eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🌺هم اکنون .... سخنرانی استاد حسینی، مسئول تشکیلات جهانی تنهامسیر🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
کتابِ داستان🌹 محمد تازه رفته بود کلاس دوم و می توانست کتاب داستان بخواند. هر روز موقع مدرسه رفتن بابا به او پولِ تو جیبی می داد. ومامان برایش لقمه نان و پنیر وگردو می گذاشت . یک روز که از مدرسه برمی گشت. چشمش به کتابی باجلد زیبا افتاد.از پشتِ شیشه مغازه آن را خوب نگاه کرد. جلدِ زیبایی داشت. با خود گفت:حتما داستانِ زیبایی هم دارد. وارد مغازه شد و از فروشنده قیمتش را پرسید. فروشنده گفت :این کتاب در خودش چند داستان زیبا از شاهنامه دارد. وقیمتش بالا است. محمد خیلی دلش می خواست آن کتاب را بخرد. ولی پولش خیلی کم بود. او تصمیم گرفت تا پول هایش را جمع کند تا بتواند آن کتاب را بخرد. ولی با پولی که هر روز از بابا می گرفت باید حالاحالا صبر می کرد. ولی تصمیمش را گرفت. از آن روز به بعد پولش را جمع کرد وفقط نان وپنیروگردو اش می خورد. وقتی بچه ها خوراکی های مختلف می خریدند ومی خوردند. محمد فقط نگاه می کرد. بعد از گذشتنِ دوهفته بالاخره پولش به اندازه ای که می خواست رسید. وآن روز باخوشحالی رفت وکتاب را خرید. وبا خواندنِ داستان های آن خیلی خوشحال تر شد. حالا دیگه فهمیده بود که خیلی راحت می تواند خوراکی هایی را که زود تمام می شوند را نخرد وبه جای آن چیزهایی را بخرد که برای همیشه می مانند . ومی تواند هم خودش وهم دیگران از آن استفاده کنند . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنارِ خانواده احمد خیلی بهم خوش گذشت. موقع خدا حافظی ، بهار گفت: _گندم جان حتما بیا خانه ما؛ تنها نمون 😊 منم تشکر کردم و خداحافظی کردم. قادر بیرون منتظرم بود. با دیدنم به طرفم اومد و دستم را گرفت و به طرف ماشین رفتیم. وقتی سوار شدیم، نگاهی بهم انداخت و گفت: _خوبی؟😊 _ممنون خوبم. _خوش گذشت؟ _وای آره! چقدر خوب ومهربون بودند.😊 _خدا راشکر که بهت خوش گذشته.😊 لبخند زدم و ازش تشکر کردم. چند روز بعد؛ از قادر خواستم که احمد وبهار را دعوت کنیم. او هم قبول کرد. وبرای آخر هفته دعوتشون کردیم. بهار خیلی مهربون و خوش اخلاق بود. کنارش احساس خوبی داشتم. کم کم رفت وآمد هامون بیشتر شد. گاهی آنها می آمدند و گاهی ما می رفتیم. گاهی هم بهار و معصومه باهم می آمدند و باهم بیرون می رفتیم. دیگه احساس غربت نداشتم. یواش یواش احساس می کردم که خانواده جدیدی پیدا کرده ام. تابستان نزدیک می شدو روزهای گرم وطولانی در راه بود. دوباره قادر و احمد باید به مأموریت می رفتند. ومن باز باید تنها می ماندم. قادر خوب می دانست که من از بچگی از تنهایی و تاریکی می ترسم. برای همین من را به روستا برد. تا چند روزی را که نیست، تنها نباشم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
306 می دونستم چاره ای نیست وباید دوریش را تحمل کنم. پس سعی کردم صبور باشم و چیزی نگم. ولی خیلی برام سخت بود. باز هم تنها ماندم و قادر رفت. برای چند روز؟ فقط خدا می دانست.😔 سعی کردم که باغصه خوردن خانواده ام را ناراحت نکنم. روزها سرم را با امیر کوچولو و دخترها گرم می کردم. ولی شبها غمِ عالم به دلم می نشست و اشک چشمم بی اجازه می بارید و بالشم خیسِ خیس می شد 😭 چشمم به در بود که تلفن بزند. ولی این بار تلفن هم نزد. چند روز گذشت و خبری نشد. دلم مثلِ سیر و سرکه می جوشید. اما کاری از دستم برنمی آمد. فقط مجبور بودم که صبوری کنم.😩 ولی هر چه می گذشت صبرم هم رو به پایان می رفت. چیزی نمی گفتم، ولی بی تاب و بیقرار شده بودم. دیگه حوصله امیر کو چو لو را هم نداشتم. دلم گواهی بد می داد. کاش می توانستم خبری ازش بگیرم. کاش می شد تلفن زد. ولی حیف نمی شد و قادرِ من؛ دور از دسترسم بود. ومن دل آشوب و بیتاب. دیگر همه متوجه حالم شده بودند. هر چه آبجی فاطمه دلداری می دادکه :نگران نباش؛ مثل دفعه ی قبل سالم برمی گرده. حرفهاش و دلداری هاش فایده ای نداشت. قربان صدقه رفتن های گلین خانم و لیلا هم حالم را خوب نمی کرد. بابا هم هر چه ناز و نوازش می کرد؛ باز سودی نداشت. آرام و قرار نداشتم. هر چه آیه الکرسی می خواندم و دعا می کردم. باز هم دلم آرام نمی شد. تا اینکه ؛ بابا توان نیاورد. بی تابی ام را ببیند و گفت: _خودم صبح زود به شهر می رم و حتما خبری ازش می گیرم. و صبح زود از خانه بیرون زدو من تسبیح به دست، دعا می کردم.که با خبر خوش برگردد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون