eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت محمد (ص) فرمودند: روز قیامت، من پیش میزان اعمال هستم، یعنی که هرکس کفه سیئاتش (گناهانش) سنگین‌تر از کفه حسناتش (ثواب‌هایش) باشد، من صلوات‌هایی را که برایم فرستاده می‌آورم و در کفه حسناتش می‌گذارم تا آن که کفه حسناتش سنگین‌تر گردد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
سلام وقتتون بخیر امیدوارم حالِ دلتون خوبِ خوب باشه😊 خیلی خوش آمدید 🌹
ریپلی به قسمت اول رمان زیبای گندمزار طلائی👆👆👆🌹 هدیه به نگاه مهربانتان😊
لطفا ما را از نظرات سازنده تان بهره مند کنید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
باغ گل ها💐 دریک باغِ زیبا ؛ گل های زیادی روئیده بود. که کنارِ هم به شادی زندگی می کردند. پروانه های رنگارنگ و زیبایی؛ هر روز روی این گلها می نشستند و از زیبایی آنها لذت می بردند. همه حیوانات وپرنده ها؛ از زیبایی این باغ تعریف می کردند. روزی یک موشِ بدجنس و حسود؛ که خبرِ این همه زیبایی را شنیده بود؛ تصمیم گرفت تا به این باغ برود و ریشه گل ها را بِجَود تا دیگر گلی باقی نماند. دور تا دور باغ؛ دیوار بود. موش شبانه؛ با زحمت زیاد زیرِ دیوار سوراخی ایجاد کرد و واردِ باغ شد. چون شنیده بود که باغ؛ نگهبان دارد. خود را در گوشه ای پنهان کرد. شبِ بعد؛ آهسته به کنارِ بوته ی گلی رفت و زمین را سوراخ کرد وبه ریشه ی گل رسید. با دندانهای تیزش؛ ریشه گل را خورد. ودوباره به مخفی گاه خود رفت. صبح که پروانه ها به گل ها سر کشی کردند؛ دیدند که گلِ بیچاره پژ مرده شده و افتاده. سریع کبوتر را که نگهبانِ باغ بود؛ صدا زدند. کبوتر که دقت کرد؛ فهمید که کارِ موش است. پس تصمیم گرفت که شبها هم بیدار باشد تا موش را به سزای عملش برساند. آن شب هم موش، از تاریکی استفاده کرد وگل دیگری را نابودکرد. ولی شبِ بعد کبوتر تمامِ باغ را زیرِ نظر گرفت. تا اینکه با شنیدنِ صدای کندنِ زمین؛ موش را پیدا کرد. قبل از اینکه موش بتواند به داخل زمین برود. به او گفت: _بهتره از این باغ بری و دست از این کارت برداری. موش خندید وگفت: _من تا تمامِ این گل ها را نابود نکنم از اینجا نمی روم. توهم اگر مزاحمِ کارم بشی. تورا هم نابود می کنم. وبعد هم به کبوتر حمله کرد. کبوتر بال بال می زد تا جلوی خرابکاری های موش را بگیرد. گل ها وپروانه ها همه خواب بودند و از سر و صدای آن ها بیدار نشدند. هر چه کبوتر بال بال می زد؛ موش بیشتر و بیشتر چنگالهای تیزش را در بدنِ او فرو می کرد. بالها و بدنش زخمی شده بود و خونش روی زمین می ریخت. ولی دست از مبارزه برنمی داشت. تا اینکه بدنِ بی جانش روی زمین افتاد. موش ِ بدجنس از موقعیت استفاده کرد و چنگالش را در قلب ِ کبوتر فرو کرد. کبوتر در لحظه آخر تمامِ توانش را جمع کرد و فریادی کشید؛ که به گوشِ دیگرِ کبوتران رسید و دیگر نفسی برایش باقی نماند. موش که خسته شده بود؛ به مخفیگاه خودش برگشت و با خیالِ راحت خوابید. صبح که شد؛ بِدونِ ترس و با خوشحالی؛ از جایش بلند شد. وآماده شد برای نابودیِ کلِ باغ. ولی وقتی بیرون رفت. دید که جای جای باغ گل های لاله روئیده و باغ زیباتر از قبل شده. با عصبانیت به طرف گل ها حمله کرد. که دسته ای کبوتر به طرفش آمدند. با دیدنِ آن همه کبوتر؛ از وحشت پا به فرار گذاشت و برای همیشه از باغ رفت. وآن باغ با آن گلهای لاله ی زیبا هنوز زیباست. