🔺چگونه فرزندانمان را از آسیبهای جنسی آگاه سازیم و چه آموزشهایی باید به آنها بدهیم⁉️🤔
حتما در دوره شرکت کنید و دیگر نگران این مسائل نباشید✅
سوالتتان را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
عزیزان دقت کنید برای این #اسرار_تربیت_جنسی
روز چهارشنبه در کانال شرایط را خواهیم گفت✅
و با هزینه بسیار ناچیز
و #تخفیف ویژه روز میلاد
ثبت نام را آغاز می کنیم
ان شاءالله که همه مادرها و حتی خانم های مجرد بتونن در این دوره بسیار مفید و کاربردی شرکت کنند✅
لطفا تا می تونید اطلاع رسانی کنید
تا عزیزان بیشتری بتونن از این دوره استفاده کنند
◀️#تخفیف_ویژه
برای دوستانی که
بنر
ما را در گروه هاشون بگذارند و عکسش را برامون بفرستند
در نظر داریم✅
اجر همگی با خدای مهربان🌺
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_123
تمام روز فکرش پیشِ احمدآقا بود و دلش می خواست زودتر شب شود و بازهم شبش را با او بگذراند.
بعد از عمری فرصت پیدا کرده بود تا ندانسته هایش را از زبانِ او بشنود.
والبته در کنارش از تک تکِ لحظه هایش لذت می برد.
نزدیک غروب بود که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. سینا بود.
"جانم داداش.... ممنون..شما خوبید؟..
امشب؟ .... نه باور کن نمی تونم بیام.....نه .... نمی شه... کارم واجبه...
باشه برای یه شبِ دیگه... ناراحت نشو...
حتما دفعه بعد هستم.... خیالت راحت..
بای.."
دلش می خواست کنارِ دوستانش باشد. اما بودنِ با احمدآقا یک حال و هوای دیگری داشت. نفسِ عمیقی کشید و به طرفِ میز کار برگشت که، دوباره صدای زنگ گوشی اش آمد.
پدرش بود. جواب دادنِ به او برایش بی نهایت سخت بود. از شبِ مهمانی یلدا هنوز تماسی با هم نداشتند و یکدیگر را ندیده بودند.
هراسی به دلش افتاد. کاش می توانست جوابش را ندهد. با تردید جواب داد:"بله.."
صدای پدرش از پشت گوشی به گوشش رسید که با تحکم وجدیت گفت:"تا یک ساعتِ دیگه شرکت باش."
وبعد هم قطع کرد.
همین؛ فقط همین.
دلش آشوب شد و دستانش به لرزه افتاد و قلبش فشرده شد.
چه شده که بعد از چند روز به یادش افتاده؟ هنوز توبیخِ مهمانی یلدا مانده. حتما به خاطرِ همان احضارش کرده.
دیگر توانِ تمرکز روی کار را نداشت.
خیره به نقطه ای نامعلوم؛ غرق در دریای افکار منفی اش بود که باز محسن جلو آمد و دستش را روی شانه اش گذاشت.
با صدای آرامی گفت:"امید جان اگه مشکلی پیش اومده بهتره بری. منم باید برم."
امید سرش را بلند کرد و به چهره مهربان و خسته محسن نگاه کرد وگفت:"بله بهتره برم"
و نتوانست از دردی که قلبش را می فشرد و از هراسی که به جانش افتاده بود چیزی بگوید. باید زودتر خودش را برساند. چاره ای نداشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_124
تا به شرکت پدرش برسد، هزار و یک جور فکر و خیال به جانش افتاد.
در را منشی شرکت برایش باز کرد.
باز هم ظاهری نامناسب و آرایشی جلف داشت. با دیدنش، اخم هایش در هم رفت. بی توجه به لبخند و خوش آمد گویی منشی به طرف اتاق پدرش رفت. در زد و با اجازه ای گفت و وارد شد.
با دیدنِ آقای بهرامی تعجب کرد. قیافه ای شاد و مهربان داشت و به گرمی با امید احوالپرسی کرد.
قیافه عبوسِ پدرش هم که جلوی آقای بهرامی برای حفظ ظاهر دستش را به سمتش دراز کرده بود؛ از همیشه ترسناک تر به نظر می رسید.
با اشاره پدرش کنار آقای بهرامی نشست. آبدارچی شرکت برایشان چای با شیرینی آورد.
جمعشان بیشتر دوستانه به نظر می رسید تا اینکه مربوط به مسائل کاری باشد.
امید ساکت و سر به زیر نشسته بود و به صحبتهای شان گوش می داد. هر ازگاهی آقای بهرامی ماجرایی را تعریف می کرد و با صدای بلند می خندید.
پدرش هم اورا همراهی می کرد.
چقدر خنده هایش مصنوعی بود. آنقدر خنده هایش را ندیده بود که نمی توانست باور کند که او خندیدن بلد است.
حکمتِ بودنش را در آن مکان نمی دانست. با کلافگی نگاهی به ساعتش انداخت. باید زودتر به بیمارستان برود. خاله زری که نمی توانست شب آنجا بماند. چاره ای نداشت جز ماندن و تحمل کردن و انتظار کشیدن؛ تا ببینید بالاخره این دیکتاتورِ مغرور چه نقشه ای برایش کشیده.
انتظارِ کُشنده ای بود. بالاخره آقای بهرامی نگاهی به امید انداخت و گفت:"خب مهندس، من دیگه باید برم."
امید سرش را بلند کرد و گفت:"در خدمتتون بودیم." آقای بهرامی از جا بلند شد و گفت:"حالا وقت زیاده. بیشتر همدیگر را می بینیم."
به طرف پدر رفت و دستش را به سمتش دراز کرد و گفت:"ممنونم از پذیراییت. فعلا:"
به گرمی به هم دست دادند وخداحافظی کردند.
بعد از رفتنِ او، پدر؛ پشتِ میزش نشست و گفت:"بشین."
امید به ساعتش نگاه کرد و به ناچار نشست.
دل توی دلش نبود. اختیارِ پایش را نداشت که روی زمین ضرب می زد.
استرس تمامِ جانش را به لرزه انداخته بود. حرفی که پدرش زد؛ ضربه نهایی را به جانش زد و شوکه؛ به او خیره شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490