مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#خانواده_متعالی 15 #جلسه_شصت_و_نه 👇👇
ریپلی به جلسه قبل 👆👆🌹
🍃✨🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺✨🍃
✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨
گفتیم که دستورات دینی طوری طراحی شدن که ما رو رشد بدن✅
و تواین سختی هاست که ما رشد میکنیم
بله آقا جان من!!!😉
بعضیا دنبال زندگی ای میگردن
که تو اون زندگی نیاز به
"مبارزه با نفس" نداشته باشن😶
والا این دیگه نوبرشه.
مگه شما تفسیرت از زندگی چیه؟!؟!⁉️⁉️
اصلا ی سوال↓
شما توی این هفته ای که گذشت روی چه موضوعی مبارزه با هوای نفس میکردی؟؟
کدوم صفت رو قلع و قمع کردی در درون خودت ؟؟؟
کجا درگیر شدی؟؟؟⁉️
حاج آقا ما درگیری ای نداشتیم. خیلی آرام گذشت... 😌
خب خیلی خراب گذشته.....😒
حتما انسان باید در حال مبارزه با هواهای نفسانی خودش باشه.
حتما هر کسی
روی میز کارش 4 تا دستور مبارزه با نفس هم هست. ✅
روی میز هر مدیر کلی،
یه سری نامه هست که باید کاراشو انجام بده. 👌
البته ان شاءالله مدیرها و مدیرکل ها و متصدی ها و کارمند ها این سخن امیرالمومنین علی (ع) رو رعایت بکنن.👇👇
که فرمودن:
هیچ کاری رو برای فردا نگذارید.
هر روز صبح میز تمیز باشه.
مگر اینکه کارهای تازه اومده باشه.
همه باید روی میز کارشون
"" مبارزه با نفس"" باشه. 💯
خانم!! آقا!!
تو این هفته باچی داشتی مبارزه میکردی که از بین ببری؟؟
یا
تغییر بدی ؟
ما هم بیشتر از اینکه بخوایم خودمونو تغییر بدیم،
علاقه مندیم محیط خودمونو تغییر بدیم
البته بد نیست... آدم تلاش کنه و محیط رو تغییر بده👇
اما اول مبارزه با خودت
گفتیم که"تکالیف الهی"
دو دسته هستن✅
یه دسته موافق طبع آدمی هست که پذیرشش هم ساده هست.
💢و نوع دوم تکالیف
که مخالف طبع ما هستن
خب باشن😒
بالاخره آدم "مبارزه" میکنه.
بعضیا بنای مبارزه با نفس کردن ندارن.
من الان یه دعا میکنم. شما الهی آمین بگید و یقین داشته باشید این دعا مستجاب نخواهد شد.
حالا میخواید نگید هم اشکال نداره.
☺️
🌺خدایا یه زندگی خوش و خرمی به ما عنایت بکن که تو این زندگی مجبور به مبارزه با نفس نشیم.
معنی نداره.
اینقدر خوب باشه خانوممون
یعنی اونجوری که دلمون میخواد👌...
شوهرمون اونجوری که دلمون میخواد،
پسرمون ... دخترمون... اونی که دلمون میخواد...
همسایمون اونجوری که دلمون میخواد🙏
بابا دیگه شما فک کنم از دنیا رفتی... مرحوم شدی...
چون تو دنیا اینجوری نیست.👆❌
میفرماید:
مومن یا همسرش اذیتش میکنه، یا همسایش،
یا اگر همسایه و همسرش کسی اذیتش نکنه
یا همکارش، زیردستش اذیتش میکنه👌
در روایت های مختلف صورت های مختلف داره این بحث.✅
میفرماید:
اگر هیچکسی اذیتش نکنه،
از اطرافیانش میره تو خیابون تصادفا اذیتش میکنه.
از سر سوءتفاهم و الکی. مؤمنو باید یکی اذیتش بکنه.
👆💯✅⭕️
آیت الله محمدباقر تحریری:
🌼بعد از هر نماز پدر و مادرتان را
#دعــا ڪنید نورانیت این عمل
شما را هم بهـــــره مند میڪند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
ﭘﺪﺭﻡ میگفت:
ﭘﺴﺮ ﺟـــــﺎﻥ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ‼️
ﻣﺒـــــﺎﺩﺍ🚫
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻪ چرکنویس اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ❕
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻫﺎﺵ
ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ
ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...🚦
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮﻧﻪ ...😏
ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ🔥
ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ ⚠️
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ🤐
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ...
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ🤔
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ..👌
♨با یـــــوســـــف بودن تو،
زلیخـــــا نیز به خود می آید ..
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
💠"همسر فرعون"
تصميم گرفت که عوض شود
و شُد یکی از زنان والای بهشتی....
🌀پسر نوح تصميمي براي عوض شدن
نداشت...... غرق شد و شُد درس عبرتی
برای آیندگان...
⚠️اولي همسر يک طغيانگر بود
و دومي پسر يک پيامبر...!!!
