eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 ببینید خدا از هر کسی به اندازه ی" امکاناتی" که بهش داده انتظار داره اما متاسفانه ممکنه خانمها تو خونه راحت زبان خودشون رو کنترل نکنن😶 دیدیدبرخی مادرها بعضی وقتها یه جوری بچشون رو فحش می دن و نفرین می کنن همین مادر حاضر نیست یه مو از سر بچش کم بشه 🔷 ولی وقتی که زبان باز شد دیگه راحت خیلی از کلمات رو ممکنه بگه 😬
حداقلش ""تقاضای مرگ"" کردن برای بچشه در حالیکه دوست نداره بچش حتی تب هم بکنه🔻 💟⛔️♨️⭕️ برا همین میگین نباید ""بد زبانی زنها""" رو زیاد جدی گرفت ☺️ چون ممکنه اون حرف فقط همینطوری سر زبانشون اومده باشه. متاسفانه قدرت کنترل زبانشون کمتره.
از اون طرف گفتیم که آقا !!👇 این بد زبانی تو خانه ممکنه پیش بیاد ولی موجب بهم ریختن خانه نشه❌ با صبوری کردن و دعوت به خوبی
گفتیم آقا باید این ضعف خانم رو بشناسه و خوب رفتار کنه اما خانم باید چیکار کنه؟؟ هر کسی مسئولیت داره """ نقطه ضعف """خودش رو جبران بکنه و بر طرف بکنه 👌 یه خانمی بر گرده بگه من حیا دارم باید گفت : خُب شما زیاد هنر نکردی😒 حیا که خدا خیلی نه برابر مردها بهت حیا داده الحمدلله 😊 حالا نقطه ضعف خودت رو چیکار کردی اونو بر طرف کردی یا نه؟!؟
⭕️ هر کس باید" نقطه ضعف" خودش رو برطرف بکنه و الا ما ها اگر بشینیم کنار ←نقاط قوت→ خودمون که هنر نکردیم ان شاالله هم نقاط ضعف خودمون رو بشناسیم و سعی در اصلاحش کنیم و هم نقاط ضعف طرف مقابلمون رو بشناسیم و سعی کنیم رفتار درست انجام بدیم👌
✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️📛سوظن...بد گمانی 🔅مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، براي همين، تمام روز او را زير نظر گرفت. 🔅متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد، مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضي برود و شكايت كند. 🔅اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود، حرف مي زند، و رفتار مي رود ☝️ مراقب افکارمان باشیم . سوظن و بدگمانی راه نفوذ افکار منفی و شیطان است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan-mojtehedi_sharh-doa-rooz-aval-ramezan_06.mp3
1.97M
❤شرح #دعای_روز_ششم ماه مبارک و احکام.. ویک نکته اخلاقی شیرین از استاد اخلاق ،آیت الله #مجتهدی #ماه_رمضان @IslamlifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
142674_922.mp3
4.06M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم #جزء 6 استاد معتز آقایی 🌹🌹🌹 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از صوت | علیرضا پناهیان
9802210-Panahian-M-ImamSadegh-GonahChistTobeChegooneAst-06-18k.mp3
9.62M
🔉 ؟ توبه چگونه است؟ (۶) 📅 جلسه ششم | ‌۹۸/۰۲/۲۱ 🕌 تهران، مسجد امام صادق(ع) @Panahian_ir @Panahian_mp3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
🌹شیرین ترین عسل 🌹 در یک دشتِ زیبا وپر گل که چند درخت پیر هم در آن بود. زنبورهای عسل برروی یکی از درخت ها؛ عسل بزرگی ساخته بودند و باهم به ساختنِ عسل های خوشمزه مشغول بودند. یک روز یکی از زنبورها به نام وِزوِزی؛ گفت : _مزه عسل های ما تکراری شده . بهتره عسلی خوشمزه تر درست کنیم. ولی زنبورهای دیگر قبول نکردندو گفتند: _طعم عسل همین است و بس. وِزوِزی در دشت به پرواز در آمد. ودنبال گل های جدید می گشت. رفت ورفت ورفت تا چشمش به گل نسترنِ زیبایی افتاد. با خوشحالی به سمتِ گل رفت. اما تا خواست روی آن بنشیند. صدایی شنید: _از اینجا برو زنبور مزاحم. با تعجب به اطراف نگاه کرد که دید بلبلی به روی شاخه گل نسترن نشسته . وِزوِزی گفت: _من فقط می خواهم شهدش را بنوشم با کسی کاری ندارم. بلبل مغرور گفت: _این گلِ زیبا برای من است. کسی حق ندارد به آن نزدیک شود. زود از اینجا برو. وِزوِزی با ناراحتی از آنجا دور شد. ودنبالِ یک گلِ دیگر می گشت که غوزه پنبه را دید و به سمتش رفت. کمی آن را بویید ولی بوی خوبی نداشت. می خواست برود. که صدایی شنید: _زنبور کوچولو بیا به ما کمک کن. به دنبال صدا گشت که دید مورچه های قرمز؛ می خواهند پنبه دانه ای را به لانه ببرند ولی زورشان نمی رسد. وِزوِزی با اینکه خیلی کار داشت وباید تمامِ دشت را می گشت؛ به کمکِ مورچه ها رفت و پنبه دانه را برایشان تا لانه برد. مورچه های قرمز از اوتشکر کردندو پرسیدند : _تو هم کاری داری که ما کمکت کنیم؟ وِزوِزی گفت: _ شما نمی توانید به من کمک کنید . چون من دارم دنبال زیباترین وخوشبو ترین گل می گردم تا خوشمزه ترین عسل را بسازم. یکی از مورچه ها گفت: _خب من می دانم . که زیباترین وخوشبو ترین گل کجاست. بعد همراه زنبور راه افتاد واو را به کنارِ دشت برد. لابه لای گل ها گلی زیبا و خوشبو بود . وِزوِزی خوشحال شد.از شهد گل نوشید وبه لانه برد و توانست شیرین ترین و خوشمزه ترین عسل را بسازد. و متوجه شد که کمک کردنِ به دیگران؛ می تواند به نفع خودِ شخص هم باشد . وقتی زنبورها از عسل جدید خوردند. سعی کردند از آن به بعد از آن گل زیبا برای ساختنِ عسل استفاده کنند . (فرجام.پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارها زودتر از آنچه که فکرش را می کردم پیش رفت و ما آماده رفتن شدیم. خانواده هامون خیلی سخت راضی به رفتنِ ما شدند. مخصوصا بابا؛ که نمی تونست از ما دل بکنه. ولی قادر قول داد که زود به زود به دیدنشون بیایم. برای من هم خیلی سخت بود. ولی انگار در تقدیر من تنهایی وبی کسی نوشته شده بود.😔 به سختی خودم را کنترل کردم که جلوی مامان و بابا اشک نریزم. ولی وقتی ازشون جدا شدیم و راه افتادیم؛ هنوز چند متری از روستا دور نشده بودیم که نا خدا گاه اشکم راه افتاد و هق هقِ گریه ام بلند شد. قادر ماشین را نگه داشت و گفت: _گندم جان اگر می خواهی بیتابی کنی؛ بهتر اصلا نریم؟ اشکهام را پاک کردم و گفتم: _نه. بیتابی نمی کنم. _ببین عزیزم من نمی خوام تو آنجا ناراحت باشی. دلم می گیره اگر هر بار بیام خانه و تورا ناراحت ببینم. می خوای برگردیم. توبمون روستا من تنها می رم؟ تا این را گفت، یادِ دفعه های قبل افتادم و گفتم: _نه قادر جان؛ قول می دم که بیتابی نکنم. دلم می خواد کنارت باشم. _هر طور که تو راحتی. ولی بهت قول می دم هر زمان دلتنگ شدی حتما میارمت پیش خانواده ات. نگران نباش. _ممنونم. 