#گندمزار_طلائی
#قسمت_277
چند روز گذشت و خبری ازش نشد 😔
چندروزی که برام مثل چند سال گذشت .
هفته ی دیگه قرار عقد وعروسی بود . کلی کار داشتیم.
ولی بدون قادر نمی شد کاری کرد.
من که هیچ شور وشوقی نداشتم .
مامان وبابا تقریبا جهیزیه را آماده کرده بودند و قرار بود بریم وبچینیم . ولی من قبول نمی کردم و بهانه می آوردم . والبته همه می دانستند؛ دردم چیه .
روز جمعه بود و قرار عروسی برای جمعه ی بعد بودو ما هنوز جهزیه را نبرده بودیم.
بعد از نماز صبح مثل چند روز گذشته؛ بی حوصله به رختخواب برگشتم. خودم را به خواب زدم. تا کسی باهام کاری نداشته باشه.ساعتی گذشت که صدای دخترها از توی حیاط بلند شد . توی اون سرما دنبال بازی می کردند وسر وصدا .
لحاف را روی سرم کشیدم. تا صدایی نشنوم. وغرق در رؤیاهام بشم. نمی دونم چقدر گذشته بود که مامان صدام کرد. جواب ندادم تا فکر کنه خوابم.
دوباره صدام کرد.ناچار از زیر لحاف گفتم:
_صبحونه نمی خورم .
_پا شو عزیزم کارت دارم .
_مامان بگذار بخوابم . خوابم میاد.نمی خوام بلند شم.
_باشه پس من هم می رم به آقا قادر می گم که گندم خوابه 😁
با شنیدنِ اسم قادر از جا پریدم.
_چی😳⁉️
قادر مگر برگشته ⁉️
_بله که برگشته. الان هم پائین نشسته با بابا صحبت می کنه 😊
نا خوداگاه پریدم بغلِ مامان و صورتش را بوسیدم.
_خب مامان جان چرا زودتر نمی گی ⁉️
مامان از کارم خنده اش گرفته بود .و فقط سرش را به طرف آسمان بلند کردو گفت:
_خدایا شکرت . حالِ دخترم خوب شد.
وبعد همان طور که می خندید رفت پایین .
ومن مونده بودم که حالا چی بپوشم و چه کار کنم⁉️ 😊
بعد از چند روز درد فراق کشیدن؛ بالاخره انتظارم سر اومده بود و می تونستم ببینمش. 😊
همه ی غصه هام فراموشم شد.
و انگار هیچ غمی توی دنیا نداشتم.
وای که چقدر دلتنگی سخت بودو حالا بودنش و دیدنش چه حس خوبی داشت.
سریع آماده شدم و ازاتاق بیرون رفتم همان جا ایستادم و از بالای پله ها نگاهش کردم.
کنار بابا نشسته بود و با هم صحبت می کردند. حواسشون به من نبود . از همان جا به چهره همیشه خندان و مهربونش چشم دوختم. 😊
وخوب براندازش کردم .خدا را شکر که سلامت برگشته بود .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_277
صدای تکبیر بچه ها در دشت پیچید.
همه به پشت سر نگاه کردند.
نیروهای تفحص با وسایل لازم برگشتند.
با سرعت نزدیک شدند.
یکی از آن ها جلو آمد و گفت:" لطفا از این جا فاصله بگیرید."
همه از جا بلند شدند.
اما امید همچنان نشسته بود.
زهرا گفت:"امید بهتر بریم تا به کارشون برسند.:" امید گفت:"نه. منم می خوام برم اون طرف."
و به سیم های خار دار اشاره کرد.
آقای سرابی و محسن جلو آمدند. بازوانش را چسبیدند و کمک کردند بلند شود. عصایش را در دست گرفت و ایستاد.
نیروها مشغول بریدن سیم خاردار شدند.
دوباره یکی شان جلو آمد و هشدار داد که از آن جا دور شوند. که خطر انفجار مین هست.
بالاخره امید با اصرارِ محسن، رضایت داد که کمی دور تر بایستد.
زهرا برایش چار پایه ای آورد و روی آن نشست. محسن برایش غذا آورد و مجبورش کرد تا بخورد.
بچه ها در دشت پراکنده شدند.
گویی هر کس بر مزار عزیزِ شهیدی نشسته، برای خود خلوتی داشتند.
نیروهای تفخص، کارِ خود را شروع کردند.
آن نقطه ای که امید نشان می داد، چند متری با حصار فاصله داشت. باید با احتیاط پیش می رفتند.
کار به کُندی پیش می رفت.
امید چشم از آن ها برنمی داشت. زهرا، زینب، آقای سرابی و محسن، کنارش بودند.
همه بیصبرانه منتظرِ دیدنِ نتیجه کار بودند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490