#گندمزار_طلائی
#قسمت_248
سپهر می گفت ومی گفت.
ومن در فکرِ راه چاره ای بودم برای ناامید کردنش.
باید تمومش می کردم .همین امشب .هم به خاطر خودم و هم به خاطر خودش.
اگه می گفتم.قصد ازدواج ندارم؛ ناامید نمی شد.
پس باید یه فکرِ دیگه می کردم.
یه دفعه صداش را بالا برد:
_گندم می شنوی چی می گم ⁉️
با توأم!باورم نمی شه این قدر عوض شده باشی.
چی شده گندم ؟راستش را بگو.
_چیزی نیست. من که گفتم قصدِ ازدواج ندارم.
_باور نمی کنم. درسته که من دوسالی ازت دور بودم . ولی خوب می شناسمت؛
این حرفِ دلت نیست. حرفِ دلت را بزن.
می دونی که من خوشبختت می کنم.
زندگی توی شهر با تمامِ امکانات .
تازه هر چی تو بگی. هر چی تو بخواهی.
اینا کم چیزی نیست . و از همه مهم تر ؛ عشقی که به نثارت می کنم.
من واقعا دوستت دارم و عاشقتم .
خودت هم می دونی.دیگه چی می خواهی⁉️
نمی دونستم چی بگم . برام خیلی سخت بود. ولی باید یه کاری می کردم.
توی چشمهام نگاه کردو گفت:
_گندم راستش را بگو . چی شده⁉️
کسی چیزی بهت گفته⁉️
اتفاقی افتاده ⁉️
به خدا من همون سپهرم. تغییری نکردم.
با همان دلِ عاشق.
ولی تو انگار تغییر کردی .چرا⁉️
چی شده⁉️
دلم براش می سوخت . ولی به نفع خودش بود که کامل نا امیدش کنم.
پس فکری کردم و دل را به دریا زدم .
حرفی زدم که خودم هم از حرفی که زدم تعجب کردم😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_248
محسن با لبخند گفت:" مهندس حافظه ات ضعیف شده ها. ایشون همون کسی هستن که آرزو داشتی ببینیشون. دوست و همسنگرِ پدرم و محمد."
امید با خوشحالی گفت:" حاج صابر؟"
محسن گفت:" بله عمو صابر خودم. وقتی باهاشون تماس گرفتم و از تو براشون گفتم، طاقت نیاوردن و خودشون رو رسوندن."
امید گفت:" خیلی ممنون لطف کردید. راضی به زحمت شما نبودم. خودم خدمتتون می رسیدم."
حاج صابر خندید و گفت:" حرفا می زنی جوون، با این وضعیتت چطور می خواستی بیای؟ تازه من رو اینجوری نبین، من مردِ جنگم. یک لحظه نمی تونم یک جا بشینم."
محسن خندید و گفت:" آره ماشاءالله عموصابر از غرب میاد می ره شرق. از جنوب میاد می ره شمال. الان هم با زور پیداش کردم. وقت نداره که."
امید با تعجب به چشم های حاج صابر نگاه کرد. که او گفت:" پسرم خودت رو خسته نکن. چشم های من طوریش نیست. فقط کم بیناست. به طور کامل نابینا نیستم. اینم یاد گار اون روزهاست که با بچه ها دور هم بودیم. خب یه عده پر کشیدند و رفتند. ما جا مونده هام یه یادگاری برام موند. تا هیچ وقت اون روزها رو فراموش نکنیم."
محسن گفت:" دقیقا عمو جان از اون روزها برامون بگو. مخصوصا از محمد."
بعد جعبه شیرینی را جلو آورد و تعارف کرد و لیوانی آبمیوه را به او و امید داد.
حاج صابر گلویی تر کرد و گفت:" راستش آنقدر از اون روزها خاطره دارم که نمی دونم کدوم یکی رو بگم. مخصوصا محمد. یادش بخیر یلی بود برای خودش. فقط دوسال از من کوچیک تر بود ولی می گفت(شما ها بزرگترید) اصلا نمی ذاشت توی سنگر ما کاری انجام بدیم. تا اسم کاری پیش میومد، سریع پا می شد و انجام می داد. هرشب که برای نماز شب پا می شدم، می دیدم سر سجاده است. گاهی فکر می کردم که اصلا نمی خوابه، آخه همه اش بیدار بود."
امید به یاد خوابش افتاد. محمد، سجاده، دشت پر گل و دیگر شهیدان.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490