😊 من به قادر اعتقاد داشتم و مطمئن بودم که کنارش بهم سخت نمی گذره. وآنقدرمهربون بودکه کنارش احساسِ دلتنگی و غربت نکنم. ولی برای اولین بار که تا این اندازه از خانواده ام دور می شدم.😔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دیروقت بود که رسیدیم. برام همه چیز جدید ونا آشنا بود. جلوی در نگهبانی؛ قادر خودش را معرفی کردو برگه هاش را نشان داد. و نگهبان همراهمان آمد تا واحدمون رانشان بده. زینب توی بغلم خواب بود. منم بی نهایت خسته بودم و خوابم می آمد. تمام راه را بیدار بودم. مواظب زینب بودم. از طرفی هم حواسم به قادر بود که خوابش نگیره. می دانستم قادر هم خسته است. چند بار بین راه نگه داشت تا خستگی در کنیم وچیزی بخوریم و زینب را تمیز کنم. ولی با این حال حسابی خسته بودیم. وارد بلوک که شدیم. همه جا سکوت بود. انگار همه خواب بودند. نصفه شب بود . سعی کردیم بی سرو صدا وارد واحدِ خودمون بشیم. نگهبان در را باز کرد و بعد دسته کلید را به دستمون داد. شماره نگهبانی را هم دادو خدا حافظی کرد و رفت. نگاهی به اتاق ها و آشپزخانه انداختم. از خانه خودمون بزرگ تر بود. و وسایل اولیه زندگی را داشت. زینب را به اتاق خواب بردم وروی تخت گذاشتم. قادر هم رفت تا وسایل را از ماشین بیاره. کنار پنجره رفتم. هر طرف را نگاه می کردی ساختمان بود و چراغ ها خاموش. دلم گرفت. هنوز نرسیده به اینجا دلم گرفت. بغض کردم.دلم خانه نقلی خودمون را با آن باغچه های کوچک را می خواست.😩 اما باید صبوری می کردم. نباید دل قادر را خون می کردم. سخت بود ولی باید تحمل می کردم. انگار سهم من از زندگی همیشه تنهایی و فراق بود. ولی اینبار زیاد تنها نبودم. قادر عزیزم و دختر نازنینم بودند.😊 نگاهی به چهره معصوم زینبم انداختم. چقدر معصوم خوابیده بود. خدارا به خاطر وجودش شکر کردم. و با خودم گفتم"من می تونم. به خاطر قادرم؛ به خاطرِ زینبم تحمل می کنم.وبه خاطر مردم کشورم که؛ آسوده باشند.مثلِ تمامِ این خانواده هایی که در غربت زندگی می کنند. مثلِ تمامِ این زنهایی که به خاطرِ مردم کشورششان، دوشادوش همسرانشان؛ درد غربت را به جان خریدند. پس من هم کنارِ همسرم هستم؛ تا غم دوری من و دخترم؛ مانع نباشه از انجام ِوظیفه اش. من می تونم و هستم کنارم همسرم" https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 بی قرارو دلشکسته می نشینم گوشه ای چشم می دوزم به در گاه تو بی ره توشه ای همچو یک قایق که لنگر بر گِلم انداخته غم به تنهایی بساطش بر دلم انداخته هم دلم هم چشم و هم عقل وسرم بی واهمه غرق در امواج ِغم گشته به بحری بی خاتمه کاش امشب شود مهرت نصیب این دلم تا چو یک پروانه پر گیرد رها گردداین دلم درپناه خدا شبتون بهشت التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام رضا علیه السلام فرمود: مردم به انجام روزه امر شدهاند تا درد گرسنگى و تشنگى را بفهمند و به واسطه آن فقر و بیچارگى آخرت را بیابند.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون ••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬••