر طور بود همه جا شدند. حتی ملیحه هم آمده بود. فقط جای یلدا خالی بود. که قول داده بود در اولین فرصت خودش را برسونه.
همه خوشحال بودند و هر کس برای زینبم کادویی گرفته بود.
اما بازهم قادر غافلگیرم کرد.
وقتی موقع باز کردن کادوها؛ کادوش را بهم داد.
همه برای زینب کادو گرفته بودند؛ ولی قادر برای من کادو گرفته بود.😍
با تعجب به جعبه ی توی دستش نگاه کردم.
لبخندی زدو گفت:
_تقدیم به بهترین مادرِ دنیا😊
_چی؟از کجا می دونی من بهترین مادر دنیا هستم؟
_از آنجایی که؛ از وقتی دخترمون دنیا آمده من را فراموش کردی😁
وبعد همه زدند زیر خنده 😂
وملیحه گفت:
_داداش جان چون فراموشت کرده براش کادو گرفتی؟
وقادر با مهربونی گفت:
_نه. چون بهترین هدیه را بهم داده.😍
وبه زینب اشاره کرد.
_خب پس بیزحمت گندم جان؛ بازش کن ببینیم سلیقه داداشم را😊
به چشمهای مهربان قادر نگاه کردم. جعبه را دستم دادو گفت:
_خیلی ازت ممنونم گندم جان. قابلت را نداره.
ولی نتونستم.توی جمع بهش بگم.
"این منم که به خاطرِ این زندگی خوب و این همه خوبی و مهربانیت؛ تا آخر عمر مدیونتم. "
دلم می خواست بگم:
"قادر جان کاش من لایقِ این همه خوبی و محبت تو باشم."
صدای ملیحه بلند شد.
_اِه ! گندم نمی خوای بازش کنی؟
با لبخند نگاش کردم و گفتم:
_هر چیزی باشه برای من یک دنیا ارزش داره.😊
بعد به قادر نگاه کردم و گفتم:
_خیلی ممنونم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_333
آن شب همه رفتندو مامان ماند.
چند روز بعد ازم خواست که باهاش به روستا برم وچند روزی هم آنجا بمانم.
ولی قبول نکردم.
دلم نمی آمد؛ قادر را تنها بگذارم.
مخصوصا که می دانستم. چقدر زینب را دوست داره. و اگر می رفتیم دلتنگش می شد.
البته خودش هم اصرار داشت که بامامان برم. تا روزها در خانه تنها نباشم. و هم اینکه مراقبت از زینب کو چولو؛ تنهایی برام سخت نباشه.
ولی می دونستم که قلبا راضی نیست وفقط داره به خاطر خودم این حرفها را می زنه.
خلاصه دربرابر اصرارهای مامان مقاومت کردم ونرفتم.
مامان ناچار مارا تنها گذاشت ولی قول داد بهمون سر بزنه.
من وزینب؛ روزها توی خانه تنها بودیم.
تمام حواسم بهش بود.
مامان کلی سفارش کرده بود.
مراقب ساعتِ شیر خوردن و خوابیدنش بودم.
خدا را شکر بچه ساکتی بود و آزار واذیت زیادی نداشت.
همین که همه چیز براش مرتب بود. راحت می خوابید.
ومن حتی وقتی خواب بود. کنارش می نشستم و با ذوق به چهره معصومش نگاه می کردم.
دیگه احساس تنهایی نمی کردم و تمام وقتم با دخترِ قشنگم؛ پر شده بود.😊
وقتی هم که قادر خانه بود. کنارش می نشست و من به کارهای خانه و شست و شو لباسهای زینب مشغول می شدم.
برای اولین بار وقتی زینب ؛ بیست روز داشت؛ او را به روستا بردیم.
و واقعا شرمنده شدم؛ از پذیرایی خانواده هامون.
مخصوصا گلین خانم که برای ورود مون کلی برنامه چیده بود.
و از این مهمان کوچولو؛ به زیبا ترین شکل استقبال کردند.
فکر کنم تمام روستا فهمیدند که ما آمدیم.
با اون هلهله ای که گلین خانم راه
انداخته بود. 😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
یارب
چو باشد خاطرت در یادم ای دوست
نگیرد این دلم رنگ غم ای دوست
کزان عشقی که افکندی به جانم
بسوزد تا ابد این جانم ای دوست
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون