eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.4هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.6هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
توی دوره یا حتی بهتون کمک می کنم تا مجردی خوبی داشته باشید✅
چرا⁉️ چون کسی که به خودشناسی عمیق و خودباوری نرسه توی زندگی متاهلی و ارتباط با دیگران با مشکلات فراوانی برخورد می کنه
حتما نیازه که خودشناسی خودسازی و خودباوری داشته باشیم✅ که توی این دوره توی این زمینه و همچنین نحوه ارتباط گیری صحیح را با افراد متفاوت را اموزش می دیم
خوشا به حال افرادی که در این دوره بسیار عالی و کاربردی شرکت کردند🎁👏 بهتون تبریک میگم💐
اما به اسرار زیاد شما خوبان تا شروع کلاس هم مهلت ثبت نام را می کنم. ان شاءالله کلاس شروع خواهد شد. پس لطفا زودتر ثبت نام تون را قطعی کنید✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر به زیر ایستاده بود که مادر بزرگ گفت:"امید جان بشین مادر." امید نگاهی به مادر بزرگ کرد و آرام نشست. زهرا به سمت آشپزخانه رفت و خاله زری هم به دنبالش، تا ظرف غذایش را به او بدهد. امید نیم نگاهی به سمتشان کرد وآهی کشید. مادر بزرگ رد نگاهش را گرفت و با لبخند گفت:"می گفتی؟ طوری شده؟" ولی امید؛ دیگر زبانش برای گفتنِ حرفِ دلش یاری اش نمی کرد. احساس کرد، حرارت بدنش بالا رفته ولی دستانش سرد بود. عرق سرد کف دستانش را خیس کرد. دستمالی از جیب پیرهنش در آورد و دستانش را خشک کرد. مادر بزرگ همچنان با نگاهی منتظر، اورا می نگریست. خوب می دانست که دردی در دل دارد؛ ولی نمی دانست دردش چیست. زهرا و خاله از آشپزخانه بیرون آمدند. امید سر به زیر نشسته بود؛ مثلِ بچه ای که می خواهد به کاربدِ خودش اعتراف کند و نمی تواند. زهرا با این حجاب و این اعتقادات، برایش مثلِ میوه ممنوعه می ماند. قلبش از این افکار به درد آمد. هر چه رشته کرده بود پنبه شدو دیگر جرأت بر زبان آوردنِ دردِ دلش را نداشت. آهی کشید و احساس کرد که این بار، هوای درون ریه هایش است که مجال برگشتن ندارد و حبس شده در گلوگاه. باید قبل از هر چیز با خود زهرا صحبت کند. باید از دلش با خبر شود. اصلا با این اوضاع و احوال، و بی خبری از احمد آقا، مگر خاله زری حوصله این حرف ها را داشت. آبِ دهانش را قورت داد و از جا بلند شد. دست مادر بزرگ را فشرد و گفت:"با اجازه منم باید برم." خاله زری که هنوز داشت با زهرا صحبت می کرد، رو به امید کرد وگفت:" آخه تازه اومدی، کجا می ری؟" مادر بزرگ هم از جا بلند شد و گفت:"آره پسرم، تازه می خواستی صحبت کنی؟" امید گفت :"ان شاءالله دوباره میام. الان باید برم دوستم منتظرمه." بعد رو به زهرا گفت:"شما را هم می رسونم." زهرا گفت:"خیلی ممنون. زحمتتون نمی دم." امید گفت:"زحمتی نیست، اگه افتخار بدید می رسونمتون" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دست خاله را هم فشرد وخداحافظی کرد و گفت:"اگه کاری داشتید حتما بهم اطلاع بدید." خاله زری از او تشکر کرد و تا جلوی در همراهیش کرد. زهرا هم مادر بزرگ را بوسید و خداحافظی کرد. جلوی در امید منتظرش بود. با تردید نگاهی به او انداخت، که مادرش