eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
برگشتم وسر جام نشستم. می خواستم بگم من قصد ازدواج ندارم. ولی زبونم بند اومده بود. یه آهی کشید و گفت: _راستش ملیحه بهم همه چیز را گفته. می دونم از دلم خبر داری. و می دونم که به ملیحه گفتی قصدِ ازدواج نداری. ولی باید بهت بگم . تا یه عمر با خودم در گیر نباشم . یه عمرحسرت نخورم ؛ که کاش اون موقع که وقتش بود حرفم را زده بودم. دلم نمی خواد سالهای بعد بشینم و با حسرت به این روزهای از دست رفته فکر کنم. شاید خیلی قبل باید حرفم را می زدم. شاید بعضی از مشکلات وناراحتی های تو ؛ مسببش من بودم. من که همیشه سکوت کردم. من که بودم ولی برات دلگرمی نشدم. من که می تونستم حمایتت کنم ؛ ولی تنهات گذاشتم. من که باید کنارت می بودم و نمی گذاشتم این همه توی زندگی آسیب ببینی ، ولی کوتاهی کردم. خودم هم نمی دونم چرا؟ هر روز و هرشبم درگیرِ این افکارم. و پشیمان از کارهایی که می تونستم برات انجام بدم و کوتاهی کردم. می دونی ، حقیقتش قصدم کوتاهی نبود. دردت را با جونم حس می کردم . بی کسی و تنهاییت ، بی پناهیت را می دیدم ؛ ولی .... آهی کشید و سرش را بلند کرد .خیره شد به درخت های باغچه و ادامه داد: _همیشه یه حسی جلوم را می گرفت و نمی ذاشت بهت نزدیک بشم. یه حسی مثلِ حس امانتداری. با اینکه همه ی حواسم بهت بود ونمی خواستم آسیب ببینی؛ ولی به خودم اجازه نمی دادم بهت نزدیک بشم. تو را امانت می دونستم. امانتی که فقط باید از دور مواظبت می بودم. وبهت نزدیک نمی شدم. شاید اشتباه کردم . شاید هم کارم درست بود. ولی این وسط تو آسیب دیدی. تویی که جونم به جونت بند بود. مجبور شدی از دیگری کمک بخوای. ومن دیر فهمیدم . وقتی اومدم مر خصی ؛ دیگه دیر شده بود. من حتی امانتدار خوبی هم نبودم. ولی بدون، توی همه اون سالها ، دردت را با تموم وجودم حس می کردم. حتی وقتی با نگاهت بهم می فهموندی که ازم متنفری. ولی من توی نگاهت درد را می دیدم. و از خودم شرم می کردم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _من ازت متنفر نبودم ونیستم..😳 _بله شاید! ولی اگرم باشی حق داری. اگرم الان اینجایم؛ فقط به اصرارِ مامانم وملیحه اومدم تا حرفهام رابزنم. واصلا ازت توقع ندارم . جواب مثبت بدی. می دونم که علاقه ای به من نداری . اصلا نمی فهمیدم.چی می گه؟ این چطور خواستگاری کردن بود؟ گیج وگنگ نشسته بودم و نفسم هم بالا نمی اومد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
بعد از چند بوق صدای مادربزرگ گوشش را نوازش کرد. "جانم پسرم. هنوز نخوابیدی؟" نفس عمیقی کشید و گفت:"سلام. بیدارم. می تونم ببینمتون. یه چیزهایی را باید ازتون بپرسم.:" _:"بله پسرم. چرا که نه؟.فردا حتما میام پیشت. نگران چیزی نباش. فقط اگر حالت بهتره، چند تا مهمون هم برات میارم." _"مهمون؟ راستش حوصله ندارم. ولی چون شما می خوای؛ چشم. منتظرتونم. فعلا شبتون بخیر" _:"شب بخیر پسرم." گوشی را روی میز کنار دستش گذاشت. به سقف خیره شد. منتظر فردایی که عید بود. عیدی که برای همه، غیر از او بود. صبح روز بعد پزشک برای معاینه آمد. پرستاری به همراه پزشک وارد شد و به همه شاخه ای گل داد. و عید را تبریک گفت. پرستار دیگر با جعبه شیرینی وارد شد و به همه تعارف کرد. همه خوشحال بودند و عید را به یکدیگر تبریک می گفتند. ولی امید، قیافه در هم کشیده بود و درباره عید چیزی نمی گفت. در عوض محسن با پزشک و پرستارهای آقا، بگو و بخند می کرد. به اتاق های دیگر که مخصوص آقایان بود می رفت و تبریک می گفت. دکتر پرونده امید را نگاهی انداخت. بعد به چهره غمزده اش نگریست و گفت:"خب مهندس جان امروز چطوری؟ خدا را شکر که در این روز مبارک حالت خوبه؟" امید گفت:"ممنون بهترم." دکتر گفت:" اگر همین طور خوب پیش بره؛ می تونی به زودی مرخص بشی. بقیه درمان را خونه انجام بدی. فعلا که باید یک ماهی پات توی گچ باشه. سرت هم که خوب شده. الان باند و بخیه ها را باز می کنم. فقط بعد از باز کردن گچ پات باید یه دوره فیزیوتراپی هم داشته باشی. خب خدا را شکر. باز کردن سرت هم، می شه عیدی من به شما." لبخندی زد و به کمک پرستار مشغول باز کردنِ باند و بخیه های سر امید شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490