براي عوض شدن هيچ بهانه ای قابل قبول نيست! اين خودت هستي که تصميم مي گيري تا عوض شوي ...
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🔴 امام صادق عليه السلام:
💠 أيُّمَا امرَأَةٍ تَطَيَّبَت لِغَيرِ زَوجِها، لَم تُقبَل مِنها صَلاةٌ حَتّى تَغتَسِلَ مِن طيبِها كَغُسلِها مِن جَنابَتِها.
💠 هر #زنى كه براى غير شوهرش #عطر بزند هيچ نمازى از او قبول نخواهد شد تا هنگامى كه خود را از اين عطر بشويد همانطور كه #غسل جنابت مىكند.
💠 (البته این غسل #مستحب است و اگر توبه کند بدون انجام این غسل باز نماز او پذیرفته میشود.)
📙 کافی، ج۵، ص ۵۰۷
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌟آیت الله فاطمی نیا :
✅یکی از عرفا نقل میکند از عالم ذر که می آمدم یادم هست ملایکه گریه میکردند برای رفتنم ،خداوند به آنان خطاب فرمود :اجازه دهید برود ،اگر در دنیا غم یک غمدیده را رفع کند از ماندن در اینجا بهتر است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
تبلت📟
امیرحسین توحیاط مشغول بازی بودکه مامانش گفت پسرم بیااماده شوکه میخوایم بریم خونه خاله الهام
امیرحسین گفت اخ جووووون وسریع اومدتواتاق ولباس هاش روپوشید ومنتظردم درایستاد
اخه اون رفتن به خونه خاله روخیلی دوست داشت چون یه پسرخاله به اسم علی داشت که هردوتایی شون نه سالشون بودوهروقت میرفتن خونه همدیگه کلی باهم بازی میکردن 🏐🏓🏸
بعدازنیم ساعت اونارسیدن خونه خاله الهام ✨✨امیرحسین بعدازسلام واحوالپرسی باخاله اش به علی گفت بریم توحیاط فوتبال بازی کنیم؟
علی گفت نه بابام دیروزبرام تبلت خریده وکلی بازی داره بیادوتایی بشینیم وباهم بازی کنیم🏸🏸🏸
امیرحسین گفت باشه اونها انقدرسرگرم بازی شدن که یادشون رفت کجاهستن وچندساعته که دارن بازی میکنن😂😂
مامان گفت امیرحسین بازی بسه پاشوبریم امیرحسین گفت وااای مامان به این زودی😒😒😒
مامانگفت خیلی هم زودنیست شمانزدیکه دوساعته که داریدبازی میکنید😁😁
علی گفت :خاله جوووون صبرکنید تایکم دیگه هم بازی کنیم 😅
امیرحسین هم گفت اره مامان فقط یکم دیگه مونده تابازیمون تموم بشه مامان گفت نه دیگه الان باباهم میرسه خونه بهتره حاضربشی تابریم😘😘😘
شب که بابااومدامیرحسین نشست کناربابا وباهیجان براش تعریف کردکه امروزچقدرباتبلت بازی کردن وبهشون خوش گذشته😋😋
واخرسرهم گفت بابامیشه یه تبلت هم برای من بخری 🙏🙏🙏
باباگفت :پسرگلم بازی باتبلت برای سن شمازیادمناسب نیست
‼️چون اگه زیادبه صفحه تبلت نگاه کنی باعث میشه چشم هات دردبگیره
بروتوایینه نگاه کن بببین بخاطرزیادبازی کردن چشمهات چقدرقرمزشده 😠😠
‼️وشماتوسن رشد هستی باید حتمافعالیت بدنی داشته باشی وورزش کنی تحرک داشته باشی وبازی باتبلت باعث میشه که فقط یکجابشینی وهیچ حرکتی نداشته باشی😰😰
شماباید بادوستانت بازی های گروهی مثل فوتبال⚽️ والیبال🏀 انجام بدی وکنارهم شادباشید😃😄😃
نه اینکه یکجابشینی وتبلت بگیری دستت وفقط بازی کنی وتازه ممکنه باعث افزایش وزن هم بشه😬😁😬
مامان گفت البته تبلت یه محاسنی هم داره چون کوچکه راحتترمیشه جابجاکرد وهمچنین میشه داخلش برنامه های اموزشی نصب بشه وازمطالبشون استفاده کرد😌😌
باباگفت داشتن تبلت برای سن شمازوده بهتره که صبرکنی تایکم بزرگتربشی ونحوه استفاده ازتبلت روبهتریادبگیری اونموقع منم قول میدم یکی برات بخرم😍😍😍
امیرحسین گفت چشم بابایی واماده شد که بخوابه😶😶
هفته بعدخاله الهام وعلی اومدن خونه امیرحسین اینا 🙋♂🙋♂
علی بدوبدواومدتواتاق وگفت امیرحسین تبلتم رواوردم وکلی هم بازی جدیدریختم بیاباهم بازی کنیم
امیرحسین گفت نه من بازی نمیکنم اون روزکه اومدم خونتون بخاطربازی باتبلت چشم های خیلی دردگرفت 😭😭😭
بهتره که بریم توحیاط ویه فوتبال دونفره باحال بازی کنیم اینطوری بیشتربهمون خوش میگذره وبعدبازی بهت میگم که بازی باتبلت چه ضررهایی برامون داره😊☺️😊☺️
علی هم قبول کرد ودوتایی رفتن توحیاط وشروع کردن به بازی⚽️⚽️⚽️
صدای خوشحالی و دادوفریادشون کل خونه روپرکرده بود😊☺️😊😊
(خانم نصرابادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_308
چند روز دیگه هم گذشت. بالاخره انتظارم سر آمد و قادر برگشت.
