#گندمزار_طلائی
#قسمت_275
نمی دونم چقدر گذشت. پاشدم و کنارِ پنجره رفتم. نگاهی به گندمزار کردم. وآهی کشیدم. خیلی وقت بود که به گندمزار نگاه نکرده بودم.
انگار گندمزار همدمم بود برای زمان تنهایی وبی کسیم و سنگ صبورم بود.
دور تا دور گندمزار خشک را چشم چر خوندم . با خودم گفتم . چطوری باید بگذرانم این چند روز را ؟
در آن مدت کوتاه نامزدیمون ؛ برنامه زندگیم مشخص بود. هر روز با شوق از خواب بیدار می شدم و بعد از نماز ؛ گوش هام راتیز می کردم که صدای روشن شدنِ ماشینِ قادر را بشنوم و برای سلامتیش آیه الکرسی بخونم واز خدا بخوام ، مرد ِمن سالم برگرده .
واگر نبود شرم وحیای دخترانه ؛ برای بدرقه اش به کوچه می رفتم. ولی حیف که شرم این اجازه را بهم نمی داد. و غبطه می خوردم به حال گلین خانم ولیلا که هر روز برای بدرقه اش تا کوچه می آمدند و نصیبِ من فقط صداهای آنها از کوچه بود و صدای روشن شدن و حرکت ماشینش.
ِ تا عصر دل توی دلم نبود . بعد از ظهر که می شد فقط چشمم به ساعت بود .تا عقربه ها نوید برگشتنِش را بهم بدن ومن آماده می نشستم. سماور آماده وجوش؛ و کلوچه و خشکبار در سینی ؛ ومن منتظر.
تا صدای زنگ در بلند بشه و من به طرفش پرواز کنم .
ولی این چند روزی که نبود باید چه می کردم⁉️
غم دنیا روی دلم نشسته بود و اشکهام بند نمی اومد .
هر دقیقه برام مثلِ یک سال می گذشت.انگار سرنوشتِ من فقط تنهایی وانتظار بود .😔
بالاخره در اتاقم باز شده و سمانه وهانیه اومدند داخل. با شنیدن ِصداشون ؛ اشکهام را پاک کردم و به طرفشون برگشتم.
_سلام خاله . حوصله مون سر رفته عزیز جون گفت بیایم اینجا برامون قصه بخونی.
وای اصلا حوصله نداشتم .
گفتم:
_خودتون برید و هر کتابی می خواید برداید ببرید خانه تون بخونید من حوصله ندارم.
_آخه عزیز جون گفت :بیاییم پیش شما تا حوصله تون سر نره .
اِی خدا حالا اینها راکجای دلم بگذارم😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_275
صدای دلنشین جواد توی دشت پیچید.
همه از خود بی خود شده و زار می زدند.
امید اما خیره به رو به رو، فقط اشک می ریخت. خاک های دشت را چنگ زد. نفس نفس می زد و بیقرارِ رفتن بود.
محسن به ساعتش نگاه کرد و از جا بلند شد. با آب قمقمه وضو گرفت.
و شروع کرد به اذان دادن.
همه برای نماز ظهر آماده شدند.
اما امید همان جا نشست.
بعد از نماز، جواد و دوستانش، ظرف های غذا را توزیع کردند.
ولی امید توجه نکرد و از جایش تکان نخورد. زهرا وآقای سرابی کنارش نشستند و اصرار کردند که چیزی بخورد. ولی انگار دهانش قفل شده بود. دیگر حرف هم نمی زد.
ساعتی گذشت تا نیروهای بسیج و تفخص رسیدند.
همه به استقبالشان رفتند. نزدیک حصار شدند.
یکی از آن ها گفت:"این منطقه خطرناکه. احتمال مین گذاری هست. درست پاکسازی نشده. ناچار شدیم که فعلا دورش حصار بکشیم. نباید می اومدید اینجا.
فکر نمی کنم که شهیدی اینجا باشه."
رو به یکی دیگر از نیروها کرد وپرسید:"اینجا تفحص شده؟"
او گفت:"خیر. گذاشتیم بعد از پاکسازی از مین."
سری تکان داد و رو به امید گفت:"شما روی چه حسابی می گی اینجا شهیدی هست؟"
امید با صدای بلند گفت:"هست.... محمد اونجاست..خودم دیدمش.
اگه می ترسید برید، خودم می رم..." از جا بلند شد و به طرف حصار رفت. دستش را روی سیم های خاردار زد.
محسن محکم بغلش کرد و گفت:"صبر کن امید جان. کسی نگفت که نمی رن. فقط صبر کن."
بعد اورا به عقب کشید. خون از کف دست امید می چکید.
زهرا فوری وسایل پانسمان را از کوله اش بیرون آورد و آقای سرابی دست امید را توی دستش گرفت و با دقت مشغول باند پیچی شد.
یکی از نیروهای تفحص رو به بقیه گفت:"توکل به خدا، بریم."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490