#گندمزار_طلائی
#قسمت_224
یک دفعه جا خوردم.
_کیه ⁉️😳
جوابی نداد
دستهام رو روی دستهاش کشیدم.
وفریاد زدم
_بابا بابا 😍
ازجا پریدم و بغلش کردم.
و بوسه بارونش کردم.
خیلی دلم براش تنگ شده بود .
و اونم من را سفت توی بغلش گرفت و
و می بوسید و می گفت:
_گندم طلائی من .
الهی دورت بگردم😍
وای که بودن بابا یعنی نعمت کامل😊
بالاخره کنار هم نشستیم.
و سیر نگاهش کردم .
_دختر گلم چرا این جوری نگام می کنی😊⁉️
_قربونت برم بابا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود .
کاش هیچ وقتِ دیگه ازتون دور نشم.
خیلی این چند روز بهم سخت گذشت.
تورا خدا دیگه تنهام نگذار.
یک دفعه زد زیرِ خنده و گفت 😃
_عزیز دلم منم جایی نرم
که بالاخره تو باید بری سر زندگی خودت .
_نه بابا تو را خدا .
دیگه این حرف را نزن.😔
من از پیش شماهیچ جا نمی رم..
سرم را سمت خودش کشید و روی سرم را بوسید.
_به کس وکسانش نمی دم 😊
هر دو زدیم زیرخنده که مامانم رسید
_به به پدر و دختر خلوت کردید 😊
بابودن مامان ولبخند روی لبش دیگه خوشبختیم.کامل بود.
دیگه هیچی نمی خواستم.
خدایا شکرت 😍
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_224
مادر نگاهی به مادر بزرگ انداخت.
پیرزن، لب باز کرد و گفت:"دیگه وقتش دخترم، خودت و این بچه رو اینقدر عذاب نده. دیگه بسه هر چی رنج کشیدید. چاره ای نمونده. بگو مادر. همه چیز رو بگو."
مادر سر به زیر انداخت. آهی کشید و گفت:"قصه اش درازه. اگر بخوام بگم، باید خیلی چیزهای دیگه رو هم بگم. حرف هایی که شاید خوشآیندت نباشه.
این همه سال، خون دل خوردم که تو رو اینجوری نبینم. حالا چه جوری بگم؟"
امید آهی کشید و گفت:"خیلی وقته که متوجه شدم، دارین یه چیزهایی رو ازم مخفی می کنین. رفتارتون عذابم می داد. پنهان کاری هاتون، حمایت هاتون از پدر، رفت وآمد های مشکوکتون به خونه خاله زری، همه و همه آسایشم را گرفته بود.
ولی نمی دونستم تا این حد، بتونید در حقم ظلم کنید. باورم نمی شه. شما با من چه کردید؟"
دوباره اشکش چکید.
مادر همان طور سر به زیرگفت:"می دونم برات سخته. ولی اگه حقیقت را بدونی، دیگه من رو مقصر نمی دونی.همه این کارها، فقط و فقط به خاطرِ خودت بود."
بعد دست در کیفش کرد و عکسی را بیرون آورد.
با تردید به سمت امید گرفت.
امید متعجب به عکس نگاه کرد.
دستش را آرام جلو آورد و آن را میان انگشتانش گرفت. وقتی نزدیک برد؛ از تعجب چشمان گرد شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490