eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
دور سفره ناهار نشسته بودیم. ولی هیچی از گلوم پایین نمی رفت. داشتم با غذا بازی می کردم . متوجه سنگینی نگاه مامان وبابا شدم . با زور یه لقمه خوردم و با بدبختی قورتش دادم . پاشدم رفتم توی اتاقم . بابا پشتِ سرم اومد . در زد. و وارد شد. کنارم نشست . دستش را دور گردنم انداخت و گونه ام را بوسید. _نبینم گندم طلائیم ناراحت باشه 😊 نمی خوای بگی چرا ناراحتی ⁉️ سرم را بلند کردم که روی پلک هام را بوسید. _گی جرأت کرده گندمِ منو ناراحت کنه ⁉️😊 بگو عزیزم هر چی توی دلته 😊 نمی دونستم چی بگم. ولی بابا آنقدر مهربون بود که کنارش احساس راحتی داشتم. سرم را به سینه اش چسباندو گفت : _بگو عزیزم . از من دلخوری ⁉️ _نه بابا جان چه حرفیه 😳⁉️ _پس چی شده⁉️ _هیچی. یعنی... _می دونم برات سخته . خودم همه چیز را از نگات می خونم . درسته که چند سالی ازت دور بودم . ولی هنوز تو برام همون.گندم کوچولوئی. که از نگات می فهمیدم چی می خوای. الآن هم می دونم دردت چیه باباجان. برات سخته انتخاب کنی. همیشه همین طور بوده . ازدواج امریه که یک عمر سرنوشتِ آدم را می سازه. راهی که برگشتش سخته . شاید منم موقع ازدواج با مامانت همین حال را داشتم. برام سخت بود انتخاب کردن و مطمین شدن. ولی می بینی که الان خدا را شکر خیلی راضی ام . من هیچ اجباری بهت ندارم. تو دختر عاقلی هستی . می تونی خودت تصمیم بگیری .نگران هیچی نباش .هر تصمیمی بگیری من ازت حمایت می کنم. در آغوشش آرام گرفته بودم. و دیگه نگرانی نداشتم. بوسه ای روی سرم گذاشت و گفت: _اگه بامن بود هیچ وقت شوهرت نمی دادم. همیشه پیش خودم نگهت می داشتم . ولی نمی شه. باید ازدواج کنی. باید آینده ات را بسازی. منم همیشه نیستم که ازت حمایت کنم . باید به دستِ یک مرد بسپارمت که تا آخر عمر ازت حمایت کنه . یک مردی که بشه بهش اطمینان کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
صدای بسته شدن در را که شنید. ملافه را در دهانش فرو کرد تا صدایش بیرون نرود. چشمانش را به هم فشرد. با صدای خفه ای که از عمق وجودش بیرون آمد، فریاد زد:" خدا.... خدا.... خدا....:" دستانش را مشت کرد. از ته قلبش نالید. اشک هایش پی در پی بارید. قلبش به دردآمد. با دستِ دیگرش قلبش را فشرد. دیگر هیچ چیز در دنیا برایش ارزشمند نبود. دنیا را نمی خواست. باید چه می کرد. تمامِ مدتی که به زهرا می اندیشید، او خواهرش بوده. کاش از اول می دانست. این همه تنهایی و بدبختی را به امیدِ او تحمل کرد. چرا حالا؟ چرا وقتی کارش رو به راه بود و امیدی برای آینده در وجودش تابیدن گرفته بود، باید همه چیز خراب شود؟ چرا هر بار که به خوشبختی نزدیک می شد. خوشبختی از او دورتر می شد. ولی این بار، دیگر امیدی به هیچ خوشبختی نیست. هیچ خوشبختیه. هیچی. در دریای غم و اندوه غوطه ور بود. هر چه دست و پا می زد راهی برای نجات نمیافت. کاش برای همیشه از این زندگی نجات پیدا می کرد. کاش می رفت. به جایی که محمد بود. رفته بود. چرا محمد برش گرداند. برای عذاب کشیدن. برای بدبختی. دستان نوازشگر محسن روی پیشانی اش نشست. صدای محسن را شنید:"امید جان با خودت چه می کنی؟ بس کن، داری توی تب می سوزی. :" ولی صحبتهای محسن فایده ای نداشت. پرستار را صدا زد. به همراه پرستار، پزشکی هم به اتاق آمد. از امید فقط صدای ناله به گوش می رسید. با داروهای تزریقی، آرام آرام به خواب فرو رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490