🔸هدف ازدواج
رسیدن به آرامشه👌
متاسفانه در شرایط فعلی،
فضای مجازی و ارتباطات مجازی
باعث از بین رفتن آرامش خانواده ها شده
🔸استفاده از فضای مجازی به طور صحیح،
بخشی از زندگی این زمانه است.
اما اینکه
چطور با این قضیه برخورد بشه
که آرامش خانواده به هم نخورد،خیلی مهم است✅
🔺گاهی
فقط یک سوء تفاهم و رفتار شک برانگیز همسر،
روزها و بلکه ماهها، آرامش همسر را به هم می ریزد.
🙎♂آقای محترم،
🙎♀خانم عزیز،
لطفا
لطفا
لطفا
مراقب ارامش همسرتون باشید✅
💞خواهش می کنم
.برای صحبت کردن با هم،
وقت بگذارید✅
حتی اگر شده،
روزی نیم ساعت یا یک ربع👌
💞حتما با هم صحبت کنید.
حتما مراقب رفتار و گفتارتان در رابطه با فضای مجازی باشید
حتما همسرتان را در جریان تماس هایتان و پیامکهایتان بگذارید👌
💞همسر شما مهم ترین فرد زندگی تان است.
قدر آرامشش را بدانید.
سعی کنید، همیشه مایه ارامش یکدیگر باشد.
چون آرامش همسرتان، آرامش شماست.
😊از ما گفتن👌
امیدوارم حواستون باشد
و قدر همدیگر را بدانید💞
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_53
زانوانش را بغل کرد و سرش را رویشان گذاشت.
چشمانش را بست و به تیرگی بخت و سرنوشتش اندیشید.
صدای مهربان وخسته ای اورا به خود آورد.
نادر، مهربانانه نگاهش کرد و گفت:"آقا چرا اینجا خوابیدید؟"
نگاهی به اطرافش انداخت و با تعجب گفت:"من اینجا چه کار می کنم؟"
بلند شد و لباسش را تکان داد.
رو به نادر کرد و گفت:"خودت این موقع شب اینجا چه کار می کنی؟"
نادر سرش را پایین انداخت و گفت:"راستش آقا برای نماز شب پا شدم. چیزی به اذان صبح نمونده. از پنجره نگاه کردم، دیدم چیزی کنارِ باغچه است.
اومدم که دیدم شمایید. ببخشید قصدِ جسارت نداشتم."
امید به یاد چند شب پیش افتاد که نیمه شب چراغِ اتاقِ نادر روشن بود.
پوزخندی زد و گفت:"یعنی تو این قدر بی کاری که نصفه شب، پا می شی نماز بخونی؟ واقعا که؟ چی باید گفت به شماها؟"
بعد هم با سرعت به سمت ساختمان برگشت.
نادر نگاهی به آسمان انداخت و آرام گفت:"خدایا کمکش کن."
صبح با صدای پدرش از خواب پرید.
از پشتِ درصدایش کرد وگفت:" زود باش بلند شو. لنگه ظهره . هزار تا کار داریم. تا من برسم شرکت اومدی ها."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_54
با حالی زار و خسته، از جایش برخاست.
امروزحتما روزِ کِسل کننده ای بود.
اتومبیلش را جلوی در شرکت پارک کرد. وارد ساختمان شد.
داخلِ آسانسور که شد، همزمان یکی از منشی های شرکت هم رسید.
با اجازه ای گفت و داخل شد.
امید رویش را برگرداند. از توی آینه، چشمش به دخترک افتاد. نا خداگاه خیره به او شد. بیشتر از نیمی از موهای رنگ شده اش بیرون بود. آرایشِ غلیظی داشت. پوزخندی زد و در دلش گفت:"دیگه قیافه واقعی اش پیدا نیست."
به یادِ زهرا افتاد. با آن حجاب و آن چهره ساده و بدون آرایش، چه جذابیتی دارد.
آهی کشید که در آسانسور باز شد و با عجله از آن خارج شد.
"هیچ دختری، هیچ جای دنیا، هرگز و هرگز، به زیبایی و خوبی زهرا نمی رسد."
دلش می خواست با او صحبت کند. تا همین اول روز، صدایش آرامش بخشِ جانش شود و پشت کند به تمامِ بدبختی ها و بی خیال دنیا شود.
ولی افسوس که نمی شد. زهرا حد و حدود ها را نگه می داشت. جز چند کلمه سلام واحوالپرسی چیزی نمی گفت. تازه به چه بهانه ای. "این همه حیا و معصومیت، چطور در وجود یک نفر گنجانده شده بود."
کلافه از افکارش، دستی میان موهایش کشید. در زد. کسی جواب نداد. منشی که به احترامش ایستاده بود، گفت:"جناب مهندس نیستند. یعنی تماس گرفتند گفتند کاری پیش اومده نمی تونن بیان شرکت."
امید با تعجب نگاهش کرد و گفت:"ولی خودشون به من گفتن که بیام."
منشی گفت:" شرمنده به من چیزی نگفتند."
با ناراحتی گوشی تلفنش را از جیبش بیرون آورد و شماره مادرش را گرفت:"سلام. من اومدم شرکت ولی پدر اینجا نیست. گویا قرار نیست که بیاد. چه کار کنم؟..... باشه منتظرم."
روی مبل راحتی نشست.چند لحظه بعد مادرش تماس گرفت:" بله مامان جان... بفرماییدِ.... اِه.... پس چرا به من گفت بیام.... باشه ممنون... چشم... فعلا ..."
لحظه ای مکث کرد"یعنی چه کاری پیش اومده از شرکت مهم تر؟ بعید بود پدرش شرکت را رها کند و جای دیگری برود. حتما کارِ مهمی بوده. ولی هر چه بود به نفع امید تمام شد.
از جا بلند شد و از شرکت بیرون زد.
با خوشحالی به طرفِ دفترِ استاد تهرانی راه افتاد.
با خودش گفت:"اشتباه فکر کردم، امروز حتما روزِ خوبی می شود."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490