#گندمزار_طلائی
#قسمت_257
آن شب ذهنم حسابی درگیرشده بود.
برام خیلی عجیب بود؛ درکش برام سخت بود. اصلا قادربا سپهر قابل مقایسه نبود.
سپهر با کلمات و جمله های عاشقانه اش و قادر با حرفهای ساده و شیرینش.😊
وسپهر که در آخر نشون داد اصلا خواسته ی من براش مهم نبود و فقط به خودش و خواسته خودش فکر می کرد.و با خودخواهی می خواست حرف خودش را به کرسی بنشونه.
ولی قادر؛ اصلا اصراری نداره و فقط به فکر آسایش وآرامش منه .
و چقدر کنارش وبا حرفهاش آرام می شدم.
همه منتظر جوابِ من بودند و قادر بهم گفت:"اصلا نمی خوام برخلافِ میلت تصمیم بگیری. دلم می خواد حساب هیچی را نکنی و فقط وفقط خودت تنهایی تصمیم بگیری برای زندگی آینده ات. برای من مهم خوشبختیِ توئه . بعد از اون همه سختی ؛ لایق ِ خوشبختی هستی."
درکِ حرفهاش برام سخت بود.
چرا اصرار نمی کرد بهش جواب مثبت بدم.⁉️
چرا اظهارِ عشق وعلاقه نمی کرد⁉️
چطور این همه سال به قول ملیحه عاشق بوده و چیزی نگفت⁉️
انگار نکته های مجهول برام زیاد وزیادتر می شد.
هنوز نمی تونستم درست تصمیم بگیرم.
گیج بودم و هر چی فکر می کردم.گیج تر می شدم.
هر چند قادر خیلی راحت حرفهاش را می زد؛ ولی من برام خیلی سخت بود باهاش حرف بزنم.
ولی باید تمامش می کردم این دغدغه را.
وباید همه را از نگرانی و انتظار بیرون می آوردم . اما نمی شد. و نمی تو نستم تصمیم بگیرم.
کاش یکی کمکم می کرد😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_257
روزهای گرم تابستان در این شهر جنوبی، آزار دهنده بود. ولی آن ها با شوق و ذوق مشغول به کار بودند. استاد تهرانی، گاهی سر می زد و روند کار را نظارت می کرد.
کار کردن کنارِ محسن و هم اتاق شدن با او، با آن نجواهای شبانه، برای امید، ارمغانی از جنسِ آرامش، به همراه داشت.
خوابِ راحت و عمیقی داشت که سالها برایش آرزو بود.
دیگر از سردردهای عجیب و طولانی خبری نبود. با خوشحالی به پای سالمش با کمک عصا تکیه داد. فضای گلکاری و درختکاری محوطه را از چشم گذراند. روبه محسن کرد و گفت:" فردا دیگه از دستِ این گچِ سنگین راحت می شم."
محسن لیوان آبمیوه را به دستش داد و گفت:" خدا را شکر. بله هر رنجی یه روزی تموم می شه. فقط باید صبور باشیم و امیدوار. حتما در پس هر رنجی حکمتی هست. ولی به نظرِ من خدا می خواد با این رنج ها ما رو امتحان کنه. راستش مامانم همیشه می گه(هر اتفاقی که می افته یه امتحانه باید حواسمون جمع باشه.) حتی شهادت بابا رو همیشه می گه یه امتحانه. گاهی حسرت می خورم که چقدر صبوره. چقدر راحت می پذیره. همین بیماری خودش رو؛ می گه یه امتحانه. گاهی انقدر با ما بگو و بخند می کنه که ماهم یادمون می ره بیماره. اصلا
اهل شکایت و ناله کردن نیست. وای وای که چقدر دلم براش تنگ شده."
امید به چهره محسن نگاه کرد. با تردید گفت:" راستش من فکر می کنم مادرم هنوز نتونسته واقعیت زندگیش را قبول کنه. می دونی اون روز توی بیمارستان، حرف هایی زد که تا حالا نگفته بود. خوب که فکر می کنم؛ می بینم دلیلِ بیشتر کارهاش همینه. همین که نتونسته با شرایط زندگیش کنار بیاد. همیشه استرس داره، گاهی قلبش اذیت می کنه احساس می کنم، آرام و قرار نداره.
تا حالا این جوری به رفتارهاش نگاه نکرده بودم."
آرام روی تخت نشست وگفت:" اگر ناراحت نمی شی می خوام چند تا سؤال ازت بپرسم.:"
محسن لبخند زد و گفت:" در خدمتم مهندس.:"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490