دیگه دلم نمی خواست؛ از پیشم جائی بره. آنقدر که اون روزها به من سخت گذشته بود که دیگه توانی برام نمانده بود.تمام توانم را جمع کردم که جلوی دیگران گریه نکنم. چون قادر هم مرتب سفارش می کرد که صبور باشم. کاری نکنم که مادرش و دیگران هم نگران بشن.
وقتی بر گشتیم خانه خودمون؛ با دیدنِ خانه وزندگیمون؛ بغضم ترکید.
خیلی خودم را کنترل کردم ولی نشد.
هنوز قادر مشغول پارک کردنِ ماشین بود که به گوشه آشپزخانه پناه بردم و زدم زیر گریه. 😭
آهسته اشک می ریختم تا صدام را نشنوه. بعد آرام پاشدم تا صورتم را بشویم. که دیدم؛ سر به زیر کنارِ درِ آشپزخانه ایستاده.
جا خوردم. وای گریه کردنم را دیده بود.😔
صورتم را آب زدم و رفتم سمتش.
با شرمندگی گفتم:
_ببخشید! دستِ خودم نبود. خیلی دلم تنگ شده.
بدونِ اینکه سرش را بالا بیاره گفت:
_نه گندم جان؛ تو باید من را ببخشی.
خیلی داری اذیت می شی.
ولی من چاره ای ندارم. شغلم این طوریه.
اما دلم نمی خواد این قدر اذیت بشی.
ببخش من را.😔
خیلی از کاری کرده بودم پشیمون شده بودم. فهمیدم که ناراحتش کردم.چیزی که اصلا دلم نمی خواست اتفاق بیفته.
منم طاقت دیدنِ ناراحتیش را نداشتم.
خواست بره سمتِ در، که بازوش را گرفتم و گفتم:
_قادر جان؛ من دوستت دارم. شغلت راهم قبول دارم. سختی هاش را هم به جون می خرم. تورو ناراحت نشو.
آخه خیلی دلم تنگ شده.
وقتی هم که ازت بی خبرم؛ دلم شور می زنه. فقط قول بده همیشه مواظب خودت باشی. من بدونم هر جا هستی سلامتی.
یه لبخندی زدو گفت:
_چشم خانم جان هر چی شما بفرمایی.
وهر دو زدیم زیر خنده.
همیشه خوب بلد بود؛ که ناراحتی ها را تبدیل به خوشی کنه 😊
ومن هر لحظه برای بودنش خدا را شکر می کردم.
وجونم به جونش بند بود.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_309
آنقدر خوش وخوشبخت بودیم که احساس می کردم چیزی کم نداریم.
گاهی قادر دیر به خانه می آمد.
و می دونستم که کارش طول کشیده ولی هیچ وقت ازش درباره کارش سؤال نمی کردم.
یک روز که زودتر به خانه آمد. جعبه ای در دست داشت.
وآن را به من داد. به کادو دادانش عادت داشتم.جعبه را گرفتم و تشکر کردم و مثل همیشه سریع بازش کردم. یک گوشی تلفن بود. خیلی ذوق کردم😍
_وای قادر یعنی ماهم صاحب تلفن می شیم⁉️
_بله . ان شاءالله فردا از مخابرات می آیند ووصلش می کنند.
آخه این محله تازه کابل کشی شده برای تلفن.
_وای چه عالی. ممنونم.😊
خیلی زود تلفن وصل شدو شماره بهار و معصومه راگرفتم. گاهی باهم تلفنی صحبت می کردیم. گاهی هم به روستا؛مغازه عمو رجب زنگ می زدم.
ولی قادر فقط خودش زنگ می زد.ومن شماره ای نداشتم.
روزی یک یا دو مرتبه تماس می گرفت. و اگر قرار بود دیر بیاید حتما اطلاع می داد.
تا اینکه یک روز زنگ زدو گفت:
_امشب دیرتر می آیم.
فکر کردم مثل شبهای دیگر؛تا آخر شب می آید. ولی خیلی دیر کردو من منتظر ونگران بودم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون