#گندمزار_طلائی
#قسمت_256
واقعا اگر قادر این حرفها را سالها پیش بهم می گفت؛ من اون اشتباه هارا نمی کردم 😔
نمی دونم ودلم گرفت و آهی کشیدم و اونم انگار متوجه شد.
به طرفم برگشت و گفت:
_ناراحتت کردم .
_نه چیزی نیست.
_ببخشید من زیاد حرف زدم . حرفهام تموم نمی شه. بابت لحظه لحظه زندگیم ؛ والبته زندگیت ؛ من خاطره وحرف دارم.
بماند؛ بهتره توهم بگی . منتظرم .
وبعد ساکت شدو من نمی دونستم چی بگم.
یه دفعه هول شدم و گفتم:
_چرا فکر می کنید من از شما متنفرم⁉️
_یعنی نیستی⁉️
_نه! دلیلی برای این کار ندارم.
_گاهی وقتها یه جوری بهم نگاه می کردی که فکر می کردم از من متنفری.
و دلم می خواست؛ بهت بگم که من قصدِ بدی ندارم. ولی نمی تونستم 😔
_نه اشتباه می کنید.
شاید وقتهایی بوده که خیلی ناراحت بودم.
_شاید! یعنی هر وقت من را می دیدی ناراحت بودی 😊⁉️
باز هول شدم. منظورش چی بود😳⁉️
باز دستپاچه گفتم:
_نه! منظورم اینه که؛ شاید ناراحت بودم و شما بد برداشت کردید.
گیج شده بودم نمی دونستم چی بگم.😔
باز یه سنگریزه توی آب انداخت وگفت:
_متوجه شدم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_256
پلک هایش را به سختی از هم گشود.
به اطراف نگاه کرد. کسی در اتاق نبود.
خودش را جا به جا کرد.
از پنجره بیرون را نگریست. خورشید در آسمان خود نمایی می کرد. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. نزدیک ده بود.
متعجب شد که چرا محسن بیدارش نکرده. گوشی اش را از کنار تخت برداشت. روشنش که کرد، پیام های زیادی از مادر و دوستانش بود. و چند تماس از پدرش. با تعجب به اسم پدرش خیره شد. به محبت کردن های او عادت نداشت. دگمه تماس را فشرد. صدای مردانه و بم پدر در گوشش پیچید.
با خوشرویی حالش را پرسید. امید جانش صفا گرفت از احوالپرسی او.
جوابش را داد و بعد از کمی صحبت خداحافظی کرد.
دوباره چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. چه لذت بخش بود، گرمای کلام پدر، و چقدر محتاج بود به این لحن و این محبت.
صدای در زدن، او را به خود آورد. چشمانش را گشود و بفرمایید گفت:" محسن با سینی صبحانه وارد شد.
سلام داد وکنارش نشست. کمک کرد تا بنشیند و چیزی بخورد. امید گفت:" چرا بیدارم نکردی؟ مگر نباید بریم سر پروژه؟"
محسن خندید و گفت:" انقدر راحت خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم. بعدش هم قرار نیست بریم سر پروژه."
امید با تعجب گفت:" یعنی چی؟ پس برای چی اومدیم اینجا؟"
محسن دوباره خندید و گفت:" ما نمی ریم. ولی پروژه میاد اینجا. از صبح رفتم کارها را ردیف کردم. الان هم صبحانه ات را زود بخور که خیلی کار داریم. پروژه پشت در منتظرته."
امید متعجب به در نگاه کرد. کمی سکوت کرد تا معنای حرف محسن را بفهمد.
محسن از جا بلند شد و در باز کرد. میز کار و تمام وسایل مورد نیاز را به سوییت آورده بود تا امید بتواند به راحتی به کارش برسد.
با دیدن وسایل کار، لبخندی زد و از او تشکر کرد.
صبحانه اش را خورد و با هیجان گفت:"من آماده ام بریم."
محسن کمک کرد تا بر خیزد و به به سمت میز کار برود. صندلی بلند و راحتی تهیه کرده بود تا امید بنشیند و به کارش برسد. روبروی امید نشست و لبخندی زد و گفت:" بفرما مهندس این گوی و این میدان."
هر دو خندیدند و مشغول کار شدند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490