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی چند مرتبه به مامان زنگ می زدم و حالِ بابا را می پرسیدم. گاهی که بیدار بود باهاش صحبت می کردم. خیلی سخت می تونست با وجود سرفه هاش چند جمله ای صحبت کنه. ولی سعی می کرد بخنده و با زینب و قادر صحبت کنه. دل توی دلم نبود که زودتر قادر برنامه اش را ردیف کنه و برگردیم روستا. ولی زمان می برد. خودم هم باید درسم را می خوندم. هر چند دل و دماغ نداشتم. ولی به خاطر زحمتهایی که قادر برام می کشید و کمک کردن هاش توی نگهداری بچه ها؛ باید تلاش خودم را می کردم. خیلی سخت بود. فکرم بدجور در گیره بابا بود. مینا خانم برگشته بودتا وسایلشون را جمع کنه و یک مدتی هم هنوز باید برای باز نشستگی صبر می کردند. ولی خانه اشان را تهیه کرده بودند و آماده برای رفتن بودند. گاهی بهم سر می زد و کمک حالم بود. حداقل می تونستم چند کلمه ای براش دردِ دل کنم تا سبک بشم. همیشه مهربان و صبور بود. مثلِ یک خواهر خوب؛ خالصانه محبت می کرد. همیشه براش دعا می کردم. چند روزی بود که قادر حال خوشی نداشت. می فهمیدم از خنده هایی که فقط به خاطر دلخوشی من بود. تا تنها می شد توی فکر می رفت. می فهمیدم که باز اتفاق هایی افتاده. ولی هیچ وقت سؤال نمی کردم. چون دوست نداشت از مسائل کاریش جیزی بگه. و می گفت"دلم نمی خواد ذهنت با این چیزها در گیر بشه" از طرفی هم اگر من می فهمیدم که مرز ناامن شده، بیشتر نگران قادر می شدم و بیتابی می کردم. ولی از همین رفتارهاش هم می فهمیدم که خبری شده.🤔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
همیشه اطلاعاتِ مینا خانم از من بیشتر بود. خیلی نگران بودم. تصمیم گرفتم ازش بپرسم. روزِ بعد که به منزلمون آمد. سرِ حرف را باز کردم و پرسیدم: _مینا خانم جان؛ فکر کنم داره مرز؛ اتفاق هایی می افته؟ با نگرانی نگاهی بهم انداخت و گفت: _آره یه چیزهایی حس کردم. یاسر هم این روزها زیاد سرِ حال نیست. ولی چیزی به من نمی گه. دوباره پرسیدم: _یعنی اصلا نگفته چه خبره؟ _نه نگفته. ولی من خوب می دونم که یه خبرهایی هست. دفعه قبل هم که سید ابراهیم شهید شد. یاسر همین حال را داشت. بیقراره و نگران. مرتب تو فکره. _درست مثلِ قادر. راستش مینا خانم من خیلی نگرانم. می ترسم اتفاقی برای قادر بیفته.😔 دستش را روی پام گذاشت و گفت: _نگران نباش. توکلت به خدا باشه. ان شاءالله که طوری نمی شه. سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و پاشدم حسین را که بیدار شده بود؛ بیارم. بعد ازحرف هایِ مینا خانم؛ دیگه مطمئن شدم خبریه. دلم بیقراری می کرد. نگران بودم و فقط دعا می کردم قادر سالم برگرده. دیگر روی کارهام تمرکز نداشتم. فقط نگاهم به ساعت بود. منتظرو نگران. بچه ها هم انگار متوجه حالِ خرابم شده بودند. به چهره معصومشون که نگاه می کردم؛ بغض می کردم و یاد بچه های سید ابراهیم می افتادم. یادِ حرفهای جانسوزه زنش می افتادم. "کاش قادرِ من این قدر خوب نبود. کاش حد اقل یه بدی ازش دیده بودم. می ترسیدم. خیلی می ترسیدم که شهید بشه. بعد من بِدون اون چه کار می کردم.اصلاتحملِ دوری چند ساعتش را هم نداشتم. چه برسه به...ِ وای نه نه. اصلا نمی تونم بهش فکر هم کنم. من بدون قادر می میرم.😭" بی اختیار اشک می ریختم. "وضع بابا هم که خوب نبود. یعنی من دوباره بدون بابا و بدون همسر. بدون پشت و پناه.... نه دیگه نمی تونم. 😩" https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 الهی شده انتظارم به سر، یار نیامد گذشت جمعه ای دگر ،یار نیامد به هر لحظه از عمرم یا رب بدوزم چشم بر در، یار نیامد شده آدینه ام همه اشک وآه آدینه هم شد به سر یار نیامد خزان شد عمر وآمد زمستان رسید پیری پشتِ در یار نیامد بگفتم بیا تا جوانم ببینم رخت نکرد به کویم گذر ، یار نیامد الهی امیدم را نگردان ناامید دلم به رویش کن منور، یار نیامد اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 شبتون بهشت التماس دعا حاجاتتون روا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون