#انگیزشی💪
💕تلنگر
ماشینت که جــوش مےآورد
حرکت نمےڪنی ڪنار زده و
مےایستی وگرنه ممکن است
ماشین آتش بگیرد!
خــودت هم همینطوری وقتی
جوش مےآوری عصبانیمیشوی
تخـتهگاز نرو بزن ڪنار ساڪت
باش و هیچ نگو!
وگرنه هم به خودت آســـیب
میزنی هم به اطـــــرافیان!
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۶۴.mp3
8.94M
مجموعه #یاد_خدا ۶۴
#استاد_شجاعی|#حجهالاسلام_قرائتی
زمانی که مورد مشورت قرار میگیریم و باید درمورد کسی نظر دهیم، اولین چیزی که محور اظهار نظر ما قرار میگیرد، چیست؟
√ احساس محبت یا نفرت خودمان در مورد او؟
√ یا حقیقت وجودی او که ممکن است با احساسات ما هم یکی نباشد؟
این نقطه، نقطهی بسیار خطرناکی است‼️
@ostad_shojae | montazer.ir
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امیرالمؤمنین علیه السلام: آبروی تو چون یخی جامد است که "درخواست" آن را قطره قطره آب می کند، پس بنگر آن را نزد چه کسی فرو می ریزی
📚نهج البلاغه حکمت ۳۴۶
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امیرالمؤمنین علیه السلام: آبروی تو چون یخی جامد است که
خیلی زیباست
با دقت بخونید و روش فکر کنید✅👆
معنای عزت نفس را متوجه می شید
#همسرداری
#شخصیت_شناسی
#قسمت_سیونهم
#نکته_طلایی💫💫💫💫
برای تشخیص طبع اصلی و ذاتی فرد
دقت کنید، مزاج فرق داره،
طبع و ذات هر فرد
یک راه ساده وجود داره
از نظر چاق و لاغر بودن
افراد هیکل درشت، یا بلغمی هستند یا دموی
اگر بدنشون گرم باشه دموی و اگر بدنشون سرد باشه بلغمی هستند✅
افراد لاغر و ریز اندام، یا صفراوی هستند یا سوداوی
اگر بدنشون گرم باشه صفراوی هستند
اگر بدنشون سرد باشه سوداوی هستند✅
به همین راحتی😊👆
📣اما ،،، اما،،،، اما،،،👇
ما طبایع ترکیبی هم داریم
که تشخیص شون سخت تره
و
اینکه مزاج افراد را هم باید در نظر گرفت
در کل با تمام سادگی
به این سادگی ها هم نیست😊❌
خب ان شاءالله آهسته اهسته با هم پیش می ریم
تا بتونید
طبع و مزاج اطرافیان را تشخیص بدید
و
با هر فرد رفتار متناسب با طبع و مزاجش را داشته باشید✅
با ما همراه باشید👏
#فرشته_کویر
#قسمت_7
سعی میکرد ظاهرش را آرام نشان دهد. از فکر اینکه کسی متوجه بیقراریش شود، به خودش میلرزید.
ولی زهره چقدر راحت دربارهی احساسش
صحبت میکرد و چقدر راحت از عشق سخن میگفت.
دوباره زهره با آرنج به دستش زد و گفت:
_چته دختر؟ کجایی؟!
_هیچی زهره، دارم به حرفهای تو فکر میکنم.
_چی میگی بابا! حرفهای من فکر کردن داره؟
_نه، آخه زهره برام جالبه تو چقدر راحت هر چی میخوای میگی!
_خوب دروغ که نمیگم. اصلا تو خودت تا حالا عاشق شدی؟
_چی؟ من؟ چه حرفایی میزنی زهره؟!
و بعد بلافاصله حرف رو عوض کرد.
خیلی دلش میخواست راجع به فرهاد سؤال کند. شاید الان موقعیت خوبی بود...
_راستی زهره، این همه بقالی و مغازه. تو چرا میری از مغازهی آقای سلامی خرید میکنی؟
_حالا وسط حرفهای مهم من این چه سؤالیه؟
_هیچی فقط کنجکاو شدم
_خوب آقای سلامی از آشناهای ماست و یه عمریه با هم، تو یک محله زندگی میکنیم. بعدش هم جنسهای کوپنی رو آقای سلامی میاره. دیگه ما هم نقد و اقساط ازش خرید میکنیم.
_آهان!
حالا باید دل رو به دریا میزد و راجع به فرهاد میپرسید، ولی خیلی سخت بود.
"چطوری بپرسم که مشکوک نشه؟ وای خدایا! هوامو داشته باش رسوا نشم".
_آهان! پس شما خیلی وقته توی این محله هستید؟
_بله من توی همین محله به دنیا اومدم.
_زهره، آقای سلامی چند تا بچه داره؟
_برای چی میپرسی؟
_هیچی، همینجوری.
_یه پسر داره که ازدواج کرده و برای زندگی رفته تهران. یه دختر داره که اون هم ازدواج کرده و شهرستانه. پرویز و فرهاد هم که مجردند. البته پرویز هم فعلا تهرانه و فرهاد هم که از داداشم کوچکتره، فعلا دیپلم گرفته و کمک پدرشه. فکر کنم به زودی باید بره سربازی.
_فکر کردم شاید دخترِ هم سنِ توأم داشته باشند.
_نه بابا ندارن. فرشته ببین نذاشتی حرفم رو بزنم.
_وا! مگه چیز دیگهای هم مونده؟
_آره دیگه، اصل کاری رو نذاشتی بگم. تا مامانت و فریبا نیومدن، بذار حرفم رو بزنم.
_خب بگو ببینم؟!
_چه جوری بگم؟ فرشته تو باید کمکم کنی. باید برام یه کاری کنی. قول میدی به کسی نگی؟
_خب چی رو؟ باید بدونم چیه تا قول بدم!
_نه دیگه، اول قول بده.
_باشه، قول می دم...
و بعد زهره آرام سرش را به اطراف چرخاند تا مطمئن شود کسی آنجا نیست. آرام دستش را در جیب لباسش کرد و چیزی را بیرون آورد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_8
و آرام در دست فرشته گذاشت.
_این دیگه چیه؟!
_هیس! تو قول دادی کمکم کنی. خواهش میکنم اینو بده به فرزاد.
تا فرشته خواست چیزی بگوید و مخالفت کند، صدای فریبا به گوششان رسید.
_فرشته معلومه کجایی؟
_اینجام توی حیاط.
و زهره با عجله از جایش بلند شد و گفت:
_هیس! نذار بفهمه من اینجام.
و بعد رفت و فرشته ماند با کاغذی در دستش...
آن شب در خانه، فقط بحث رفتن ِفرزاد بود. مامان با نگرانی به فرزاد نگاه میکرد، پدر با مهربانی و فریبا بیتفاوت بود.
"نمی دونم این فریبا چشه؟ درسته با من تفاوت سنی زیادی نداره، ولی نمیدونم چرا اصلا مثل من نیست. همش تو خودشه و همیشه یه اخمی روی صورتشه که آدم جرأت نمیکنه باهاش حرف بزنه. اصلا نمیشه فهمید چه احساسی داره. اینقدر که من اهل بگو و بخند هستم و از دیدن گل و بلبل لذت میبرم،
فریبا اصلا انگار نه انگار... مثل خانم بزرگا میمونه. مامان هم که مهربونه، ولی سخت
مذهبی و متدین. بابا هم که نگو، حسابی حساس و خانوادهدوست. اما فرزاد داداش گلم، باز از بقیه باهاش راحتترم. احساس میکنم فرزاد بیشتر از بقیه دوستم داره. در حالی که حساس و مؤمنه، ولی هوام رو خیلی داره و منم خیلی دوستش دارم. ولی اگه بره جبهه و شهید بشه... وای نه! یا جانباز بشه؟ نه! خدا نکنه"...
با این افکار دلشورهای به جانش افتاد و حالا حال مادر را میفهمید.
" واقعا سخته... پسر یکی یکدونه... اونم پسری مثل فرزاد... "
شبِ خیلی سختی بود. برعکس هر شب که همه با هم گفتوگو میکردند و فرشته مزه میپراند و همه به بامزگیش میخندیدند، امشب انگار همه غصه داشتند. فقط فرزاد با شور و شوق از خاطرات جبهه و بچههای بسیج تعریف میکرد.
آنقدر ذوق و شوق برای رفتن داشت، که کمتر متوجه نگرانی خانواده بود.یا شاید هم می خواست خنده به لب همه بیاید و از این حال وهوا خارج شوند.
پدر که میدانست فرزاد تصمیمی مردانه گرفته، فقط سکوت کرده بود و مادر با نگرانی گاهی راجع به امکانات جبهه و نحوه عملیات میپرسید. فرزاد هم فقط تعریف میکرد.
آن شب وقتی فرشته به رختخواب رفت، حرفهای فرزاد را مرور میکرد که یاد زهره و نامهاش افتاد. بیاختیار لبخندی زد و توی دلش گفت:
"داداش ما تو چه فکریه، اون وقت این زهره تو چه رؤیاییه برای خودش. خدایا! همه رو به راه راست هدایت کن."
نزدیک ظهر بود و فرشته و فریبا در حیاط
کنار حوض، توی طشت مسی لباس میشستند. که در باز شد و فرزاد با لباسهای بسیج وارد شد. فرشته با تعجب نگاهش کرد و لباسی که می شست از دستش افتاد.
_داداش قربونت برم این چه وضعیه؟
و فرزاد لبخند بر لب گفت:
_لباس جبهه، دارم میرم...
_کجا؟!
_نترس خواهری فعلا میرم آموزشی. حالا تا ما رو ببرن جبهه، خیلی مونده.
و فریبا از جایش بلند شد.
_فرزاد تو رو خدا اینقدر ما رو حرص نده. تو که سال دیگه میری سربازی. حالا امسال هم صبر کن، شاید جنگ هم تموم شد. تازه کار پیدا کردی.
_باشه خواهر سربازیام می ریم، نگران نباش. به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام من هر بار که از استاد فرجام پور مشاوره گرفتم بسیار خوب بود با حوصله گوش کردن و با حوصله و دقت راهنماییم کردن خدا خیرشون بده
مشکلم درباره نحوه ی برخورد با یکی از اعضای خانواده بود که بسیار دخالت میکرد طوری که زندگیم رو مختل کرده بود با راهنمایهای ایشون تونستم با رفتارهای خودم کار کنم که ایشون نتونن دخالت کنن البته با احترام
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌹
ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
الهی به امید تو💚
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
یکی از محبوبترین راهها به سوی خدا (این) دو قطره است: قطره اشکی در دل شب (از ترس خدا) و قطره خونی که در راه خدا ریخته میشود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
دنیا هیچ تعهدی
برای تکرار هیچ لحظهای،
به هیچکس نداده!
از ثانیههات لذت ببر...!
" به همین دلچسبی 😍☕️
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۶۵.mp3
9.87M
مجموعه #یاد_خدا ۶۵
#استاد_شجاعی|#آیتالله_فاطمینیا
√ مکانیسم اثرات «خشم و عصبانیتِ نفسانی» در روح انسان و تولید آتش در قبر او.
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام ،، سلام،، هزاران سلام،،،بر شما خوبان🌺
عصر خنک بهاری تون بخیر و شادی باد🌺
الهی در این بهار دلانگیز بهترین و زیباترین اتفاق ها در زندگی تون شکل بگیره
لبتون خندون
دلتون شاد
تنتون سلامت
و
جیب ها و کارت بانکی هاتون پربار باد😊💐
خانم های مجرد کجایید🤔⁉️
لطفا
هر سوالی که
درباره
#آشنایی_قبل از ازدواج
و
#خواستگاری دارید
بپرسید👇👇👇
@asheqemola
لطفا
هر چه در این موارد ذهن تون را در گیر کرده بپرسید👆👆
ان شاءالله خبرهای خوشی در راه است😍🎁
#فرشته_کویر
#قسمت_9
فرشته هم به دنبال فرزاد به راه افتاد که صدای فریبا بلند شد:
_تو دیگه کجا میری؟ هنوز کارمون تموم نشده.
_باشه الان برمیگردم. بگذار ببینم چهخبره؟فریبا با حرص و ناراحتی به لباسها چنگ میزد و زیر لب غر میزد. مامان که فرزاد درآن لباسها دید، بیاختیار اشکش سرازیر شد و فرزاد با لبخند همیشگیاش گفت:
_مامان تو رو خدا ،دلم نمیخواد ناراحتی واشکت رو ببینم .
این همه آدم دارن میرن جبهه، چی میشه مگه؟ قرار نیست که همه شهید بشن. تازه ما که لیاقتش را هم نداریم.
_وای فرزاد چه حرفیه؟ زبونت رو گاز بگیر. دیگه تکرار نشه.
_چشم مامانی. چشم، شما گریه نکن قول میدم اصلا شهید نشم. مال بد بیخ ریشِ صاحبش.
_فرزاد بس کن تو رو به خدا.
فرزاد چشمی گفت و به اتاقش رفت.
_فرشته این ساک ِمن کو؟
_داداش همان جاست داخل کمد.
_نیست، بیا پیداش کن.
همیشه همینطور بود و هر چیزی را میخواست، پیدا نمیکرد. حتی اگر جلوی چشمش بود.
فرشته وارد اتاق فرزاد شد و با خودش گفت:
"از وقتی اسبابکشی کردیم اصلا یادم رفته بیام کتابخانه فرزاد رو مرتب کنم. حتما باید این کار رو بکنم".
ساک را به فرزاد داد که صدای فریبا بلند شد.
_فرشته! چی شدی؟ بیا دیگه...
آن شب دوباره همه پکر بودند. بدجوری جای خالی فرزاد احساس میشد.
مامان که اصلا نمیشد باهاش حرف زد و ساکت بود و هر از گاهی صدای هقهقش میآمد.
فریبا که خودش را با یک کتاب داستان مشغول کرده بود و بابا هم مثلا داشت تلویزیون میدید، ولی معلوم بود اصلا در این عالم نیست و فرشته با نگرانی نگاهش بین مامان و بابا در حرکت بود.
شب سختی بود و نبودن فرزاد و بیخبری. صبح زود بود که صدای در بلند شد.
طبق معمول فرشته باید در را باز میکرد.
چادرش را روی سرش انداخت و به سمت در رفت.
_کیه؟
_فرشته منم باز کن.
_بله اومدم.
وقتی در را باز کرد زهرا خانم و زهره پشت در بودند.
_سلام صبحتون بخیر.
_سلام دخترم، صبح شما هم بخیر. خواب نبودید که؟
_نه نه بفرمایید.
و از جلوی در کنار رفت.
_نه عزیزم با مامانت کار دارم بیزحمت صداش کن.
_چشم شما بفرمایید دم در بده.
و به سمت در ورودی رفت.
_مامان جان بیایید باشما کار دارند.
مامان آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
_بفرمایید داخل.
_نه فرناز خانم همین طوری هم دیر شده. دارم میرم مسجد. خانمهای محل دارند برای رزمندهها قند میشکنند و وسیله بستهبندی میکنند. گفتم شما هم اگه دوست داری بیای کمک.
_بله حتما چرا که نه؟!
_مامان اجازه میدی منم بیام؟
_بله، زهره که هست تو هم آماده شو بریم.
وقتی وارد مسجد شدند، فرشته با تعجب نگاه میکرد. انگار تمام زنهای محله اینجا بودند و هر کدام کاری انجام میدادند.
_وای زهره! اینجا چه خبره؟
_واه ! تاحالا ندیده بودی؟ از اول جنگ تا حالا اینجا همین طوریه. من و مامانم هم بیشتر روزها میایم. البته امروز شلوغتره و کار بیشتر.
_خوب حالا چه کار کنیم؟
_بهتره بریم بستهبندی مواد غذایی.
_بریم...
گوشهای از مسجد نشستند و مشغول شدند.
_فرشته راستی چه کار کردی؟
_چی رو چه کار کردم؟
_همون قضیه داداشت رو؟
_آهان! (و لبخندی زد)
_چرا میخندی؟
_آخه کارت خیلی خنده داره. من اصلا یادم رفته بود.
_یعنی بهش ندادی؟
_نه، اگه میدادم که هم سر منو می کَند هم سر تو رو!
_فرشته من الان دو شبه نخوابیدم. اون وقت تو میخندی؟
_خب میخواستی بخوابی!
_فرشته شوخی نکن، راستش رو بگو.
_راستش رو گفتم. تو توقع داشتی من نامهات رو بدم داداشم؟ منو میکشت. تازه الان هم که ازش خبر نداریم. رفته برای آموزش بسیج و بعد جبهه.
_چی؟ چرا گذاشتید بره؟ حالا من چه کار کنم؟
_هیچی، لطفا بیخیال داداش من باش. تازه اگه فرزاد بخواد یه روزی ازدواج کنه، فکر میکنی با دختری که اهل نامه دادن به نامحرم باشه ازدواج میکنه؟ عمراً!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_10
با گفتن این حرفها، فرشته لحظهای ساکت شد
و به آتش درون خود اندیشید.
"منی که دارم به زهره خرده میگیرم بابت عاشق شدن، پس خودم چی؟ با این آتش سوزان درونم چه کنم؟ خدایا! ... نمیخوام گناه کنم. اما حس اینکه دارم به یک نامحرم فکر میکنم، برام عذاب آوره. خدایا! عشق بدون گناه هم میشه؟ خدایا! کمکم کن".
_بفرمایید خانمها.
صدای زهرا دختر زیبا و محجبه که براشون شربت آورده بود، فرشته را از افکارش بیرون کشید و همزمان صدای صلوات فرستادن خانمها، فضای مجلس را آکنده از عطر محمدی کرد. فرشته با خود اندیشید که:
"این یک نشونهاست درجواب سؤالم از خدا، صدای صلوات شنیدن".
سه هفته از رفتن فرزاد میگذشت و هرازگاهی نامهای از طرفش، خبر سلامتی میآورد.
دیگر مهر نزدیک بود و فرشته برای مدرسه رفتن آماده میشد. هر چه زمان باز شدن مدرسه نزدیکتر میشد، دل بیقرار فرشته بیقرارتر میشد و آتش درونش بیشتر شعله میکشید و تلاشش برای خاموش کردنش فایدهای نداشت.
اولین روز مهر بود. فرشته هم بیتاب درس و مدرسه بود و هم ترس از دیدنِ دوبارهی فرهاد دلشورهای به جانش انداخته بود.
هر بار برای رفتن به دبیرستان باید از جلوی مغازه آنها میگذشت.
واین یعنی بالا رفتن ضربانِ قلبش درون سینه .
و فرشتهی درونش به او نهیب میزد "که حد خدا را رعایت کن".
در برزخی گرفتار بود که تحملش سخت شده بود.
با شنیدنِ صدای زنگِ در دانست که زهره آمده. از مامان خداحافظی کرد و
با زهره همراه شد.
در این مسیر که میرفتند، دیگر ازآن فرشته شاد و سرخوش و پرحرف خبری نبود. سربهزیر و ساکت بود.
_فرشته با توأم! اصلا معلومه کجایی؟
لبخندی برلب آورد و گفت:
_همین جام چی شده؟
_هیچی بابا اصلا نشنیدی من چی گفتم؟ گفتم مدرسه بوفه نداره. باید هر روز خوراکیمون رو از مغازهی آقای سلامی بخریم.
_چی؟ زهره خب تو هم مثل من با خودت لقمه بیار دیگه.
_لقمه که آوردم ولی کمه. تازه من هر چی بخرم به حساب مامانمه.
درد فرشته بیشتر شد. حالا باید هر روز وارد مغازه میشدند. تازه گاهی وقتها آقای سلامی نبود و باید از فرهاد خرید میکردند.
"خدایا! عذاب از این بدتر؟"
یک هفته از مهر گذشته بود. روز جمعه بود و فرشته که طبق معمول هر روز صبح
بعد از نماز به باغچه پناه میآورد و عطر گلها را نفس میکشید و آن را به همراه احساس عاشقیاش به تکتک سلولهایش میفرستاد و در خلوت خود میاندیشید به عشق یکطرفهای که قرارش را ربوده بود.
غرق در افکارش بود که صدای باز شدن در حیاط رشتهی افکارش را پاره کرد و با دیدن فرزاد در چهارچوب در، به یکباره شوکه شد و جیغ کشید. همزمان مامان و بابا و فریبا
به سمتش دویدند و او هنوز شوکه بود. دستش رو روی دهانش گذاشته بود، که فرزاد در را بست و با خنده گفت:
_چیه دختر، چته؟ مگه جن دیدی؟!
با آمدنِ فرزاد دوباره شادی به خانه برگشته بود و همه خوشحال بودند و فرزاد تندتند از
خاطراتش میگفت.
_خیلی بهمون سخت میگرفتن. آخه میگن توی جبهه شرایط خیلی سخته. باید آمادگیش رو داشته باشیم. شاید چند روز غذا یا آب بهمون نرسه. شاید چند شبانهروز نتونیم بخوابیم. خلاصه حسابی باید خودمون رو آماده کنیم.
_خب مادرجون حالا چند روز مرخصی داری؟
_هستم حالا، یه هفتهای هستم.
_خوبه مادر، حالا ناهار چی درست کنم برات؟
_مامان یه چیزی میخوریم دیگه.
من برم یه دوش بگیرم بعد میخوابم. برای ناهار بیدارم کنید.
وقتی فرزاد خانه بود خانه دیگر سوتوکور نبود. اینطوری فرشته کمتر توی دریای خیالش غرق میشد.
بعدازظهر فرزاد بیرون رفت. هنوز یک ساعتی از رفتنش نگذشته بود که صدای باز شدن در و یاالله گفتن فرزاد توی حیاط پیچید.
فرزاد اصلا اهل دوست و رفیق نبود، ولی از وقتی به این محله آمده بودند با بچههای بسیج دوستی داشت و روزهایی که تعطیل بود فقط درپایگاه بسیج بود.
فرشته کنجکاو گوشه پرده اتاق را کنار زد. اولین باربود که فرزاد دوستی را به خانه میآورد.
منتظر به درحیاط نگاه میکرد که با تعارف فرزاد، کسی از پشت سرش وارد حیاط شد.
"چی؟غیر ممکنه... این اینجا چه کار میکنه؟ یعنی فرزاد با فرهاد دوسته؟! کی؟! چطوری؟! چرا تا حالا حرفی راجع بهش نزده؟ خدایا! این چه امتحانیه؟ فرهاد توی خونهی ما"؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاور_تلفنی
سلام و خداقوت خدمت خانم فرجام پور عزیز
وتشکر ویژه از ایشون دارم که واقعا با راهکارهای خوبشون مشکلم حل شد طوری که ما نزدیک ۱۵سال زندگیمون درگیر اعتیاد بود و باراهکار خانم فرجام پور عزیز سر یکماه گره ازکارمون بازشد زندگی خانوادم خوب شد کلی اتفاقات قشنگ رخ داد خداخیرشون بده خیلی راضیم از مشاوره ای که با خانم دکتر داشتم❤️❤️❤️❤️❤️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی منشی، جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
در راه خدا با دستها (و جوارحتان) جهاد و مقابله کنید و اگر نتوانستید با زبانتان و اگر نتوانستید(لااقل) با دلهایتان مجاهده نمائید(نسبت به دشمن احساس دشمنی و انزجار نمائید).✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی💪
خوشبخت ترین ادم ها کسانی هستند,که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند.....و زندگی خودشان را باهیچ کس مقایسه نمی کنند....
مدارا بالاترین درجه ی قدرت.....ومیل به انتقام...اولین نشانه ی ضعف است.....
مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید....شاید شما را ببخشند اما.....هرگز فراموش نمی کنند......
سکه ها همیشه صدا دارند.....
اما اسکناس ها بی صدا....
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود.....بیشتر ارام و بی صدا باشید...
به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید...!!
زیرا این ها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید...
خدایا شکر، الحمدلله رب العالمین❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎭 به نمایش بگذارید! مثل صحنه تئاتر
👈🏻 اگر میخواهید فرزندانتان انسانیت، اخلاق و زندگی درست را یاد بگیرند...
#تصویری
@Panahian_ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490