eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
‍✨﷽✨ ✅خشتي از طلا و خشتي از نقره ✍رسول خدا (ص) فرمودند: وقتي مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم. در آنجا فرشتگاني ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختماني مي سازند ولي گاهي دست از كار مي كشند از فرشتگان پرسيدم: شما چرا گاهي كار مي كنيد و گاهي از كار دست مي كشيد؟ سبب چيست؟پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختماني به ما برسد مشغول مي شويم و هرگاه نرسد از كار باز مي ايستيم.گفتم: مصالح ساختماني شما چيست؟ 💥جواب دادند: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر وقتي مؤمن اين ذكر را مي گويد ما ساختمان را مي سازيم. وقتي كه ساكت مي شود ما نيز دست از كار مي كشيم. 📚بحار جلد ۷۳ صفحه صفحه ۲۴۶ 📚بحار جلد ۱۸ صفحه ۲۹۲ 📚بحار جلد ۹۳ صفحه ۸۳ 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 🍃 بِهِشت٬جَهنَم٬بَرزَخ٬قَبر🍃 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چرا بچه‌های خوب بد می‌شوند؟ ➕نکته‌ای برای خوشبخت شدن فرزندان @Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
قاصدک🌹 امین با مادرش از خانه بیرون آمدند. روی گل سرخِ باغچه قاصدکی را دید که به آرامی تکان می خورد. با خوشحالی گفت: _مامان جان قاصدک. مادرش لبخند زد وگفت: _امروز یک خبر خوب می شنوی. بندِ کفش هایش را بست و محکم گره زد. دست مادرش را گرفت و به طرف بازار راه افتادند. خوشحال بود. قرار بود مادرش برایش لباس بخرد. چون تولد نیما بود. امین یک پیرهن انتخاب کرد و مادر برایش خرید. برای نیما کادو خریدند. به مادرش گفت: _مامان جان، این پیرهن هم خبر خوب بود؟ مادر گونه اش را بوسید وگفت: _بله شاید. اما شاید خبرهای بهتری هم در راه باشه. از مغازه که بیرون آمدند، پسرکی روی پله نشسته بود و موز می خورد. امین به موز نگاه کرد. پسرک تند تند موزش را گاز می زد و می خورد. خیلی دلش می خواست او هم موز بخورد. مادرش برای خرید گوجه فرنگی به مغازه رفت. امین بیرون ایستاده بود. چشمش به دسته ی موز ها افتاد. "وای چه موز های خوشمزه ای" سریع وارد معازه شد و مادرش را صدا کرد. _مادر جان برام موز می خری؟ مادر نگاهی به اسکناس در دستش انداخت و گفت: _الان نه. چند روز دیگه. امین از مغازه بیرون آمد. دوباره موزها را نگاه کرد. یادِ موز خوردنِ پسرک افتاد. با خودش گفت:"اگر یک موز از اینجا بردارم کسی نمی فهمه" دستش را دراز کرد و به موز ها زد. آب دهانش را قورت داد. چند روزِ دیگر دیر بود. الان موز می خواست. دستش را روی موز ها کشید. یک دفعه یادِ حرفِ مامان افتاد. "به مالِ دیگران اصلا نباید دست زد." ولی سخت بود. دلش موز می خواست. همین الان ِ الان. دختر بچه ای را دید که دستِ مادرش را می کشیدو می گفت: _موز می خوام. مادرش اورا به سمتِ دیگری کشید. دخترک با مادرش رفت. دستش را از موزها دور کرد. برگشت و پشتش را به موزها کرد. روی سیب ها قاصدکی نشسته بود. لبخند زد"حتما یه خبر خوب دیگه در راه است" مادرش بیرون آمد و دستش را گرفت و به خانه رفتند. شب که بابا آمد، امین با خوشحالی جلو دوید و سلام کرد. بابا کیسه پر از موز را به دستش داد. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از اینکه می تونستم برای همیشه کنار خانواده ام باشم خیلی خوشحال بودم. بعد از دوهفته که قادر مرخص شده بود، خانواده قادر به دیدنش آمدند و بعد از یک شب که کنارمون ماندند، لیلا را هم با خودشون بردند. درست موقع امتحان های آخر ترم. بعد از رفتنِ لیلا حسابی دست تنها شدم. گاهی مینا خانم می آمد و زینب را خانه شون می برد و چند ساعتی مواظبش بود. همسرش هم که برای کارهای قادر کمک می کرد. حتی بقیه همسایه ها هم هر کاری از دستشون برمی آمد انجام می دادند. من پرستار قادر بودم و حواسم به حسین بود. برای درس خوندن هم خیلی وقت کم می آوردم. بالاخره امتحان ها شروع شد. خیلی سخت بود، با زحمت حسین را می خواباندم و درس می خواندم. خیلی وقتها کتاب به دست خوابم می برد. ولی باید تلاش می کردم. تا لحظه ورود به جلسه امتحان کتاب دستم بود. روزهای امتحان، بچه ها را می بردم خانه مینا خانم. آن بنده خدا ازشون نگهداری می کرد تا برگردم. دلم پیش بچه ها بود. از همه دیرتر می رفتم و از همه زودتر از سر امتحان پا می شدم. هر روز هم حال بابا بدتر می شد و نگرانش بودم. خیلی دلم می خواست کنارش باشم وپرستاریش را کنم. دلم آشوب بود. با وضعیت قادر اصلا نمی شد. نمی دونستم غم کدام را بخورم؟😔 ولی باید صبور بودم و مقاوم. چون دلم نمی خواست قادر بیش از این عذاب بکشه. فقط می گفتم"خدایا کمکم کن" https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دلم می خواست زودتر قادر بهتر بشه تا بتونم برم بابا را ببینم. یک روز که دلم خیلی شور می زد، زنگ زدم خانه شون ولی کسی بر نداشت. به همراه بابا زنگ زدم. جواب نداد. حسابی نگران شدم. به آبجی فاطمه زنگ زدم. بعد از چند تا بوق برداشت. با صدای بغض آلودی که سعی می کرد طبیعی به نظر بیاد، جوابم را داد. احوالپرسی می کرد ولی من حواسم به لحن صداش بود. حتما طوری شده بود. بغض کردم و گفتم: _آبجی بی خیال، بابا کجاست؟ چرا جواب نمی ده ؟😭 _وای گندم! چرا گریه می کنی؟ به خدا بابا خوبه؟ گندم بس کن تورا خدا. ولی من اشک می ریختم و از ته دل زار می زدم. تمام دلتنگی های اون مدت را ریخته بودم توی چشمهام و اشک شده بود می بارید😭 انگار فقط دنبال بهانه بودم برای گریه کردن. هنوز بچه ها خواب بودند و در اتاقی دیگر فقط گوشی تلفن دستم بود و اشک می ریختم. دیگه نمی شنیدم، فاطمه چی داره می گه. بغضی که ترکیده شد و اشکی که می بارید. اصلا دیگه اختیارش را نداشتم. چقدر بی کس و تنها بودم. چه قدر دوری و سختی کشیدم. چقدر سخت بود بچه داری و پرستاری و از همه بدتر دلتنگی بابا و بی کسی😭 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 ندارم در خورِ یارم بجز یک جانِ ناقابل که گر امضا کند نذرم؛وجودم هم شود شامل الهی که پذیرا باشد این تحفه ز درویش که رسم است بزرگان، پذیرند از دلِ ریش اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 شبتون بهشت دلتون ارام خانه هاتون گرم حاجاتتون روا التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون