eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای قادر من رو به خودم آورد. برگشتم به سمتش. باز هم با مهربونی بهم نگاه کردو گفت: _بهتره بیایی یه چیزی بخوری. امروز خیلی خسته شدی😊 برگشتیم توی پذیرائی. زنبیل را برداشت وتعارفم کرد که بنشینم . یه بخاری نفتی گوشه پذیرائی بود و تازه روشنش کرده بود. اواخر پائیز بود وهوا روبه سردی می رفت. کنار بخاری یه پتو تاشده بود ویه پشتی هم به دیوار تکیه داده بود. اشاره به پتو کرد و نشستم بعد با لبخند گفت: _خب ببینم مامان لیلا برامون چی گذاشته ؟😊 یه فلاسک جای را بیرون آورد و سفره را باز کرد.که پر از کلوچه های دست پخت گلین خانم بود و نون تازه دست پخت . وکره ومربای خانگی . همین طور که بساط صبحانه را می چید، من در حال ِ دید زدنِ اطراف بودم . که بلند شدو به سمت آشپزخانه رفت و با دو لیوان برای چای و قند وشکر برگشت. باورم نمی شد . اینجا همه چیز داشت. یه سوال توی ذهنم اومد و گفتم: _می تونم یه سؤال بپرسم ؟ _بله بفرما .😊 _کسی اینجا زندگی می کنه ⁉️ _بله . یه نفر اینجا زندگی می کنه . _اِه کی⁉️😳 _معلومه دیگه من 😊 _شوخی نکن . جدی پرسیدم. _منم جدی گفتم. با تعحب نگاهش می کردم.که گفت: _روزهایی که کارم طول می کشه ؛ مجبور می شم شب همین جا بمونم . تازه وقت هایی که خانواده ام هم کاری توی شهر دارند میان اینجا . _چرا تا حالا من چیزی نشنیده بودم⁉️ _خب تازه اینجا را خریدیم . یعنی یک سالی می شه که با کمک خانواده ام تونستم اینجا را بخرم. اونم به اصرار خودشون. من زندگی توی روستا و کنار آنها را بیشتر دوست دارم. ولی چون.کارم اینجاست؛ گاهی واقعا نمی تونم تا روستا بیام. یکی از همان مطالبی که برام مهمه که بدونی همینه. بعد فلاسک را برداشت و جای را در لیوان ها ریخت وگفت: _فعلا یه چیزی بخور؛ بقیه اش را هم تعریف می کنم 😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
سرش را تکان داد و گفت:" چیزی نیست خوبم. یه کم استراحت کنم؛ بهتر می شم. نگران نباش. شما ادامه بدید." زهرا نوچی گفت و نگران به آقای سرابی نگاه کرد وگفت:" به نظرتون بهتر نیست برش گردونیم توی اتوبوس؟ اینجا خیلی گرمه. عادت به این هوا نداره. حالش هم خوب نیست. " آقای سرابی به امید نگاه کرد و گفت:" بهتره اجازه بدیم خودش تصمیم بگیره. شما برید من کنارش هستم. اصلا به نظرم فعلا همه اینجا اُتراق کنیم." بعد با صدای بلند رو به بقیه اعلام کرد.:"بچه ها همین اطراف باشید. فعلا کسی دور نشه." زهرا گفت:" پس خواهش می کنم مواظبش باشید. کاری هم بود، به من بگید." با اجازه ای گفت و به طرف زینب و دخترها رفت. آقای سرابی کنار امید نشست. چند برگ کاغذ از جیبش درآورد و مشغولِ باد زدن خودش و او شد. از بچه هایی که به امید کمک کردند، تشکر کرد و گفت:" بهتره شماها هم به کار خودتون برسید؛ من هستم." محسن هم کنارشان نشست. امید خیره به روبرو شد. چند تا از بچه ها کمی دورتر، حلقه وار نشستند. یکی از آن ها شروع به خواندنِ زیارت عاشورا کرد. بقیه با او زمزمه کردند. ما بینِ خواندن، قطعه ای نوحه می خواند از شهیدان و دلاوری هایشان می گفت. گاهی هم گریز به دشت کربلا می زد. امید سرش را روی زانوی پای سالمش گذاشت. و محوِ نوای آن ها شد. و چقدر این دشت، گرما و عطش، به آنچه درباره کربلا می گفت، شباهت داشت. صدای هق هقِ محسن و آقای سرابی، تعجبش را بیشتر کرد. به اطراف نگاه کرد. دخترها کمی دورتر، روی زیر انداز نشسته بودند و اشک می ریختند. گویی همین الان عزیزی را ازدست دادند. مویه و عزاداری می کردند. تمامِ دشت به ناله آمده بود. حالت عجیبی داشت. خودش هم نمی فهمید چطور، اینجا، اینگونه دگرگونش کرده. سر به زانو گذاشت و چشمانش را بست. گوش ِجان سپرد به نوایِ دلنشینِ جوانانی که به جای بودنِ در خانه و لم دادنِ زیرِ بادِ خنکِ کولر، راحتی از خود رانده و به صحرایی داغ و بی آب و علف روی آورده بودند. آخر به کدامین عقل و منطق؟ صدای گوشی اش، او را به خود آورد. با دیدنِ نام سینا، ردِ تماس داد. که پیامک داد. " به به! دیگه حالا جواب ما رو نمی دی؟ یه برنامه توپ برات دارم. دیگه حق نداری نه بیاری. اصلا معلومه اونجا چه کار می کنی؟ برای آخر هفته حتما خودت رو برسون که تولدِ داداشته. نیای دلخور می شما. متنظرتم. فعلا بای." پوزخندی زد و گوشی را خاموش کرد و در جیبش گذاشت. در این سردر گمی فقط همین را کم داشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490