#گندمزار_طلائی
#قسمت_239
تا عصر کسی حرفی نزد ومن با آشوبِ درونم ؛ درگیر بودم.
با صدای زنگ ِدر ؛دلم هری ریخت.
نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارم هست.
بابا نبود.
مامان رفت در را باز کرد.
من چادر به سر ؛ گوشه ای ایستادم.
انگار بارِ اول بود که برام خواستگار می آمد وانگار اولین باری بود که قادر را می دیدم.
حالم اصلا خوب نبود و احساس می کردم تب دارم .
بازور سرپا ایستاده بودم.
گلین خانم وارد شد وپشتِ سرش مامان .
سلام دادم و گلین خانم جوابم را دادو بعد نزدیکم شد و بغلم کرد و گونه ام را بوسید.
وبا لبخند گفت :
_خوبی عروس گلم⁉️😊
آنقدر حالم بد بود که نمی تونستم جوابش را بدم.
فقط احساس کردم که صورتم داغ تر شد از این حرفش.
راستش می ترسیدم که حرفش درست از اب دربیاد ومن عروسش بشم.
جعبه کادویی را که دستش بود . زمین.گذاشت وبه تعارف مامان نشست.
ومن هنوز ایستاده بودم.که گفت:
_گندم جان برو حیاط قادر منتظرته 😊
دلم می خواست زمین دهن باز کنه ومن را ببلعه .
آخه چه حرفی با قادر داشتم من😩⁉️
هنوز سرِ جام بودم.
که مامان گفت:
_برو مادر منتظرش نگذار.
برق شادی را توی چشمهای مامان و گلین خانم می دیدم.
چاره ای نبود. باید می رفتم .
تا تکلیفم روشن بشه
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_239
جلوی چشمانش دستی را دید که تکان می خورد. پلک هایش را روی هم فشرد.
دوباره باز کرد. چهره خندان محسن را دید که برایش دست تکان می دهد.
همانطور با لبخند گفت:"کجایی مهندس؟ چندبار صدات کردم. ولی اصلا حواست نیست."
امید لبخندی زد و گفت:" همین جام." مکثی کرد و ادامه داد": محسن جان چه خبره؟ امشب یه جورِ دیگه نماز خوندی و دعا کردی. این ذکرها چی بود که گفتی؟"
محسن خندید وگفت:"امشب با همه شبهای سال فرق داره. آخه شبِ عیده. ذکر و دعاهای مخصوص خودش رو داره.امید جان فردا عید فطره. بعد از یک ماه روزه داری. خدا به روزه دارا عیدی می ده. باید امشب تا می تونیم دعا کنیم و امشب رو از دست ندیم."
امید سر به زیر انداخت. غم عالم به دلش نشست.شوق و امیدی در چشمانِ محسنِ می درخشید که امید محتاجِ ذره ای از آن بود.
کاش می توانست مثلِ او شاد و امیدوار باشد. محسن کنارش نشست و آرام گفت:"
چی شد؟ ناراحتت کردم؟"
بغض، دلِ شکسته امید را لرزاند. اشکش بی اجازه روی گونه اش چکید. دستش را بالا برد و اجازه فرودآمدنِش را نداد و روی گونه مهارش کرد. محسن آهی کشید و دست بر شانه امید گذاشت و گفت:" بریز دور هر چیزی که آزارت می ده. همه گذشته را دور بریز. ما اینجاییم. الآن، امروز، امشب، می تونیم فردا را اون طوری که دوست داریم بسازیم. فقط و فقط به این شرط که افسوس گذشته رو نخوریم. و مسئله ای که از دستِ ما خارجه، بهش فکر نکنیم. ما باید زندگی کنیم. اونم به بهترین شکل:"
امید سر بلند کرد و به لبخند محسن خیره شد. کمی مکث کرد و پرسید:"حرفهایی که می زنی عقایده خودته یا دینت؟"
محسن خندید و گفت:"آخه، اصلا مگه می شه که کله پوک من به این چیزا
قد بده. داداش ما کجا این حرفا کجا؟ بزرگای دین گفتند و ما هم یاد گرفتیم.:"
امید با تردید گفت:"آخه ...راستش.... می خوام یه چیزی بپرسم."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490