#گندمزار_طلائی
#قسمت_241
انگار از سکوت خسته شده بود که به طرفم برگشت و گفت:
_ببخشید شما نمی خوای چیزی بگی؟
تازه یادم افتاد قادر اینجاست.
هول شدم و دستپاچه گفتم:
_نه . چی باید بگم ؟
سرش را پائین انداخت و گفت:
_نمی دونم !شاید واقعا حرفی برای گفتنِ نباشه. چون شما؛ همه چیز رو می دونی.
_نه .یعنی من نمی دونم ،
گفتند شما یه حرفهایی داری .
اصلا حرف زدن با قادر برام راحت نبود.آخه هیچ وقت باهاش حرف نزده بودم.
نمی دونم ، حسِ احترام بود ، ترس بود، تردید بود،
یه حسی بود ، که مانع می شد راحت حرف بزنم.
وحس می کردم اونم نمی تونه راحت حرفش را بزنه .
دوباره هردو ساکت شدیم .
من با شاخ وبرگ گل ها بازی می کردم و قادر با انگشتهای دستش.
چقدر گذشت نمی دونم .
بر عکسِ سپهر که یک ریز حرفهای عاشقانه می زدو تقاضا می کردحتما جواب مثبت بشنوه ؛ قادر ساکت بود و حرفی نمی زد.
نمی فهمیدش . اگه دوستم داشت چرا نمی گفت؟
چرا یه کلمه حرف عاشقانه نمی زد؟
پس برای چی آمده بود؟
حوصله ام از دستش سر رفته بود وکلافه شده بودم .از بس فکر وخیال کردم .
به خودم گفتم اصلا من که قصد ازدواج ندارم. پس بهتره برم و همین جا تمومش کنم.
دسته گل را روی تخت گذاشتم واز جام پاشدم که برم ؛ که صداش را شنیدم.
_نمی خوای حرفهام را بشنوی گندم؟
داشتم از تعحب شاخ در می آوردم .اسمم را صدا کرد😳
از قادر بعید بود.
سر جام خشکم زده بود.
با تعجب برگشتم به طرفش .
نگام کرد و دوباره سرش را زیر انداخت و گفت:
_حداقل به حرفهام گوش کن .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_241
منتظر بود تا صدایی از شخصی عالم بشنود و به اصطلاح قانع شود.
اما با کمال تعجب صدای نرم و لطیف کودکی در گوشش پیچید.
با چشمانی از حدقه بیرون زده به محسن نگاه کرد. محسن سرش را به نشانه تأیید تکان داد. نفس عمیقی کشید و با دقت گوش هایش را به صدا سپرد.
کودکی به زیبایی تمام وصیت نامه پدر شهیدش را دکلمه می کرد.
"من می روم از میان شما
به جایی که همه باید برویم.
وشما که می مانید خوب دقت کنید که شیطان در کمین ماست.
او قسم خورده تا همه را با خود نابود کند.
اما بدانید که( یدالله فوق ایدیهم)
دست خدا بالای دست هایشان است.
هر کس هر چقدر هم فریبکار باشد، اگر با خدا باشید نمی تواند شما را فریب دهد. امشب و امروز را باید در یابید.
حواستان به خودتان باشد.
در راه خدا، جان، بی مقدار ترین تحفه است. کاش از ما بپذیرد و در جمع شهیدان قرارمان دهد. و چه زیباست(عند ربهم یرزقون) شدن.
کاش من هم در جمع شهیدان از نزد خدایم روزی بخورم.
کاش به این آرزویم هر چه زودتر برسم.
و وصل عشق نابِ خداوندی شوم."
سخنانِ در ظاهر ساده، ولی پر مغزِ این شهید به جانش نشست.
بارها و بارها گوش داد.
به یاد خوابی که دید افتاد. محمد و دیگر شهیدان، در آن باغِ پر گل و پر میوه. یعنی معنای (عند ربهم یرزقون) همینه؟
این سخنان در عین سادگی عجیب بود.
سخنانی که از عشق می گفت. اما نه عشق زمینی. عشقی آسمانی و ماندنی.
به فکر فرو رفت. تمامِ زندگیش را از اول مرور کرد. اکنون که با سخنانِ مادرش خیلی از مسائل برایش روشن شده، باید زندگی اش را طور دیگری مرور می کرد.
چه شد که به اینجا رسید؟ مگر از ابتدا درباره خدا چیزی نمی دانست؟ مگر در کودکی کنارِ مادر بزرگ نماز نمی خواند؟
مگر ماه رمضان روزه کله گنجشکی نمی گرفت؟ مادرش! او چه؟ او چرا اعتقاداتش اینقدر با مادر بزرگ و خاله زری فرق دارد؟
باید از ریشه بررسی کند. باید بداند چه بر سرش آمده؟
گوشی اش را برداشت و شماره گرفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490