گفت:"با امید بری خیالم راحت تره. برو به امید خدا:" زهرا آهسته به سمتِ اتومبیل امید قدم برداشت. امید اتومبیل را روشن کرد. زهرا روی صندلی عقب نشست ودر را بست. زهرا سر به زیر و آرام گفت:" راضی به زحمتتون نیستم. مسیرم یه کم دوره. سر خیابون نگه دارید. با تاکسی می رم:" امید از توی آینه به قیافه معصومِ زهرا نگاه کرد. درست مثلِ یک غریبه حرف می زد. انگار نه انگار که تا چند سالِ پیش، باهم دنبال بازی می کردند. لبخندی زد و گفت:"یعنی من رو به اندازه راننده تاکسی هم قبول نداری؟ " زهرا دستپاچه سرش را بلند کرد و گفت:"چه حرفیه؟ اصلا منظورم این نبود که" امید لبخندی زد و گفت:"پس اجازه دارم برسونمت؟." زهرا دوباره سر به زیر گفت:"آخه مسیرم دوره. شما از کارت میفتی. راضی نیستم." امید گفت:"نگران نباش، به کارم هم می رسم. دانشگاهتون سر راهمه." زهرا من و منی کرد وگفت:" راستش دانشگاه نمی رم. " امید با تعجب پرسید:" یعنی چی؟ " زهرا آهی کشید و گفت:" قول بدید به مادرم و بقیه چیزی نگید. مربوط به پدرمه. راستش زخمی شده. دیشب هم از سوریه منتقل شده اینجا. فقط با من تماس گرفته. نمی خواد مامانم بفهمه. می گه چیز مهمی نیست. دارم می رم ببینمش." امید با شنیدن این حرف ها یک دفعه پا روی ترمز گذاشت و اتومبیلش با تکانی محکم ایستاد و رو به زهرا کرد وگفت:"چی شده!!!؟. احمد آقا!؟ چه اتفاقی براش افتاده؟" زهرا آرام گفت:" ان شاءالله که خطرناک نیست. نزدیک های صبح بود که تماس گرفت خودش باهام صحبت کرد. ان شاءالله که خوبه. فقط خواسته فعلا مامانم چیزی نفهمه." امید با کلافگی دستش را روی پشتی صندلی کوبید و گفت:"نمی فهمم، چطور اینقدر راحت حرف می زنی؟ معلوم نیست چه بلایی سر پدرت اومده. اون وقت به این را حتی می گی"ان شاءالله که خوبه" واقعا که؟!" زهرا سرش را بلند کرد و گفت:"خب همه چیز دست خداست. به خودش توکل کردم." امید سرش را با حرص تکان داد وگفت:"امان از دست شماها.خدا خدا." بعد اتومبیل را روشن کرد و دوباره راه افتاد و پرسید:"حالا کدوم بیمارستانه؟" زهرا اسم بیمارستان را گفت و امید حرکت کرد. واقعا زهرا را نمی فهمید. چطور می توانست این قدر آرام باشد. مگر پدرش را دوست ندارد. یادِ خودش افتاد وقتی که حال مادرش بد شده بود و قلبش درد گرفته بود، زنگ زد اورژانس و چقدر بیتابی کرد. با اینکه مادرش، همیشه داروی قلب می خورد و گهگاهی این حالت را دارد. ولی اصلا نمی توانست آرام بگیرد، حتی در بیمارستان؛ آنقدر بیتابی کرد و سرِ پرستارها فریاد کشید که از بخش بیرونش کردند. حالا زهرا راحت نشسته و از پدر زخمی اش می گوید. تازه می خواست با تاکسی هم برود. پوزخندی زد و سرعتش را بیشتر کرد وگفت:" واقعا که! با این اوضاع تنهایی می خواستی بری؟ تو دیگه کی هستی؟" زهراسر به زیر، گوشه لبش را گزید و چیزی نگفت. نیم ساعت توی راه بودند. باز هم نشد که حرف دلش را بگوید و جواب بگیرد. شاید توی این اوضاع گفتنِ این حرف درست نباشد. باید صبر کند تا احمد آقا بهتر شود. اصلا شاید با خودِ احمد صحبت کند. فعلا باید رفت و احمد آقا را دید. کاش که حالش خوب باشد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا